این نوشته من و خیلیهای دیگر را به روزهای تلخی که طی یک سال گذشته همیشه همراه لحظاتمان بوده است، میبرد. روزی که در خاطره زندهگی بسیاری از مردم افغانستان به نام «روز سیاه» ثبت شده است.
زمزمه آمدن طالبان به صورت جدی از ماه جولای سال گذشته آغاز شد. زمانی که جنگ در بسیاری از ولایات افغانستان تشدید یافته بود و جنگجویان طالب تقلای زیادی برای نبرد با نیروهای امنیتی افغانستان میکردند.
در گوشهکنار شهر از داخل تاکسی گرفته تا محیطهای کاری و هر جایی که چند نفر دور هم جمع میشدند، حرف، حرف پروسه صلح، آمدن طالبان، چطور کنار آمدن دولت، جنگ در حال جریان که روزبهروز آتشاش گستردهتر میشد و صحبتهایی از این قبیل بود.
البته کمتر کسی در این زمان به سقوط کامل نظام فکر میکرد.
بگذارید با نقل قول و دیداری کوتاه با زلمی خلیلزاد نوشتهام را ادامه بدهم.
در ماه جون سال گذشته با تیم ملی فوتبال افغانستان برای حضور در مرحله نهایی انتخابی جام جهانی و جام ملتهای آسیا در قطر حضور داشتیم. هیأت مذاکرهکننده افغانستان و زلمی خلیلزاد در بازی نهایی افغانستان برابر هند برای تماشا و تشویق تیم ملی به استادیوم جاسم بن حمد شهر دوحه آمده بودند.
بعد از ختم مسابقات در تاریخ 16 جون با گروهی از بازیکنان تیم ملی که در افغانستان زندهگی میکردند، دوحه را به مقصد کابل ترک کردیم. در سالن ترانزیت فرودگاه دوبی، زلمی خلیلزاد را تکوتنها و در حالی که یک کلاه پیک کرمیرنگ به سر داشت، دیدیم. او همراه ما با یک پرواز از قطر به دوبی آمد و به احتمال زیاد با ما در یک پرواز روانه کابل بود. پس از عبور از دستگاه اسکن، در موقع بستن کمربند با خلیلزاد چند دقیقهای حرف زدیم. او با ما عکس گرفت. وقتی کیفاش را دور گردناش انداخت با لحنی نهچندان جدی و با خنده از او پرسیدم:
داکتر صاحب، صلح چطور میشه؟ میایه بخیر یا نه؟
با خنده گفت: ها میایه، مجبور است بیایه، ولی جنگ میشه، خوده هوش کنین.
دقیقاً عین کلمات را گفت و رفت.
در ماههای جون و جولای، انگیزه مردم برای ترک افغانستان چند برابر از قبل شده بود.
عدهای هم بودند که پیشروی طالب را جدی نمیگرفتند. نمیدانم، شاید مثل من، دلشان به نظامی که 20 سال تمام در کنار ابرقدرتی مثل امریکا و قدرتهای دیگر جهان تشکیل یافته بود، خوش بود و از همه مهمتر به نیروهای امنیتی افغانستان که انصافاً قدرت و انسجام درخور ستایشی پیدا کرده بودند و حتا بدون حمایت نظامی نیروهای امریکایی توانایی مدیریت جنگها را داشتند.
تحلیل دیگر این بود که این جنگها بهانهای است که طالب وارد حکومت شود. همانطور که حکمتیار آورده شد و آب از آب تکان نخورد، طالب هم میآید.
پنجشنبه، 12 آگست
حوالی ساعت 4 عصر است. تقریباً روزهایم گره خورده بود با اتفاقات داخل گروپهای واتساپ و خبرهای لحظهبهلحظه رسانههای خبری.
ناگهان دیدم گروپی که در آن چهرههای مختلفی از جمله وزرا، وکلای پارلمان، استادان، فعالان مدنی و خبرنگاران عضو بودند و در طی چند هفته گذشته به دشت داغ و پربحث مبدل شده بود، در حال منحل شدن است.
اعضا یکی پس از دیگری یا از گروه خارج میشوند یا هم مدیر گروه در حال خارج کردن افراد است. به محض اینکه خودم از گروپ حذف شدم، وارد فیسبوک شدم.
تقریباً در ظرف پنج دقیقه سه ویدیوی مشابه را دیدم که طالبان وارد شهر هرات شدند. اولی جنگجویانی را نشان میداد، در حالی که هوایی شلیک میکردند از مقابل مسجد جامع عبور میکردند و به سوی فرماندهی پولیس میدویدند.
