به قاب عکس گوشه اتاق خیره میشوم، اشکهایم بیاختیار جاری میشود. روزگار با من یار نبود و عزیزترین فرد زندهگیام را از من گرفت.
من یک دختر 15 ساله روستایی بودم و با خانوادهام در یکی از قریههای زیبای ولایت غزنی زندهگی میکردم. زندهگی من معمولی و یکنواخت بود، درست مانند دیگر دختران روستایی. هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدم، شیر گاوها را میدوشیدم، تنور را آماده میکردم، نان را میپختم و صبحانه را آماده میکردم، بعد هم در دیگر کارها به مادرم کمک میکردم.
یک روز صبح، وقتی میخواستم شیر گاوها را بدوشم، مادرم مانع شد و گفت: دختر عزیزم، امروز لازم نیست کاری انجام بدهی، تو باید به فکر خودت باشی و خود را بیارایی. با کنجکاوی و حیرت به او نگاه کردم. گفت: همسایه تو را برای پسرش که تازه از کابل برگشته است، خواستگاری کرد و ما هم قبول کردیم، امشب نامزدیات است.
بغض سنگینی گلویم را فشار میداد. توانایی سخن گفتن نداشتم. اختلاف سنی من و پسر همسایه خیلی زیاد بود. من 15 ساله بودم و او 35 ساله. اما پدر و مادرم به این چیزها اهمیت نمیدادند؛ آنها فقط به دنبال دامادی بودند که کار کند و دخترشان را برای ادامه زندهگی به شهر ببرد. پسر همسایه کسی بود که توانایی براورده کردن خواستههای والدینم را داشت.
همه چیز به سرعت برق و باد اتفاق افتاد و ما نامزد شدیم. در عرض یک هفته، جشن عروسیمان برپا شد. دو هفته بعد از عروسی، به کابل آمدیم و زندهگی دونفرهمان آغاز شد. دو ماه اول، زندهگی عالی بود. همسرم مردی مهربان بود که به من توجه زیادی داشت. این کارهایش باعث شد که به او علاقهمند شوم. بعد از دو ماه، همه چیز برعکس شد. او بیشتر شبها به خانه نمیآمد و زمانی هم که میآمد، حال خوبی نداشت و عصبانی بود. او اعصابش را با لتوکوب من آرام میکرد و میگفت: تو با ورود به زندهگیام، مرا بدبخت کردهای و من مجبورم هر چه پول درمیآورم را خرج شکم تو کنم و برای خرج و مخارج خودم چیزی نمیماند. از حرفهایش چیزی نمیفهمیدم، به همین دلیل این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. او ابراز ناراحتی کرد و گفت: شوهرت معتاد است و کاری از دست ما برنمیآید؛ تو باید بسوزی و بسازی، زیرا سرنوشت اینگونه برایت تصمیم گرفته است. بیخیال بودن خانوادهام و حرفهایشان، دردناکتر از ضربات لتوکوب شوهرم بود.
آن روزها اصلاً حال خوبی نداشتم. وضعیت جسمی و روحیام بد بود. درد و رنجها از یک طرف حمله کرده بود و شکمدردی و حالت تهوع از جانب دیگر. تحمل آن وضع برایم خیلی سخت شده بود، به همین دلیل نزد داکتر رفتم و علایم مریضیام را برایش توضیح دادم. او مرا معاینه کرد و چند سوال پرسید. بعد گفت: به احتمال زیاد شما باردار هستید و برای اطمینان، بهتر است چند آزمایش انجام بدهید. آزمایشها را انجام دادم و دو روز بعد جوابش را گرفتم. جواب آزمایش مثبت بود و من باردار بودم. این موضوع برایم بسیار ناراحتکننده بود؛ زیرا پدر فرزندم آدم خوبی نبود.
