تا من متوجه شدهام در دیوان واصف باختری چیزی بهنام عاشقانهسرایی وجود ندارد. جای پای عشقی را در شعرهای او نمیتوان یافت. هرچند در پارهای از غزلها و سرودههایی که در دهه چهل سده گذشته خورشیدی سروده است گونهای از بیان عاشقانه دیده میشود؛ اما شمار چنین غزلها و بیتها اندکند.
در چنین سرودههایی، او را میبینیم که این عشق و بیان عاشقانه را با حس و عاطفه رمانتیک و گاهی هم با موضوعات اجتماعی و حتا سیاسی آمیخته است.
باختری شعری دارد در وزن آزاد عروضی بهنام «ای گلبن، ای گلبن، ای گلبن سرخ». این را یگانه شعری یافتم که او از یک عشق گمشده سخن میگوید. عشقی که رفته و همراه با آن روزهای شاد جوانی شاعر چنان برگهایی از درخت زندهگی او فرو ریختهاند. این شعر بیان نوستالژیک آن عشق از دست رفت است، بیان نوستالژیک روزهای عشقآلودی است که چنان موجهای زمزمهگر در جویبار زندهگی او جاری شدند و رفتند.
آبهای رفته دیگر بر نمیگردند، همان گونه که روزهای رفته دیگر برمیگردند. این بیان نوستالژیک شاعر را در پایان شعر به این بینش فلسفی میرساند که هستی چیزی نیست جز رنج هستی. گاهی هم از عشقها یک رشته خاطره است که چنان برگهای خزانزده بر جای میمانند.
۱
ای لحظههایی
کز یاد من رفته بودید
ای برگهایی
کز نخل عمرم
افتاد بودید
پژمرده بودید
دیشب شما را – شما بانوان دیار سبا را –
در خواب دیدم
آن را چو پیروزهگون کاج بالابلندی
وین را زلال گوارنده ناب دیدم
آن را که آتشنفس بود و آتششکیب
در گرمگاهی که میسوخت
ماهی به دریا
بر نردبان حریرین ز امواج تالاب دیدم
وین دیگری را غروبی غمانگیز
در ساحل رود مهتاب دیدم
۲
ای لحظه پاک نوشین
کز یاد من رفته بودی
ای برگ پارین
کز خل عمرم
افتاد بودی
پژمرده بودی
آیا مرا میشناسی؟
آیا مرا میگذاری؟
که تا با زبان گیاهان به گوشت سرودی بخوام
غمنامه خشکسالان
در ساحل زندهرودی بخوانم
۳
ای گلبن،ای گلبن، ای گلبن سرخ
تو هم چنانی که بودی، همانی که بودی
لیکن نه من همچنانم که بودم
ای بامداد اثیری
خواهم اگر لحظهای در کنارت نشینم
خواهد زدی بانگ برمن:
کای پیر آشفتهپندار برخیز!
روح بهشت و بلوغ بهاران
ز آن سو برافراشته چتر
پا در رکابند
تا سر زمینهای عشق و هوس را
آیینه بندند
ای پیر آشفتهپندار
گم کردهای راه خود را
خاری تو خاری، آیا خار برخیز!
۴
دیوانه از خشم
بر خود نهیبی زنم سخت
کای پیر آشفتهپندار
این بامداد اثیری
این بامداد بلورین
آیینهسان راست گوید
گم کردهای راه خود را
بر خیز و پا بر ره بیسرانجام خود نه
وانگاه
سر نهم بر سر زانوی خویش و گریم
آهسته با خویش گویم
هیهات هیهات
فرجام هستی چنین بود؟
ناکامی آن چهسان است؟
گر کام هستی چنین بود
۵
لیکن همه شب، همه روز
آید سروشی به گوشم
کای مرد خاکستری موی
از غصه خاکستریپوش
هرگز مبادا، مبادا!
سیمای عشقت فراموش
از نینواز کهن راز بشنو
هرگز مبادا، مبادا!
غمهای عشقت فراموش
زود است روزی که ماند
نای تو خاموش، خاموش، خاموش
تا سکه دیگری – یک نفس – مانده در گنج هستی
بخروش، بخروش، بخروش
هستی مگر چیست
جز رنج هستی
سفالینهای چند بر پیشخوان بلورین فردا، ص ۱۹۶-۱۹۸
این شعر به سال ۱۳۶۱ خورشدی سروده شده است. نخستین بار آن را در مجله ژوندون، ارگان نشراتی انجمن نویسندهگان افغانستان، خوانده بودم. حس غریبی برایم دست داده بود. بعدها بار بار خواندم. هر بار در این شعر میپیچیدم و گاهی هم میگریستم.