ویدیوی دوم حضورشان در قلعه اختیارالدین، فرماندهی پولیس و کمکم حضور در ساختمان ولایت.
آن لحظات تلخ و پر از تلخ کامی از شهری که من متعلق به آن هستم، آنقدر سیاه و آزاردهنده است که هرگز به سادهگی از ذهن من و تمام مردم هرات پاک نخواهد شد.
شنبه، 14 آگست
شاید باور نکنید، اما در میدان هوایی تاشکند نشستهام تا به افغانستان برگردم. بله در حالی که بسیاری از مردم تقلای بیرون شدن از کشور را میکردند، من که چند هفته پیش به تاجیکستان و اوزبیکستان سفر کرده بودم و شب تلخ سقوط هرات را در میدان هوایی تاشکند سپری کرده بودم، منتظر بودم تا به کابل برگردم.
برنامهام این بود که همانند خیلیهای دیگر که فکر میکردند افغانستان دیگر جای زندهگی نیست، برگردم، از کارم استعفا بدهم و برای همیشه سرزمین مادریام را برخلاف خواسته قلبیام ترک کنم.
هرات و چند شهر دیگر افغانستان به صورت کامل در اختیار طالبان است. جنگجویان طالب با امیر اسماعیلخان عکس یادگاری میگیرند و فضای مجازی پر شده از ترس و وحشت.
حس عجیبی داشتم. با خود میگفتم چرا دارم برمیگردم؟ اگر کسی در شرایط من باشد، شاید در همین فرودگاه تاشکند خود را تسلیم پولیس کند، اما برنگردد. دلایل منطقی و قانعکننده هم کم نیست. واقعاً من چرا دارم برمیگردم؟
از کابل خبرهای ضد و نقیض زیاد میرسد. قرار بود اشرف غنی روز شنبه در یک پیام تصویری با مردم صحبت کند. کابل به خوبی میدانست که سقوط هرات یعنی سقوط افغانستان. برای همه سوال بود که پیام غنی حامل چه صحبتهایی است.
حس اینکه اوضاع در کابل بههم بریزد و حتا پرواز به سوی تاشکند هم انجام نشود هم در دلم بود. درکل لحظات پر التهابی بود.
از داخل سالن انتظار میدان هوایی تاشکند، نشست و برخاست هواپیماها دیده میشود. دیرتر از همیشه، هواپیمای ایرباس کامایر، همان هواپیمایی که روز 16 آگست مردم از سر و کله اش بالا رفتند، در باند پرواز تاشکند نشست کرد.
در مسیر کابلـتاشکند این هواپیمای 340 نفری خیلی کم رفتوآمد میکند.
بعد ها گفتند که این هواپیما حامل شمار زیادی از چهرههای سیاسی، وکلای پارلمان، خبرنگاران و دیپلماتهای اوزبیکستان بوده و آنان را به تاشکند انتقال داده بوده است.
بعد از یک ساعت از مسافران کابل خواسته شد که به سمت دهلیز برای سوار شدن به هواپیما حرکت کنند. در راهرو سوار شدن به هواپیما دیدم که من و چند تن دیگر (شاید 15 تن) هستیم که قصد برگشت به کابل را داریم.
حس عجیبی بود. سوار هواپیما شدیم که پیام ویدیویی اشرف غنی در فیسبوک دستبهدست میشد. آماده پرواز بودیم. حتی خدمه پرواز همزمان با ما در حال تماشای پیام ویدیویی اشرف غنی بود.
پیامی که هیچ نداشت؛ جز همان حرفهای همیشهگی و دروغهای تکراری.
وقتی هواپیما پرید، مهماندار کامایر وقتی ساندویچ بیمزهاش را به من داد، با چهرهای کاملاً آشفته و در حالی که معلوم بود، تمام امیدهایش را از دست داده، به من گفت: «کجا میری خودت؟ کلگی بیرون میشه؟ تو برمیگردی؟»
به او نگاهی کردم و پرسیدم: «کابل کو خیرتی است؟»
او گفت: «شهر را وحشت گرفته، کل سفارتخانهها بسته شده، اینمی آخرین طیاره کامایر خاد بود، طیاره که آمد پر بود از کارتن کلانا، حالی خالی پس میریم.»
ساعت نزدیکهای 4 عصر بود که به کابل رسیدم. مسافران اندکی که در داخل هواپیما باهم بودیم با ناامیدی به هم نگاه میکردیم. فرودگاه کابل آن جنبوجوش همیشهگی را نداشت. پولیسی که پاسپورتم را مهر زد به من گفت: «بیادر خوب وقتی برنگشتی!»
