آن عاشق و شیفته سیر و سفر، آن عزیز دردانه رهبر، آن چشنده شیرینی و تلخی، آن دارنده سخنگویی به نام عبدالقهار بلخی، آن شیفته سیب میدانی، آن واله چلو کوبیده ایرانی، آن وابسته به اعصار کهن، آن دارنده تن و بدن پهن، الرییس الدیفلوماتان، دارنده نام و نشان بیرقی المولانا امیرخان متقی، در اصل از شهرستان مارجه بودی و روزگاری دراز وزیر خارجه بودی.
آغاز روزگارش چنین بودی که اندر دوران صباوت میلی وافر به بالابالاها داشتی. از این رو همیشه بر درختان فراز شدی و میوههای آن به بند تنبان زدی. درختی اندر باغات نبودی که از دستبرد امیرخان، جان سالم به در بردی. پس مردمان آن دیار اسمش را گذاشته بودندی «امیرخان درختسوار». باری سیدمرچالدین آغا او را بر فراز درختی بدید. لحظهای در وی نگریست و بگفت: زود باشد که این پسر عمری لنگ در هوا باشد. گویند نخست از این پیشگویی واهمه کرد، اما بعدها لذت آن را به غایت چشید. پس چون وزیر خارجه شد، دایما پا در هوا بودی و از جهازی به جهاز دیگر پریدی. چون مریدان پرسیدندی که اینهمه شان و شوکت از کجا کردی، فرمودی که از دعای سیدمرچ آغا.
گویند چون به جوانی رسیدی، اندر سلک مریدان ملا عمر قرار گرفتی و با وی سیر و سفر زیاد اندر بلاد جابلقا کردی و چون به سن کهولت نزدیک شدی، شیخ هبتالله نهانالوجود او را گفتی: ای یار همیشه در گذر، از بهر آنکه مرد سیری و سفر، پس بپر که ترا وزیر خارجه ساختیم. از ابو تشریفات الاعظم شیخ مکرم در رساله الدیفلومات الطالب احسن الموجودات الجالب، آمده است که باری یاران او را دیدند که روبهروی آیینه بنشسته و هفت قلم مشاطه جمال کند و عطر بلو شینل الرجال بر جان زند و کفش هوش پوپیز به پا کند و کت هوگو باس بر تن نماید. گفتندی یا شیخ، سبب چه بود که چنین خویشتن بیارایی؟ پس فرمود:
بیت
میروم تا به سجود بت دیگر باشم
چون تحقیق کردند، دیدند که به دیدار حنا ربانی در بلاد باکستانیه رفته است. چون از آن سفر باز آمد، مریدان و دیفلوماتان از وی پرسیدند که یا شیخ، چه از سفر ارمغان آوردهای. بگفت: چون به بلاد باکستانیه رسیدم، با وزیر خارجه چین و ماچین دیدم. گمانم این است که میخواهد با ما دادوستد دستمال بینی کند. بگفتند: از بهر چه میگویی؟ بگفت: چون هر چه بگفت، فین فین فین زیاد بداشت. گمان میکنم خواهان فرستادن دستمال بینی به بلاد ما است؛ چون میداند دماغهای ما دایما پر است. بگفتند: از دیدار با خوارج باکستانیه چه ارمغان آوردی؟ لبخندی بزد و بگفت: آن دگر جزو اسرار باشد و جز امیر هبتالله با کسی دیگر نشاید گفتن.
روایت است که از شیخ متقی حکایات و نصایح و سخنان اثرگذار و پرمقدار زیادی باقی مانده است. باری بگفت: سیاست خارجی ما باید مبتنی بر اساسات جامع و نگرش واضح و جهش واسع در چگونهگی سیاست داخلی و شاکله جهانبینی طالب ما در مقیاس بزرگتر در حین اتکای ما بر مناسبات بینالدول میباشد. گفتند: معنای این چه باشد؟ جواب بداد: معنایش را ندانم، ولی وزرای خارجه را بایست چنین سخنان بر زبان رانند. گویند از صلابت و مهابت این سخنان، هفتاد دیپلمات به کشور سودان شمالی پناهنده شدند و گفتند که بودن در این جهنم نبرد بهتر از بودن در کنار آن مرد است.
روایت است که چون عمرش به سر رسید، عزراییل بر درگاهش ظاهر شده و بگفت: برخیز از مرد که وقت رفتن است. متقی آهی بکرد و بگفت: یا گیرینده جان جهانیان، عمری را در رفتن بودیم و تو نبودی، حال که میخواهیم بیاساییم، آمدهای که برویم. من نروم جایی. و چنین بود که عزراییل خجل و دست خالی بازگشت و شیخ ما امیرخان به سلامت عمری دیگر نیز بزیست.