حالا هم این جملهها را با گریه مینویسم. این گریستن هم چیزی شگرفی است، خودش میآید مانند چشمهای که از دل سنگهای کوهستان دوری سر میزند.
من در جریان سرایش شعرهای خود گاهی نگریستهام، جز شعر «تصویر بزرگ، آیینه کوچک»؛ اما چرا در نوشتههای خود بسیار گریستهام. این بار نیز میگریم.
شعرهای واصف باختری برای من بیشتر اندیشه برانگیز بودهاند. در میان تصویرهای پیچ پیچ، در میان اسطورهها، روایتهای اسطورهای و اندیشههای او سرگردان شدهام و گم شدهام؛ اما «ای گلبن، ای گلبن، ای گلبن سرخ» نمیدانم چرا هر بار حس و عاطفه غریبی را در من بیدار میکند.
این شعر را میتوان بیاننامه همه عشقهای گمشده خواند. این عشق هم چه مفهوم پیچیده و رازناکی است. انسان چه رازهایی را که کشف نکرده است. انسان در میان رازهایی که از هستی کشف کرده و در میان دانستههای خود چنان سرگردان است که گویی خود را گم کرده است. با این حال دلش هوز یخ نکرده است. امروزه حتا میرود تا بداند که آن انفجار نخستین چگونه رخ داده و پس از میلیاردها سال تاریکی، نخستین ستارهگان چگونه شکل گرفتند و در دل تاریکی درخشیدند و نورشان چگونه به هر سوی پراگنده شد.
با این همه، انسان هنوز در شناخت خود ناتوان مانده است و هنوز نمیداند که عشق چیست؟ این مفهوم رازناک از کجا و چگونه آمده است؟ چگونه شد که انسان با این درد رازناک و گزیرناپذیر آشنا شد. راز این پیوند در چیست؟ شاید هم پیوندی در میان نباشد؛ بلکه عشق و انسان مفهوم یگانهای باشند.
در بند نخست شعر از خودش میگوید و خود را چنان کاج بلند بالا و پیروزهگون میبیند که بادهای تند روزگار برگهای آن را و به تعبیر خودش آن بانوان شهر سبا را از شاخههای آن فرو میریزند.
کاربرد بانوان شهر سبا اشاره به روایت اسطورهای ملکه شهر سبا و سلیمان دارد. این یکی از شگردهای شاعری اوست که گاهی به اسطورهای یا یک روایت اسطورهای اشارهای میکند و میگذرد.
در بند دوم شعر، شاعرانه آرزو میکند که بتواند با زبان گیاهان غمنامه خشکسالیهایی را که غمنامه خشکسالیهای عشق و عاطفه نیز است، برای آن برگهای ریخته و پژمرده در کناره زندهرودی بخواند. شاید دلش میخواهد که آن برگهای ریخته دوباره سبز شوند و به شاخههای آن کاج بلندبالا بر گردند؛ اما متوجه میشود که لحظهها دیگر بر نمیگردند و آن کاج پیروزهگون بلندبالا، خاکستری موی شده است.
ای گلبن،ای گلبن، ای گلبن سرخ
تو هم چنانی که بودی، همانی که بودی
لیکن نه من همچنانم که بودم
ای بامداد اثیری
خواهم اگر لحظهای در کنارت نشینم
خواهد زدی بانگ برمن:
کای پیر آشفتهپندار برخیز!
با این حال، او عشق خود را فراموش نمیکند. سر بر سر زانوی خود میگذارد و میگرید. با خود میگوید که آن بامداد بلورین که استعارهای برای معشوق است، درست میگوید. بر میخیزد و در راه بیسرانجام خود گام میگذارد. چون به گفته سعدی: عشق را آغاز هست انجام نیست.
کای مرد خاکستری موی
از غصه خاکستریپوش
هرگز مبادا، مبادا!
سیمای عشقت فراموش
از نینواز کهن راز بشنو
هرگز مبادا، مبادا!
غمهای عشقت فراموش
زود است روزی که ماند
نای تو خاموش، خاموش، خاموش
تا سکه دیگری – یک نفس – مانده در گنج هستی
بخروش، بخروش، بخروش
هستی مگر چیست
جز رنج هستی
چنین است که در راه بیسرانجام خود، گام میگذارد. از خاموشی بیزار است و در هر گام میخروشد و میرسد به هستی و این هستی خود چیزی نیست، جز رنج هستی.