در خلوتی عجیب و در حالی که شهر بوی وحشت و ناامیدی میداد، وارد پارکینگ میدان شدم. تکسی گرفتم و به سمت خانهام در قلعه فتحالله حرکت کردم.
داخل راه راننده تاکسی گفت بیادر از کجا آمدی؟ گفتم اوزبیکستان. گفت وطندوست هستی که آمدی یا مجبور بودی؟ گفتم چرا؟ گفت کل چیز خلاص است. طالبان به کمپنی رسیدند.
سکوت کردم. به خیابان نگاه میکردم. به شهری که قرار است چند ساعت بعد اتفاقات تلخی را در خود جای دهد. به درختان صبور کابل که درین سالها چه چیزها که ندیدند.
با حسی که هیچ وقت بعد از پایان سفرهایم نداشتم، به خانه رسیدم. زیرا بازگشت به خانه و وطن همیشه پس از پایان سفر شیرین است؛ اما این بار بوی وحشت و ناامیدی میداد.
دقیق یادم هست، به همسرم که صبح از ترکیه به کابل رسیده بود، گفتم: «وقت زیادی نداریم. من باید بروم یکی از دوستانم را ببینم و بعد از دیدن او تصمیم نهایی را برای رفتن از افغانستان بگیریم.»
همان شب در کافهای در قلعه فتحالله با یکی از دوستانم که در دولت کار میکرد دیدار کردم. او علاقهمند بود از فضای زندهگی مهاجرتی در تاجیکستان از من بشنود و من نیز علاقهمند بودم از او بشنوم در دستگاه حکومت و مذاکرات دوحه چه میگذرد. او از چهرههای نزدیک به دستگاه حکومت بود و از ریز و درشت توافقات دوحه اطلاعات موثقی داشت.
دیدار من با او شام شنبه 14 آگست انجام شد. او خیلی صریح به من گفت که اگر میتوانم تا چهارشنبه کشور را ترک کنم که اوضاع خیلی بههمریخته است. طالبان علاقهای برای تفاهم و تشکیل حکومت مشارکتی ندارند و سقوط شهرها یکی پس از دیگری تمام معادلات را برهم زده است. هیچ کسی نمیفهمد چه میشود. فقط میدانم که تا چهارشنبه همه چیز برهم میریزد.
به خانه برگشتم و با شماری از همکارانم و دوستان نزدیک خبرنگارم به تماس شدم. در این شرایط تماس گرفتن، مشورت کردن و کمک کردن بهترین راه حل بود. هرچند هر کسی کوشش میکرد دری را به روی خودش و خانوادهاش باز کند تا از افغانستان فرار کند.
غذای شب را میخوردیم که خانوادهام از هرات تماس گرفتند که در فیسبوک خواندهاند، گویا در زندان پل چرخی شورش شده است و زندانیان پا به فرار گذاشتهاند. این خبر با توجه به اینکه در سایر ولایات ابتدا زندانیان آزاد میشدند و سپس شهر سقوط میکرد، کمی شوکهکننده بود. آنهم برای کابل؛ شهری که خطرناکترین زندانیان طالب و داعش در آن زندهگی میکردند و تشنه انتقام بودند.
بعضی اوقات احساس میکردم طالبان از اینکه مردم در این سالها زندهگیهای راحت و مدرنی داشتند و آنها در کوهها و اطراف زندهگی میکردند، نه خوب خوردهاند، نه خوب پوشیدهاند، نه سفری رفتهاند، بلکه از زندهگی مدرن امروزی محروم شدهاند، پس حاضرند خوشیها را از مردم بگیرند؛ همیشه از این دیوار فرهنگی بین مردم و طالب هراس داشتم.
دقایقی بعد، امرالله صالح خبر را رد کرد. نمیدانم چرا؟ ولی با وجودی که مثقالی نمیشد به مقامات افغانستان اعتماد کرد، یک پیام که همه چیز عادی و نرمال است، در آن شب و روزهای سخت آرامش لحظهای عجیبی به آدم میداد.
صبح یکشنبه، 15 آگست
داغترین بحثی که در صفحات اجتماعی رد و بدل میشد، بحث کنارهگیری اشرف غنی و انتخاب علیاحمد جلالی بهعنوان رییسجمهور موقت و انتقال قدرت بود. شماری میگفتند که نمایندهگان طالب در ارگ با غنی جلسه دارند. موضوع بعدی سفر هیأت مذاکرهکننده به دوحه برای تسلیمی دولت بود. شماری از چهرههای سیاسی دیگر هم عکسشان در هواپیمای PIA پاکستان بیرون شد که برای گفتوگو با مقامات همسایه پر سروصدای افغانستان عازم این کشور هستند.
