خاطره

از موتر تکسی زرد کاکا درایور پیاده می‌شوم، او چشمانی آبی و ریش و موهای سفید دارد، کم‌تر پیش می‌آید در موتر‌های لینی احساس آرامش کنم، مرد مهربانی هست، سر کوچه پیاده می‌شوم و بی‌توجه به اطرافم گام‌های بلندی برمی‌دارم تا کفش‌هایم گِل‌پُر نشود و از خیابان رد می‌شوم کوچه‌ی خانه‌مان و راه همیشه‌گی من…

 کسی از پشت صدایم کرد صدای یک زن بود:

– همشیره

– همشیره

برگشتم و پشت سرم نگاه کردم زنی جوان بود با پیراهن بلند سرخ و سیاه و شلوار کتان با حاشیه گیپوری و دم‌پایی (چپلق) بادنجانی و چادر سیاه بزرگی که تا قسمت باسنش را پوشانده بود، گوشه راست چادرش را در دستش مچاله کرده بود. صورتش خراشیده شده بود، موهایش کمی روی صورتش چسبیده بودند، عرق کرده بود و با گریه و حالتی مضطرب به اطرافش نگاه می‌کرد، پرسید:

– حوزه کجا است؟

جوان بود و شاید از من خُردتر، سن‌اش به ۲۴ سال می‌رسید، اما پوست صورتش کمی چروکیده و لکه‌دار بود، ابروهای سیاه و چشم‌های ریز و بینی نسبتاً بلند.

نگران شدم حوزه چرا، چی شده؟

 شاید منتظر بود من این سوال را از او بپرسم، بغضش ترکید، کتک (لت)خورده بود، زیاد لت خورده بود.

اشک‌هایش روی گونه‌هایش می‌غلطید، گوشه‌ی چادرش را باز کرد با چشم‌هایش به من نگاه غم‌ناکی کرد و با صدای محزون گفت:

«موهایم را کندن.»

 گوشه چادرش پر از مو بود انگار موهای کسی را کل کرده باشند، قلبم مچاله شد، بغلش کردم و فقط توانستم بگویم خیر است، اصلا نمی‌دانم چی «خیر» بود، هیچ چیز خیری، وجود نداشت و در دلم لعنت عالم را به کسی که چنین قلب این زن را زخم کرده بود فرستادم.

گفت مادرشوهرش به خاطر این‌که طفلش گریه می‌کرد او را لت کرده بود، آن هم تا جایی که تارهای انبوهی از موهای سرش را کنده و سر و صورتش را زخمی کرده بود.

باز پرسید: «حوزه کجا است؟»

 گوش‌هایم قفل شده بود، چطور می‌تواند یک زن در حق زنی این طور رفتار کند؛ چطور می‌توانیم ما آدم‌ها این‌قدر بد باشیم، پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت، متأثر شده بودم و جلو اشک‌هایم را نمی‌توانستم بگیرم.

 

گفتم حوزه خیلی بالاتر از این‌جا است، دستش را گرفتم،

دستانش زبر بود. او هم‌چنان مضطرب بود، چون طفلش را در خانه گذاشته بود چادرش را جلو کشید و صورتش را پنهان کرد.

 ایستگاه سرپل حوزه سیزدهم:

 عسکر‌ها نیش‌های‌شان تا بناگوش باز بود پچ‌پچ می‌کردند و اجازه داخل شدن ندادند و گفتند:

«چی شده، کی دعوا کرده؟ شویش زده؟ خیر، حل می‌شه، زن جوان موهایش هنوز در گوشه چادرش بود و با دستش گرفته بود، خانمی که با لباس نظامی و آرایش غلیظ از لابه‌لای سنگ‌های حفاظتی سمنتی به ما نزدیک می‌شد، تلاشی‌مان کرد و گوشه چادرش را نگاه کرد و بی‌تفاوت و بدون این‌که واکنشی نشان دهد گفت:

«چه نسبتی با هم دارید؟»

نمی‌دانستم چه بگویم…

«سر کوچه‌ی خانه‌مان دیدمش، راه را بلد نبود.» بی‌اهمیت به گفته‌ام و یا این‌که بخواهد ادامه سخنم را بشنود او را به داخل حوزه راهنمایی کرد. از نگاهش معلوم بود از من خوشش نیامده یا شاید هم مرا دلیلی برای تحریک زن تجسم کرده بود. انگار وجود نداشتم، به دنبال‌شان چند قدم برداشتم. نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: «این مشکل فامیلی است، مربوط شما نمی‌شه، از این به بعد کار ما است…»

زن جوان حرکت کرد و با او قدم‌به‌قدم پیش می‌رفت. صدایش کردم و دلم می‌خواست که کمکش کنم، نمی‌دانم چطور، شاید کمک مالی و یا شاید هم کمی دل‌آسایی‌اش می‌دادم اما دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:

«قوی باش و حقیقت را برای‌شان بگو.»

زن رفت و گوشه چادرش روی زمین کشال شد و من فقط رفتنش را تماشا کردم، او رفت و این‌که چه شد نمی‌دانم، اما من ماندم با ذهنی سرشار از سوال و قلبی دردمند.

 

 

سمیرا سادات

دکمه بازگشت به بالا