نامهای به پاریس

خسرو عزیزم حالا سه سال است که خانه سابقمان در منزل پنج سرک دهمزنگ را ترک کردی و رفتی. همان خانهای که دو سال آنجا زندهگی کردیم. من هر بار که از همان سرک میگذرم تو را میبینم که از آن بالا با پیراهن آبی رنگ از پشت پنجره آشپزخانه به من نگاه میکنی. در آن لحظه تمام وجودم را وحشت فرا میگیرد فکر میکنم در تمام این سالها تو به فرانسه نرفتهای و پشت کلکین آشپزخانه تکوتنها منتظر من بودهای تا در خانه را باز کنم.
بعد که از سرک و از کنار خانه کمی دور میشوم دردی در گلویم احساس میکنم که چشمهایم را تر میکند و نمیتوانم راحت نفس بکشم. بعد نفس عمیق میکشم و کمکم حالم بهتر میشود و با خود میگویم زمان نیاز است که فراموش کنم آن خانه در منزل پنجم سرک دهمزنگ دیگر خانه من و تو نیست. ما آنجا روزهای شیرین و سختی داشتیم. تو دو تا کتاب نوشتی و من یک فیلم ساختم. من باور دارم که مکان و اشیا، گاهی در کنار انسانها روح پیدا میکنند. یادت هست یکبار از تو پرسیدم که به نظرت وقتی ما در خانه نیستیم اشیا در خانه چه کار میکنند؟ و تو بدون تعجب پاسخ دادی که این سوال همیشهگی تو هم بوده و بعد هر دو خندیدیم به سوالی که همیشه در ذهن ما بوده حتا زمانی که همدیگر را نمیشناختیم.
دلم نمیخواست اولین خانه مشترکمان را ترک کنی ولی میدانم هیچ چیز در این سرزمین به خواست منوتو نبود و نیست هیچ چیز نه سفر تو، نه ماندن من و نه حتا مرگ و زندهگیمان.
میدانم که خیلیها فکر میکنند نبودن اینجا و رفتن فرار از مرگ است و میدانم همه آنهایی که رفتند آرزو داشتند ایکاش با رفتن آنها اندکی از این همه درد و مرگ کم میشد که هرگز نشد و حتا دردهای دیگری هم افزوده شد از جنس همان دردهای کهنه، خشمهای پوچ وغصههای بیانتها در شهر کابل.
میدانی وقتی عزیزی به سفر طولانی میرود احساس آدمی طوری رفتار میکند که انگار او مرده است. چون کسی که همیشه در همین اطراف بود برای همیشه از تمام عکسها، از بین اجسام، از میان لحظات، از سرک، از کوچه، از خانه یکباره محو میشود. در سرکها در کافهها در مهمانیها همه هستند اما او نیست. همه در موردش حرف میزنند اما خودش را دیگر نمیبینی. صدایش را در اطرافت نمیشنوی اجسام مربوط به او هست مثل لباسهایش، کتابهایش، بوتهایش اما او از میان همه اینها ناپدید شده است. تو نفسهایش را نمیشنوی، بویش را حس نمیکنی و لمسش محال میشود. وقتی میبینی که شخصی از میان تمام اشیا و لحظات تو ناپدید میشود مدام میپرسی که آیا او مرده است یا سفر رفته است؟
فرق رفتن و مردن در چیست؟ رفتن هم مانند همان انتحاری عمل میکند در یک لحظه همه چیز را ویران میکند و تو را بین دنیایی از بایدها و شایدها تنها میگذارد. با خودت میگویی این سرکها، این آدمها این خاطرات چرا رهایت نمیکند از همه اینها به کجا باید گریخت؟
و این گریختنها تا کجا است؟ راه گریختن، راه مصالحه، راه کنار امدن با همه زندهگی در سرکهای همیشه ترسناک کابل چیست؟
میدانی من به دنبال مقصر نیستم به دنبال راه حل هم نیستم چون امروزه برای این شرایط سخت نه مقصر را میشود دید و نه راه حل را میشود یافت.