حدس و گمان همه بر این بود که اتفاقاتی در راه است، زیرا هیچ چیز عادی نیست.
برای برداشت مقداری پول که در بانک داشتم از خانه خارج شدم.
نام روز محشر را بارها شنیده بودم. خیابانهای کابل چنین حالتی داشت. ساعت نزدیک به 11 قبل از ظهر بود.
موتر را به علت ازدحام ترافیک بیرون نکردم و ترجیح دادم از قلعه فتح الله تا شهرنو پیاد بروم.
صدای پایین کشیدن کرکرههای دوکانها، فرار زنان، ترافیکهای شلوغ، هرجومرج بین مردم، صدای هارن موترهای مدلبالا از ترس گیر ماندن در ترافیک وحشتناک، موترهای پولیسی که از ترس خلاف جهت حرکت میکنند، سربازی که بدون سلاح میدود و حین فرار کوشش میکند لباسهای نظامیاش را از تنش بیرون کند، صدای مردمی که میگویند طالبان وارد شهر شدند، در کوتهسنگی دیده شدند و در نهایت دختری که از کنارم گذشت و به پدرش پشت تلفن گفت: «پدر، اینه نزدیک خانه هستم، ورخطا نشین.»
نزدیک بانک که رسیدم، انبوهی از جمعیت را دیدم که برای داخل شدن به بانک تقلا میکردند. خودبهخود با دیدن وضعیت و اتفاقاتی که در مسیر راه دیده بودم، از ورود به بانک منصرف شدم. بعد از اینکه پولیس بانک برای متفرق کردن مردم شروع به شلیک هوایی کرد، نظم منطقه کاملاً به هم ریخت و مردم با صدای شنیدن شلیک، پا به فرار گذاشتند.
با سرعت و در حالی که منتظر یک اتفاق تلخ بودم، به خانه برگشتم. چند دقیقه بعد ذبیحالله مجاهد توییت کرد که طلبان قصد ندارند وارد شهر کابل شوند.
این خبر به سرعت در صفحات اجتماعی دستبهدست شد. هر دم از داخل ارگ خبرهای متفاوتی به گوش میرسید، در فیسبوک یک چیز، داخل گروپهای خبری چیزی دیگر.
البته ما در آن لحظات غافل بودیم که طالبان دیگر به فکر مصالحه و تشکیل حکومت مشارکتی نیستند؛ زیرا شهرها بدون درگیری به دستشان افتاده بود، والیها و قومندانها مثل آب خوردن ولایات را تقدیمشان میکردند. به سربازان و نیروهای امنیتی تا دندان مسلح افغانستان دستور داده میشد که نجنگند و از همه مهمتر جنگافزارهایشان را تسلیم طالبان کنند. با چنین وضعیتی، طبیعی بود که دیگر مذاکرهای در کار نباشد. زیرا آنان 90 درصد افغانستان را تسخیر کرده بودند. این وسط ما دلخوش به چیزهایی بودیم که به قول معروف: زهی خیال باطل!
ساعت نزدیک به 2 بعد از ظهر بود که یکی از دوستان خبرنگار در گروپ نوشت: ارگ ریاست جمهوری تخلیه شده، پیپیاس (تیم حفاظت رییسجمهور) سلاحهایشان را گذاشته و کارمندان ارگ در حال فرارند. این گفتهها را از یکی از دوستانام در اداره امور نیز لحظاتی بعد شنیدم.
در همین حس و حال وحشتناک بودم که لینک یک روزنامه تاجیکی برایم رسید که اشرف غنی دقایقی پیش کابل را ترک کرده و به تاجیکستان فرار کرده است.
جالب اینجا بود که این خبر به نقل از یکی از دوستان خبرنگارم که در آن زمان در دفتر فضلی، رییس اداره امور، کار میکرد، نوشته شده بود.
دست بر قضا در مسنجر آنلاین بود. از او پرسیدم تو مصاحبه کردی؟ گفت بله. گفتم نفر اول رفت؟ گفت: بله؟ گفتم به چشم دیدی؟ گفت: بله.
فکر کنم میتوانید تصور کنید در آن لحظه بر من و امثال من که این خبر را شنیدند، چه گذشته است.
دقایقی بعد داکتر عبدالله ویدیویی پست کرد و خبر فرار اشرف غنی را تأیید کرد.
کرزی نیز ویدیویی پست کرد و از طالبان خواست تا امنیت مردم را برقرار کنند.
