رهنورد زریاب، نویسنده پرآوازه افغان، به عمر 76 سالهگی درگذشت؛ مردی که «آوازی از میان قرنها» برکشید و سرانجام با «زیبای زیر خاک خفته» در دل «شهر طلسم شده» آرام گرفت. زریاب کتابهای ماندگاری از خود به جا گذاشته است. رمانها، داستانها و طنزهایی که وی را شبیه کاخ بلندی در زبان فارسی استحکام بخشید. میخواست شاعر شود، اما سر از نویسندهگی درآورد. حتا قرار بود جان او را چهار دهه پیش بگیرند، اما دست تقدیر نگذاشت و سالهای سال استوار قلم زد. او تا دیروز حرف از تاریخ میزد و اکنون خود بخشی از تاریخ است.
محمداعظم رهنورد زریاب در چهارم سنبله 1323 در ریکاخانه کابل قدیم به دنیا آمد. او مکتب را در لیسه حبیبه به پایان رساند. جدا از گرایشهای عاطفی که در دنیای سیاست داشت، عضو هیچ حزبی نبود. زریاب مدتی خدمات سربازی را پشت سر گذاشت و به کار در وزارت اطلاعات و فرهنگ مشغول شد. آنگونه که در مصاحبههایی گفته است، وی در دوران دانشآموزیاش میخواست شاعر شود، اما درخواست صمیمانهای از سوی یک استاد دانشگاه کابل سبب میشود که او خیلی زود از شعر دست بردارد و به نوشتن داستان روی آورد. او این موضوع را باری در مصاحبه با حمید عبیدی و رتبیل آهنگ در آلمان شریک کرده بود. آوردهاند که نسیم نکهت سعیدی، استاد زبان و ادبیات دانشگاه کابل، در بخش ادبیات همواره دستش را میگرفت. آن زمان رهنور زریاب شعر میخواند، اما روزی نکهت سعیدی به او میگوید: «اگر لطف کنی و دامن شعرگویی را رها کنی و به داستان بپردازی، بهتر خواهد شد، چون از یک سو ما شاعر بسیار داریم و از سوی دیگر داستاننویس چندان نداریم!»
از آنجا زریاب به داستاننویسی روی آورد. هرچند داستانهایی نوشت، اما کمتر مورد توجه قرار گرفت، تا آنکه داستان عاشقانهای زیر نام «بیگل و بیبرگ» را در صنف هشتم مکتب نوشت. این داستان خیلی زود در مجلهای چاپ شد و رویداد بزرگ زندهگیاش را رقم زد. او دوران کودکیاش را دوره خیالگرایی توصیف کرده است؛ دورهای که او بیشتر به چگونه بودن میاندیشید. زریاب در همان کودکی به مطالعه عادت داشته و حتا در صنوف ثانوی کتابهای فلسفه و جامعهشناسی افلاتون، سقراط، هیوم، شوپنهاور و برخی دیگر از فلاسفه را مطالعه میکرد. نویسندهگان مورد علاقهاش در اوایل شوپنهاور و صادق هدایت بودند؛ نویسندهگانی که تصاویرشان در آن زمان به راحتی در جیب رهنورد زریاب یافت میشد. با این حال، گذشت زمان و مطالعه مداوم او سبب شد که به داستایوفسکی، گابریل گارسیا مارکز، نیکوس کانترزاکیس، ویلیام فاکنر و برخی دیگر علاقهمند شود. زریاب دو دهه پیش در مصاحبهاش گفته بود که از موسی شفیق خوشش میآمد و داستانی از وی زیر نام «عبقریان» را مطالعه میکرد.