با تماس تلفنی خبر پدر شدنش را به او دادم و صدای ناراحت و سردش را شنیدم که گفت: شب زودتر به خانه میآیم تا باهم حرف بزنیم. آن شب زودتر آمد. بعد از گفتن حرفهایش، مرا با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت و رفت. او گفت که مصارف مرا تا زمانی که فرزندم به دنیا بیاید، میپردازد و بعد از به دنیا آمدن فرزند، من باید برای امرار معاش کار پیدا کنم و از او جدا شوم؛ چون او نمیتواند مصارف ما را بپردازد.
سخنانش ناراحتکننده بود؛ اما راهی را که او انتخاب کرده بود، به نفع هر دویمان بود. زندهگی بدون او، خیلی بهتر بود؛ زیرا با آرامش میتوانستم فرزندم را بزرگ کنم و طوری تربیت کنم که مثل پدرش نشود. با تمام سختیهایی که وجود داشت، فرزندم را به دنیا آوردم و از همسرم طلاق گرفتم.
فرزندم پسر بود؛ پسری زیبا، شبیه پدرش. او را تا 15 سالهگی به بهترین شکل ممکن بزرگ کردم؛ ولی زمانی که او 15 سال داشت، من مریض شدم و دیگر نتوانستم کار کنم. پسرم مجبور شد تحصیل را ترک کند و کار کند تا بتواند مخارج درمانم را بپردازد. یک سال را در بستر بیماری گذراندم. در آن یک سال پسرم کار کرد و دوستان جدیدی پیدا کرد. همیشه نگران این بودم که نکند با افراد ناباب دوست شود و آیندهاش مثل پدرش شود. اضطرابم درباره این موضوع خیلی زیاد بود، به همین دلیل از او خواستم که دیگر کار نکند و دوباره به تحصیلاتش ادامه بدهد؛ اما او درخواستم را نپذیرفت. گفت: تو حالا باید استراحت کنی و سلامتیات را به دست بیاوری؛ من میتوانم هم کار کنم و هم درس بخوانم. گفت قول میدهد کاری نکند که باعث ناراحتیام شود. از من خواست که به او اعتماد کنم. او را خیلی دوست داشتم و به تمام حرفهایش اعتماد میکردم، به همین دلیل دیگر مانع کار کردنش نشدم.
او کار میکرد و درس میخواند و همیشه موفق بود؛ اما گاهی برای اینکه سختیها و مشکلات را فراموش کند، از نوشیدنیهای الکلی استفاده میکرد. من هم با این کارش مخالفت نمیکردم؛ چون او پسر عاقلی بود و فرق بین خوب و بد را میفهمید.
شب تولد 20 سالهگیاش بود. تصمیم گرفتم غافلگیرش کنم. برایش کیک کوچکی پختم و یک هدیه خریدم. خیلی خوشحال بودم و منتظر تا او به خانه بیاید و سالگرد تولدش را تبریک بگویم؛ اما او به خانه نیامد. با من تماس گرفت و گفت که در شفاخانه بستری شده و حالش خیلی بد است.
شنیدن سخنانش، دنیا را روی سرم آوار کرد. با عجله آماده شدم و به شفاخانه رفتم. پسرم را بیحال روی تخت شفاخانه دیدم. گریه امانم نداد. به تلخی و با سوز تمام گریستم و برای سلامتیاش دعا کردم. بعد نزد پسرم رفتم و کنارش نشستم. دستانم را محکم فشرد و با صدایی بغضآلود معذرتخواهی کرد و بعد از هوش رفت. داکتر آمد و او را معاینه کرد و ملحفه سفیدی را رویش کشید. بعد رو به من گفت: «غم آخرتان باشد، متاسفم. پسر شما مشروب نوشیده بود و در ترکیبات آن از الکل صنعتی استفاده شده بود. ما کاری برای او نتوانستیم انجام بدهیم.»
حالا یک سال از آسمانی شدن جگرگوشهام میگذرد. احساس میکنم تنها مقصر مرگ او، من هستم؛ چون نتوانستم از او خوب محافظت کنم. حالا یک زن افسرده و بیکسم که خانوادهاش او را ترک کرده، همسرش او را طلاق داده و تنها دلخوشی زندهگیاش دنیا را ترک کرده است.