هرجومرج به اندازهای در کوچه و خیابان و در فضای مجازی زیاد شد که قوت تصمیمگیری و واکنش برای همه سخت شده بود. افکار زیادی به سراغمان میآمد. ولی مهم این بود که چه میشود. بعضیها را میدیدیم که خود را برای مرگ و احتمال هر چیزی آماده کرده بودند.
در این موقع بیشترین چیزی که من را آزار میداد و هر دم توسط دوستان نزدیک و خانوادهام به من تأکید میشد و مثل پتک بر سرم میخورد، این بود که چرا به افغانستان برگشتم؟ آنهم شب سقوط هرات و دو روز قبل از سقوط کابل.
شب شده است. ویدیوی حضور طالبان در ارگ ریاست جمهوری را میبینم. چند بار به صورتم زدم گفتم شاید اینها همه خواب باشد.
آن شب سوالی که تا هنوز کسی جوابش را نگرفته است را همه از هم میکردیم.
چطور یک نظام 20 ساله به دست جنگجویانی که با موترسایکل آمده بودند، سقوط کرد؟
دقایقی بعد ذبیحالله مجاهد بیاینه داد که طالبان با مردم عادی و حتی نظامیان کاری ندارند و به هیچکسی آسیبی نخواهد رسید و آنان برای جلوگیری از غارت اموال مردم بعد از فرار غنی مجبور شدند، وارد شهر کابل شوند.
آن شب از درگیری و کشتار مردم خیلی میترسیدم. صدای شلیک گلوله هر از گاهی در خیابانهای شهر شنیده میشد، اما واقعیت این است که زمان در حال گذر است و شب سیاه 15 آگست، سرانجام صبح شد.
همان شب ویدیویی دیدم از هجوم مردم به سمت میدان هوایی کابل.
ناگهان یادم آمد که نیروهای امنیتی امریکایی در میدان هوایی کابل حضور دارند. نمیدانم با وجودی که میدانستم این نیروها هیچ کمکی برای آرامش مردم داخل کابل نخواهند کرد، اما احساس میکردم هنوز یک دلگرمی برای نترسیدن از طالب در کابل وجود دارد.
ویدیوهای هجوم مردم به سمت میدان هوایی حیرتزدهام میکرد. فردایش در صفحات اجتماعی عکس هجوم مردم به سمت هواپیمایی را دیدم که روز قبلاش با آن از تاشکند به کابل آمده بودم. حس عجیبی داشتم و تا اکنون هم که به آن عکس نگاه میکنم، تمام آن لحظات جلوی چشمام میآید.
داستان را کوتاه میکنم به شب و روزهای پایانی ماه آگست.
هواپیماهای بیسرنشین امریکایی در این 15 شب هر شب بعد از ساعت 10 بر فراز آسمان کابل پرواز میکردند و تا سپیدهدم گشت میزدند.
باز هم نمیدانم چرا حضور این هواپیما آرامشدهنده بود و حتا هواپیماییهای نظامی که هر نیمساعت یک بار از باند میدان هوایی کابل پرواز میکردند نیز به من آرامش میداد.
31 آگست شده است. شبها دیر میخوابم. ناگهان متوجه شدم که بالن امنیتی سفیدرنگی که همیشه در آسمان کابل از سوی سفارت امریکا کنترل میشد و هر شب از نمای بالکن خانهام نمایان بود، دیگر نیست. حس عجیبی داشتم. با خودم گفتم در این سالها حتا یک بار هم نشده این بالن نباشد.
ساعت 12 و 25 دقیقه بامداد بود. از بیرون صدای تیراندازی شنیدم. دمبهدم صدای تیراندازی از اطراف کابل بیشتر میشد. یکی نوشت در ارگ ریاست جمهوری جنگ جریان دارد و داعش حمله کرده است. یکی نوشت طالبان با نیروهای امریکایی در میدان هوایی درگیر شدهاند که این بخشش خیلی وحشتاک بود؛ اما بعد از چند دقیقه ذبیحالله مجاهد نوشت که این شلیک ها شادیانه است؛ زیرا آخرین هواپیمایی نیروهای امریکایی کشور را ترک کرد و طالبان شادیانه شلیک میکنند.
از اینکه قرار نیست جنگی شود و خونی ریخته شود، آرام شدم؛ اما حسی دلتنگی عجیبی من را گرفت. پرواز آخرین هواپیمای امریکا، فرار اشرف غنی و مقامات بلندپایه حکومت، یعنی ختم همه چیز. این یعنی ما با طالبان تنها شدیم.