آرزوهای مرده یک دانشجو
فوزیه سلطانی

قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
یک ماه و خردهای از آمدن طالبان به کابل میگذرد. ثانیهها، دقیقهها، ساعتها، روز و شبهایی که در این یک ماه گذشت، به قول مادرم به اندازه صد سال سیاه سپری شد. روزهایی که زیر چتر طالبان سر میکنیم، وحشتناک است و کشنده. من به شمار روزهایی که میگذرد، میمیرم و دوباره چشم باز میکنم. خواب و خوراک ندارم. شبیه مردههای متحرک فقط راه میروم و فکر میکنم نمیتوانم به چیزهایی که در ذهنم میآید، فکر کنم. نه، فقط کابوسهایی را که دیدهام، مدام در ذهنم تکرارکنان مرور میکنم.
گاه با خود میگویم فوزیه، تو دانشجوی سال سوم روانشناسی بودهای، چرا اینقدر ضعیف شدهای؟ چرا حداقل برای خودت کاری نمیتوانی؟ چرا اینقدر ناامید و بیپناهی؟ و صدها چرای دیگر که هیچ جوابی در مقابل ندارم…
شبها کابوس میبینم و تا ناوقت شب بیدارم. خیره به آسمان، با خود میگویم حتا آسمان ستارهها و هر آنچه زیبایی در این کهکشان هستی است، از ما دوری میکند؛ دیگر هیچ زیبایی جلوهکنان خوشحالم نمیکند.
۲۲ سال عمر دارم. دقیق ۲۰ سال قبل از امروز برای بار اول طالبان کابلم را گرفتند، با این تفاوت که در آن زمان من دو سالم بود و چیزی از وحشتهایی که در این دنیا میگذشت، نمیفهمیدم. تنها چیزی که اذیتم میکرد، شاید نرسیدن غذا برایم بود و در نهایت سردیای که مادرم از آن حکایت میکرد. آن زمان ما آواره و بدون سرپناه از یک قریه به قریه دیگر کوچ میکردیم. من چیزی از آن تحولات نمیفهمیدم، اما حالا کودکی که همه نیازهایش به غذا و لباس گرم خلاصه میشد، نیستم.
من در این بیست سال مکتب رفتم، با تمام مشکلات اقتصادی که بهخصوص سد راه زنان بود. دوازده سال مکتب را سپری کردم و بعد از سپری کردن آزمون کانکور در دانشگاه قبول شدم. در جریان تحصیلم، کار میکردم. اطفال کابلی را با کتاب و قصه آشنا کردم. لبخندهایی را که به آن زندهگی میگویند، با کودکان تجربه کردم، ترانه خواندیم، حرف زدیم و بازیهای کودکانه را آزادنه در خیابانهای کابل انجام دادیم. تصورم این بود که ۲۰ سال دیگر این کودکان به نوابغ قرن تبدیل خواهند شد.
بلی، من دلتنگ آن روزهایم. کابوسهای شبانهام، به دلیل ناامیدیهایی که در سلولهای مغزم جا گرفته و ترسی را که با مغز استخوانم حس میکنم، برای خودم و برای کودکان است که امیدوار به آینده روشنشان بودم…
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید.
همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