رهنورد زریاب در سی سالهگی با اسپوژمی زریاب ازدواج کرد؛ ازدواجی که ثمره آن سه فرزند است. او درسهای دوره کارشناسی را در دانشکده ژورنالیزم دانشگاه کابل پشت سر گذاشت. زریاب از ادامه تحصیلش حکایت کرده است، زمانی که برای تحصیل دوره کارشناسی ارشد به زیلاند جدید رفته بود. جالب آن بود که حتا نسبت به دانشجویان آن کشور، در مورد نویسندهگان زیلاند جدید میدانست، چه برسد به اینکه پای نویسندهگان شهیر جهان در میان باشد. با این حال، وضع هوای زیلاند جدید برایش ناخوش بود و به وطن بازگشت. زریاب بار دوم و با استفاده از بورسیه تحصیلی پا به بریتانیای کبیر گذاشت و آنجا نیز نبوغش را به رخ کشید. در مصاحبه حمید عبیدی و رتبیل آهنگ، میگوید که باری یکی از استادان میخواست سطح معلومات دانشجویان را محک بزند، برای همین برخی از تصاویر چهرههای معروف را روی پرده برای آنان نمایش داد. دانشجویان بریتانیایی حتا از برتراند راسل سر در نمیآوردند، در حالی که زریاب شناخت کافی از وی داشت. او در آن زمان سطح دانش خود را چندین بار در برابر دانشجویان و دیپلماتهای خارجی به رخ کشید و از این منظر جایگاه مناسبی داشت. سرانجام سند کارشناسی ارشد خود را در رشته ژورنالیزم از دانشگاه ویلز جنوبی ایتالیا به دست آورد.
او در جریان زندهگیاش در موقفهای مختلفی باقی ماند؛ موقفهایی که جایگاه او را در جامعه افغانی استحکام بخشید. زریاب با روزنامه ژوندون به عنوان خبرنگار کار کرد و در ادامه موقف مدیر عمومی خبرنگاران روزنامههای اصلاح و انیس را به دست آورد. او در زمان محمدداوود خان در فصلنامه (Aryana – Afghanistan Republic) به عنوان مدیر مسوول وظیفه اجرا کرد و در ادامه، مدیر عمومی دفتر (Publicity for Afghanistan – معرفی افغانستان) شد. وی همچنان در پُستهای مسوول بخش هنر در وزارت اطلاعات و فرهنگ، آمر دفتر فرهنگ مردم، دبیر روزنامه (The Kabul New Times)دبیر بخش داستاننویسی اتحادیه نویسندهگان و رییس اتحادیه نویسندهگان افغانستان کار کرد.
در این جریان، رهنورد زریاب زندهگی در زندان را نیز تجربه کرد؛ لحظاتی که لطیف ناظمی، شاعر افغان، در مورد آن چیزهایی گفته است. ناظمی در 1358 و در دوره نورمحمد ترهکی زندانی شد و در همانجان «صدای پای آشنایی شنید». آن مرد کسی نبود جز رهنورد زریاب؛ مردی که معمولاً موزههای سیاه میپوشید و پاشنه چرمین آن صدای مخصوصی داشت. در یکی از شبها، آنان را از «اگسا»، محل بودوباششان در خانه سردار احمدشاه خان (وزیر دربار) به قتلگاه «پولیگون» میبردند، آن هم در موتری که روزنهای برای نفس کشیدن نداشت. لطیف ناظمی در یادداشتی حکایت میکند که زریاب همان روز جورابهایش را شسته و روی بته انداخته بود تا خشک شود. حین رفتن به پولیگون، میخواست آن را بردارد. به نقل از یادداشت ناظمی، فرمانده به رهنورد زریاب گفت: «میتوانی بدون جوراب بروی، دیگر برای جوراب نیازی نیست!»
قرار بوده همان شب جان زریاب و دیگر دوستان قلمبهدستش را بگیرند، اما وضعیت طور دیگری میشود. ناظمی مینویسد: «از قضا به گونه معجزهآسایی از مرگ نجات یافتیم. دستی از غیب بیرون آمد و پنج تن ما را از موتر بیرون کشید و دو تن دیگر را بردند و کشتند.» تنها چند روز پس از آن، ناظمی را گفتند که لباس را بردارد و آماده شود. در آن زمان هرکسی نمبر تماس خانوادهاش را مینوشت تا از سلامتی آنان اطمینان دهد. لطیف ناظمی در یادداشتش توضیح میدهد: «بار دیگر همان سرباز آمد و فرمان بیرون شدن داد. به دنبالش راه افتادم. گامی چند در حویلی بیشتر نرفته بودیم که با دستش به سوی اتاقی اشاره کرد.» سرباز برایش میگوید که وارد آن اتاق شود. ناظمی تازه میفهمد که آزادیای در کار نیست و تنها اتاقش را تغییر دادهاند. زمانی که وارد اتاق میشود، رهنورد زریاب را میبیند. زریاب به محض دیدن دوستش، میپرسد: «ساتت تیر اس؟» لطیف ناظمی میگوید که ساعتش تیر است. زریاب با صدای کشیده میگوید: «عیش کدی!» آن روزهای سخت بر آنان میگذرد و سرانجام رهنورد زریاب، لطیف ناظمی و علیاحمد زهما پس از مدتی آزاد میشوند.