هر دومانند گره کوری شدند تا همه ما را تنهاتر کنند. من بیتو شوم و تو بیمن میشوی. شبها که میخوابم و صبحها که بیدار میشوم بدترین قسمت زمانی است که در کابل هستم. در این دو بخش از زمان به شدت احساس بدبختی میکنم به شدت احساس تنهایی میکنم. اما دلیل عمدهاش این است. حساب میکنم که در روز و در هفته چند نفر به این احساس رسیدند که آن کسی را که دوست داشتند هرگز دیگر نخواهند دید او در میانشان نیست نه این که مرده باشد بلکه بدل به خاکستر شده است و این دردی است که تاریخ معاصر در این نقطه جغرافیا هر روز تجربه میکند. صبحها فکر میکنم امروز تا شب چه بلایی به سر این شهر خواهد امد؟ روزها خودم را با کار مصروف میکنم اما از شبهای تاریک و صدای عوعو سگهای کابل فراری نیست. تاریکی شب و ناله سگها مرا نمیترساند مرا آرام میکند. احساس میکنم حالا شهر کمی در آرامش است و سگها جرأت کردند از داخل جویهای کثیف شهر بیرون بیایند و در سرکها به آرامی قدم بزنند…
سالها است که بین داشتن و نداشتن کودکی در زندهگی بین من و تو بحث است. بحثی که هر دو به این نتیجه میرسیم که بگذاریم زمان به جای ما تصمیم بگیرد.
سالهاست که بین ماندن و رفتن و بین مرگ و زندهگی در جامعه ما بحث است. آن هم به سرنوشت بگذار زمان تصمیم بگیرد ختم شده است.
سالهاست که ما همه فکر میکنیم که چه کسی واقعا ما را میکشد؟ و چرا؟
سالهاست که فکر میکنیم آیا میشود مرگ ما کمی عزت یابد؟ میشود ما انقدر خوششانس باشیم که پیر شویم و در بستر بیماری بمیریم هنگامی که عزیزانمان در اطرافمان هستند و ما مانند تمام شهروندان جهان در عزت و آرامش به مرگ لبیک بگوییم و نه در سرکهای کابل خشک و خشن؟ و این هم انگار به همان گذر زمان گره خورده است و نه به تصمیم ما.
سر خط اخبار مرا به درون تمام تعریفها و مفاهیم از آنچه میدانستیم میبرد. مرگ را چطور باید زندهگی کرد؟ لحظهها را چطور گرامی داشت یا این که بیتفاوت بود؟ در خلا زیستن یعنی چه؟ آیا ما در جنگیم یا در جهالتیم؟ آیا همه کسانی که در این سرزمین زندهگی میکنند به اندازه من خشمگین هستند؟ به اندازه من برای وضعیت اکنون میگریند؟ به اندازه من در این شهر تنها و مستأصل هستند؟
آدمها در این شهر چطور میخندند؟ آدمها چطور معاشقه میکنند؟ انتظار مرگ را چطور نادیده میگیرند؟ چطور هر شب به پای سریالهای تلویزیونی مینشینند و خود را به گذران کردن وقف میدهند؟
من این جامعه را نمیتوانم بشناسم یا این که من همه چیز را این گونه پیچیده میبینم. چطور میشود در این جامعه از خوشی سرشار بود از امید سرخوش؟
من از ناامیدی اینها را نمینویسم من حیرانم. حیران تعاریف بیگانهای که هر روز وارد این جامعه میشود که گنگ است که نمیدانم نسل بعد از من چه تصویری از ما و ناکامیهای ما خواهند داشت. چون خودم هم نمیدانم کار درست و کار غلط چی است؟ من نسل پدرانم را سرزنش کردم به خاطر میراثی که از آنها بر ما ماند. یک دنیا آوارهگی و یک دنیا حسرت به من ارث رسید بر علاوه حس ترحمی که بر آنها داشتم. من دوست داشتم آنها عمر خود را برای ارامش وطن می صرف میکردند نه در حسرت ارامش وطن. حس کودکان این سرزمین بر ما چگونه خواهد بود؟ آنها وقتی کتابهای ما را میخوانند و فیلمهای ما را میبینند در مورد ما چه فکر میکنند در مورد میراثی که از ما بر آنها ماند چطور؟ آیا میراثی که از ما باقی میماند غیراز ان چیزی است که به ما رسید؟ چیزی متفاوت ازهمان حس ترحم و سرزنش؟!
من پدرم را گاهی سرزنش میکردم و گاهی بر او ترحم میکردم به خاطر آنچه او از خود بر جای گذاشت. شعرهایش را هرگز نخواندم چون به نظرم خیلی بیربط به حال و روز من بود…امروز حتا نمیدانم شعرهایی که پدرم در غربت سرود کجاست؟!
آیا اثار نسل ما به سرنوشت شعرهای پدرم منتهی خواهد شد؟ کتابهای تو، فیلمهای من مخاطبی خواهد داشت؟ چرا باید نسل آینده به ما توجه کنند و چرا آنها ما را بیگناه بدانند برای آن چیزی که به آنها میرسد؟ آیا نسل به نسل به هم ترحم و تنفر میدهیم.
