یادآوری: نویسنده این روایت را از زبان قربانی رویداد نوشته است.
چشمانش را بسته بود. همان چشمانی را که خواب دیدن بلد بود. آرام و بیصدا خوابیده بود. شبیه نوزادی که پس از سیر شدن شکمش در آغوش مادر آرام میگیرد. صورتش چون گچ سفید و بیرنگ شده بود، مژههای سیاهش مرا به یاد شبی انداخت که داشت با خانوادهاش به پنجشیر میرفت.
ساعت چهار صبح بود، آنها را تا دم دروازه همراهی کردم. به بهانه خداحافظی دمی کنارم ماند. نمیتوانستم صورتش را ببینم. چراغ گوشی همراهش را روشن کرد. نور گوشی چشمانش را برجستهتر ساخته بود. سرخی لبانش به لعل بدخشان میمانست. غنچه موهای افتاده به صورتش، شبیه سیاهی شب در روشنی بامداد بود. سیاهی رنگ چشمانش تاریکتر از آن شب بود. میتوانستم مژههایش را بشمارم. قطره اشکی میان مژههایش گیر کرده بود. با یک چشم بههم زدن اشک از چشمش فرو ریخت و راه را برای قطرههای بعدی باز کرد. اشکها یکی پی دیگر بر صورتش فرو میآمدند و ناپدید میشدند. درست شبیه قطرات باران بر دریا. کاسهی چشمانش به قاب ساعتی میمانست که در هر پلک بههم کوبیدن، احساس میکردم آخرین ثانیههای بودنم با او را اعلام میکند.
دو روز قبل از سقوط کابل به دست طالبان، خانواده ملکه به پنجشیر نقل مکان کردند. آن شب همه باهم برای آخرین بار خلوت کردیم. آن شب و روزها بود که معنای «آخرین بار» را درک کردم. از این آخرین بارها، دردهای طولانی با شاخ و برگهای لایتناهی آب میخورند و آنقدر به شکستن آدم ادامه میدهند که دیگر آن معنا میان اولین و آخرینبار را گم میکند. شب عجیبی بود. گاهی آنقدر سکوت هوای خانه را پُر میکرد که گویی نیمهشب است، تو وسط شهر مردهگان ایستادهای و گاهی سکوت طوری شکسته میشد که پس از صحبتهای طولانی، حلقها خشک و لیوانهای آب سرکشیده میشدند. سر سفره پدر ملکه از حکومت قبلی طالبان و از اینکه چگونه پایش را از دست داده بود، حکایت داشت. برادر ملکه از اینکه طالبان چگونه کف پای او را به دلیل اینکه یکی از روزها در مکتب لنگوته بر سر نکرده بود، شلاق زدند و از سرنوشت کسی که لباسی جز شلوار (قمیض) به تن نمیکرد، قصه میگفت. خواهرم میگفت: «فرق من با یک کور، فقط در رنگ است. او همهگی و همه چی را سیاه میبیند و من سفید. کاش میتوانستم رنگ عشق را سرخ ببینم، یا رنگ صلح را آبی. کاش میتوانستم آن کبوتر سفید آزاد را لمس کرده و به پرواز درآورم.»
درد خواهران و مادرانمان، چیز دیگری بود. آنها در تمام سالهای عمرشان، بار بیسوادی را بر شانه کشیده بودند. از کوری میگفتند که به عصا نیاز نداشت. آنها از تکرار سرنوشتشان به نسل دیگری، هراس داشتند. سرنوشتی که گذر سالها نتوانسته، خلای آن را پر کند. آنها از محرومیت صحبت میکردند، محرومیت از حق زندهگی، محرومیت از حقوق ابتدایی انسانی. محرومیت از یک زندهگی معمولی که شاید برایشان بیگانه بود.
ملکه با داستان هر یک از اعضای خانوادهاش میگریست و وقتی من به صورت غمناکش نگاه میکردم، با چشمانی پر از اشک به سویم لبخند میزد. ساعت ۱۲ شب با ملکه بالای بام خانه رفتیم. شب مهتابی، آسمان صاف و منطقه خلوت بود. آن شب حتا جیرجیرکها هم سکوت اختیار کرده بودند. برگهای درختان نمیرقصیدند و گویی باد میان آسمان و زمین معلق مانده بود. باد نه زوزه میکشید و نه هم سمتوسویی داشت. آرامش قبل از طوفان؛ ملکه به مهتاب خیره شده بود. هر لحظه چشمانش را به سویی میچرخاند. گویا دنبال چیزی میگشت. با کنجکاوی پرسیدم: دنبال چیزی میگردی؟ گفت: مادر بزرگ میگفت: «اگر ماه کامل را دیدی، دعا کن.» دنبال آرزو میگردم تا برای فراهم شدنش دعا کنم؛ ولی انگار آرزوهایم را با پنسل نوشته بودم و اکنون صدای خشخش پاک شدنشان را میشنوم. احساس میکنم کسی در حال پاک کردن آرزوهایم است. گفتم باهم یکجا آرزوهای قشنگتری را ترسیم میکنیم. گفت: مگر آرزوهای خوبتر و قشنگتر داریم؟
پس از سقوط کابل به دست گروه طالبان، پنجشیر یگانه ولایتی بود که در مقابل طالبان ایستادهگی میکرد. برادر و پدر ملکه با مقاومتگران پیوستند. مقاومتگرانی که در برابر یک گروه زورگو با اندکترین امکانات ایستاده بودند. پنجشیر، آخرین سنگردار آزادی و عروس کوهستانهای شمالی با رود خروشان و سروهای بلند که در دهههای پسین به دژ تسخیر ناپذیر لقب گرفته بود؛ اما پس از آغاز مقاومت، پنجشیر به شیر زخمی میماند که خون و وحشت میان کوههای بلندش، جا خوش کرده است. مقاومتگران تنبهتن در برابر طالبان ایستادند و دهها چریک مقاومتی برای آزادی سرزمین و دفاع از عزت خاکشان، جانهایشان را از دست دادند. پدر و برادر ملکه نیز در میان چریکهای آزادی جان بر کف، قربانی یک جنگ نابرابر شدند. پس از روزها درگیری در پنجشیر، طالبان بر بیشتر مناطق این ولایت حاکم شدند، اما امید به چریکهای مقاومتگران، هنوز نفس میکشد. از آخرین تماس من با ملکه روزها گذشته بود و خبری از او نداشتم. دسترسی مردم به برق و شبکههای مخابراتی، از بین رفته بود. با وجود تلاشهای مکرر نتوانستم به پنجشیر بروم. شبها خواب نداشتم و هی منتظر به صدا در آمدن زنگ گوشی همراهم بود تا خبری از ملکه به دستم برسد. یکی از صبحها بالاخره پیام ملکه رسید.