زریاب در سال 1370 کشور را ترک گفت و در شهر مونپلیه فرانسه ساکن شد. اعضای خانواده وی از پیش در آنجا بودند. رهنورد زریاب در دیار غربت به حد کافی قلم زد و رُمان پرخواننده «گلنار و آیینه» را نوشت؛ رمانی که ارزش زریاب را برای افغانها به رخ کشید و اسم او را در تاریخ ادبیات فارسی به عنوان «کاخ بلند» حک کرد. او پس از ده سال دوری سرانجام با سقوط حکومت طالبان به کابل بازگشت و به عنوان مشاور وزارت اطلاعات و فرهنگ مقرر شد. زریاب پس از یک سال، وظیفهاش را ترک کرد و در کلبهاش که در مکروریان بود، سکونت گزید. با این حال، هیچ چیزی حتا پیری سبب نشد که از تعهدش نسبت به قلم و ادب کاسته شود. وی در آخرین سالهای عمرش با تلویزیون طلوع به عنوان ویراستار همکاری کرد.
از رهنورد زریاب در این جریان مجموعههایی از داستان کوتاه به جا مانده است. «حاشیهها»، «گنگ خوابدیده»، «دور قمر»، «شمعی در شبستانی»، «هَذَیانهای دور غربت»، «چهها که نوشتیم»، «زیبای زیر خاک خفته»، «پایان کار سه رویینتن»، «… و شیخ – قدسالله سره»، «داستانها»، «شهر طلسم شده»، «… و باران میبارید»، «سگ و تفنگ»، «آوازی از میان قرنها»، «مرد کوهستان»، «دوستی از شهر دور»، «نقشها و پندارها» و «مارهای زیر درختهای سنجد» از کتابهای داستانی وی بود. «قلندرنامه» و « هذیانهای دور غربت» از کتابهای طنزی و «آزادی اندیشه و گفتار» نیز از مجموعه مقالههای وی است. او فلمنامه «اختر مسخره» را نیز نوشت که در ادامه فلمی از آن ساخته شد. افزون بر این، آنچه رهنورد زریاب را ماندگار میسازد، کتابهای رمان او است. رمانهای «گلنار و آیینه»، «چارگرد قلا گشتم»، «کاکه ششپر و دختر شاه پریان»، «درویش پنجم»، «زنگی مست شمشیر به دست»، «سکهیی که سلیمان یافت» و « شورشی که آدمیزادهگکان و جانورکان برپا کردند» رمانهای ماندگار زریاب در زبان فارسی است.
با این همه، زریاب چندین کتابش را ناتمام گذاشت. «سیب و ارستاطالیس»، «رازهای دایه پیر»، «و سرانجام آقای سحرخیز بیدار میشود» و به ویژه «زن بدخشانی» از رمانهایی است که کامل نشد. رهنور زریاب از حدود یک ماه بدین سو بیمار و در شفاخانه بستری شد. او سرانجام روز جمعه، بیستویکم قوس، به عمر 76 سالهگی در کابل درگذشت. مرگ او با موجی از واکنشها روبهرو شد و افزون بر سیاسیون و فرهنگیان داخل کشور، فرهنگیان منطقه و جهان نیز آن را تسلیت گفتند. با اینهمه، آنچه از رهنور زریاب ماندگار ماند، آواز بلندی است، شبیه «آوازی از میان قرنها».