میدانم که ماندن و رفتن انتخاب کاملاً شخصی است، هر کسی میتواند هر جای دنیا را به عنوان خانه دوم انتخاب کند اما فکر میکنم در نهایت دو اتفاق بود که تو را مجبور به رفتن کرد یکی انفجار در محل کار ات در وزارت عدلیه وقتی که دیدی همکارانت تبدیل به خاکستر شدند و دیگری کشته شدن فرخنده توسط مردهای خشمگین در مرکز شهر کابل که خط بطلانی بود بر تمام امیدهای ما برای آینده این سرزمین. بعد از این دو اتفاق بود که افسرده شدی، ساکت شدی، دیگر حرف نزدی، یادم میآید یک شب تا صبح گریه کردی فردایش زیر چشمهایت سیاه شد. هرروز زیر چشمهایت سیاهتر میشد. لاغرتر شدی، بیشتر سیگار کمیل آبیرنگ میکشیدی و گاهی که میخواستی به زور حرف بزنی با من فقط در مورد شخصیتهای فیلمم حرف میزدی. حاضر نبودی که حتی برای خوردن یک پیاله چای هم با من به پل سرخ بروی میخواستی فقط در خانه باشی و کمتر بیرون بروی تا این که تصمیم گرفتی بروی و این طور شد که من تنها شدم به همین راحتی ما خانهمان را در منزل پنجم سرک دهمزنگ از دست دادیم.
همیشه از خودم میپرسم دیگران این شهر با زخمها و ترسهایشان چه میکنند؟ غم و خشم و ناامیدی و ترس را چطور میشود اینجا مداوا کرد؟ و این همه ما را به کجا میبرد؟
امروز از خواب بیدار شدم و در تلویزیون گزارشی ازیک حمله انتحاری دیدم. در همسایهگی محل انتحاری یک فامیل بودند که همهشان کشته شدند، زن و شوهر و طفلشان.
خودم را، تو را و طفلمان را دیدم که یک روز در خانهمان وقتی نان میخوریم بیخبر از همه دنیا هر سهمان در یک لحظه کشته شدیم. و با تصور این صحنه نفسم به شماره افتاد. همان دردی که هنگام گذشتن از کنار منزل پنجم سرک دهمزنک به سراغم میآید دوباره به سراغم امد گلویم را محکم فشار داد و چشمهایم را تر کرد و آب بینیام را سرازیر ساخت. من امروز صبح شاهد بودم که ما هر سه بیخبر از همه جا کشته شدیم چون خانه ما در جوار مکانی بود که انتحاری مهیب در آنجا اتفاق افتاد. ما به ارقام بدل شدیم. گزارشی که از صفحه تلویزیون محو شد دستهایی که گلویم را فشار میداد را کنار زدم و اشکهایم را پاک کردم و با خود گفتم کمی زمان نیاز دارم تا فراموش کنم قصه دردآور آن فامیل سه نفره را چون واقعیت این است که تو در پاریسی، من در کابلم و طفلمان در عدم… حالا باید بتوانم راحت نفس بکشم و به دیدار تو امیدوار باشم. باید صورتم را بشورم و بعد حدود سهونیم ساعت دیگر که تو از خواب بیدار میشوی به تو زنگ بزنم، سالگرهات و سالگرد پنجمین سال با هم بودن را جشن بگیریم با هزارن کیلومتر فاصله. چون من و تو هنوز نفس میکشیم مثل خیلیهای دیگر اما نمیدانم چه تعداد از ما هنوز زندهایم. چون من روزها و شبهای زیادی است که خود را از زندهها نمیبینم. چه آن زمان که در تنهایی در تخت خواب دونفرهمان برای این همه درد میگریم و چه آن زمان که در جشنوارههای جهانی باچهرهای خندان جایزهای میگیرم. من در اکثر این مواقع زنده نیستم فقط نفس میکشم.
من هر روز به این فکر میکنم که مردمم چطور با این همه غم کنار میآیند و چطور هر روز دوباره زنده میشوند تا باز زندهگی کنند و من امیدوارم نسل بعد من، به یاد بیاورند که دوباره زندهگی کردن هر روز ما بزرگترین نبردی بود که میتوانستیم داشته باشیم. امیدوارم تاریخ شاهد باشد که هیچ ملتی به اندازه ملت ما نفهمید که زندهگی در درون مرگ چگونه تجربهای است؟
هیچ ملتی به اندازه ما افتادن و دوباره زندهگی کردن را تجربه نکرد. ما بهتر از نسل پدرانمان بودیم ما به گذاران کردن معنای دیگری دادیم.
در پایان، آرزو میکنم که کاش تمام رفتنهای دنیای ما، مانند رفتن تو، امیدی به بازگشت داشت.