«سلام، امیر. آن لباس بلند با پروانههای کوچک و گلهای رُز را یادت است؟ تو برایم هدیه داده بودی. دیگر نمیتوانم آن لباس را به تن کنم. میدانی چی شد؟ پروانههایش پر زدند و گلهایش در حسرت دوری پروانهها خشکیده و ریختند. پیراهن مرا عریان کردند.»
در ادامه پیام، ملکه نوشته بود: «چه قشنگ بود آن فرمانروایی که تو امیرش بودی و من ملکهاش. آن فرمانروایی فرو ریخت و تاجم شکسته شد. نگین تاجم را به غارت بردند. نگین تاجم را چطوری دوباره برگردانم؟»
دل از دلخانهام با خواندن پیامهایش کنده شد.
«امیر! تو را به اندازه هر ثانیه از دوریات دوست میدارم. تو را به زیبایی رنگ آسمان، تا انتهای جاده، تا آخرین راه و تا عرش معلا دوست میدارم.»
حیران بودم که چرا این پیامها را نوشتهاست. چه خبر شده که این همه حرف را یکباره به من یادآوری میکند.
«دارم لباس سفید به تن میکنم. مرا ببخش که نگذاشتم تو این لباس را به تنم ببینی. وقت رفتن است. میروم تا با آن پروانههای گریخته از پیرهنم، به دیدن گلها بروم.»
هرچه تماس گرفتم، پاسخ نداد. بعد از چند ساعت به خانه ملکه رسیدم. اطراف خانه پر از آدمهای شناخته و ناشناخته بود. مردها با دستمال صورتشان را پوشانده بودند. جوانان چشم به زمین دوخته بودند و حتا با رسیدن من، چشم از زمین بر نداشتند. خودم را داخل اتاقی که زنان آنجا جمع شده بودند، رساندم. با دیدن من همه به پچپچ افتادند. جسدی روی اتاق خوابیده بود. مادر ملکه بالای سر جسد، آرام نشسته بود. به نقطهای روی جسد خیره شده بود. نمیخواستم باور کنم که او با پروانهها یکجا شده است. اگر آن جسم بیجان ملکه بود پس چرا مادرش آنجا بیصدا نشسته بود؟ خاله ملکه مرا به اتاق دیگری برد و گفت که باید هرچه زودتر آنجا را ترک کنم. پرسیدم چرا؟ گفت قرار است شوهر ملکه (که طالب بود) بیاید و جنازه او را دفن کنند. «شوهر؟» هنگ کردم. نامزد ملکه که من بودم. چه نامزدی؟ چه شوهری؟ متوجه نمیشدم که او چه میگوید. گویا مغزم یخ بسته بود. خاله ملکه جریان آمدن طالبان به بهانه تلاشی خانه آنها را برایم گفت. طالبان با دو شاهد، نکاح ملکه را با یک ملا که عضو این گروه بود، بسته بودند. پس از شنیدن آنچه بر آنها رخ داده بود، دریافتم که چرا ملکه آن پیامها را فرستاده بود. او میخواست از دفن آرزوهایش به من بگوید. ملکه از مردن گل سرخ و شکستن شیشه ماهی میگفت. طالبان همان روز روح ملکه را از جسمش جدا کرده بودند و او چون مرده متحرک، تنها و تنها نفس میکشید.
برای آخرین بار خواستم صورت او را ببینم. پارچه سفید را از صورت او برداشتم. در گذشته سلام میکرد، اما این دفعه حتا لبخند نزد. لبانش شبیه زمینی ترکخورده شده بود. زمینی که سالها رنج خشکسالی، سبزی و امید را از آن گرفته است. با دیدن من، چشمانش را باز نکرد تا آن برق همیشهگی را شاهد باشم. آن دیدن هم دیر دوام نداشت. وقت رفتن بود. از عقب دیوار با دلی پر از غم، وسط دهلیز را نگاه میکردم. صدای گریه زنان بلندتر شد و جسد بیجان او را بلند کردند. با چشم تا آخرین نقطه، تابوت را همراهی کردم و دیدم که جانم از من میرود.