احمدشاه مسعود به روایت همسرش صدیقه مسعود
عایشه خراسانی

همه آنهایی که در میدان جنگ متولد شده و در میان رقص گلولهها شب را سحر کردهاند و گوشهایشان با موسیقی بم و باروت آشناست، میدانند که حتا زیر بمباران هم زندهگی ادامه دارد. صدیقه (پریگل) از آوان کودکی تا بزرگسالی در فضایی که سایه جنگ همچون شبحی سیاه سقف زندهگی مردم شده بود، دوام آورد. در آن زمان او هر روز یک هدف برای خودش تعیین میکرد و آن چیزی نبود جز اینکه که کاری کند تا آن روز معمولیترین روز زندهگیاش باشد. روایت زندهگی صدیقه و مسعود، روایت عشق و مهر در میانه توپ و باروت، هجرت و جنگ است. صدیقه در حرفهایش دنبال بازتاب واقعیت تاریخی-سیاسی خاصی نیست. او در همان موقعیتی که بود، میماند و از چشم یک زن، یک همسر و یک دلداده به مسعود نگاه کرده و روایتش میکند. حرفهایش از همه سخنانی که درباره مسعود زده شده است، متفاوت است. صدیقه از زاویه دیگر گوشههای پنهان و قسمتهای شیرین و دور از جنگ زندهگی او را حکایت میکند. در لای همین حکایتهاست که آدم فکر میکند صدیقه انگار به خانهای میماند که سرباز سنگرداری از زخم دستها، بار روی شانهها و خستهگی چشمانش به آن پناه میبرد. زمانی که مسعود که از سنگر برمیگشت، پشتاره رنجها و حجم اندوهی که روی صخرههای دره سنگینی میکرد را میآورد و در خانهای که صدیقه با عشق در آن منتظرش بود، پایین میگذاشت و دستکم لحظهای لبخند روی لبهایش جان میگرفت. در اولین سخنانش، صدیقه زن قامتبلندی که چشمان سبز دارد، مسعود، همسرش راچنین وصف میکند: «مردی برجسته و خوشذوق، پدری رفیق، شوهری خوشبرخورد و عاشق، فرهیخته، شیفته شعر و ادبیات و تاریخ، قهرمان جنگ بر ضد شوروی و مقاومت علیه طالبان.»
صدیقه کنار رودخانه پنجشیر که مردم پنجشیر با تاکید «دریای پنجشیر» میخوانندش، در منطقه جنگلک، در خانه کاهگلی که اطراف آن را درختان توت و زردآلو پوشانده است و زمین آن در خنکای سایه مجنون بیدها آرام خفته است، به دنیا میآید. او زادگاهش را به زیبایی «بهشت هفتمین» وصف میکند. باری مسعود با اشاره به زیبایی شگفتانگیز آنجا خطاب به صدیقه گفته بود: «نگاه کن، کشورمان چهقدر قشنگ است. آیا لیاقتش را ندارد با تمام و جسم و جان از آن دفاع کنیم؟» صدیقه از کودکیاش و زمانی که با بچههای دهکده بازی میکرد، قصه میکند. روزهایی را که بوی دود باروت به دره نرسیده بود و سایه شوم جنگ به کوههای آنجا خودش را نگسترانده بود، یاد میکند: «در تابستان توتها را قبل از اینکه جمعآوری کنند و زیر نور خورشید خشک و کوبیده شوند و به تلخان تبدیل شوند، حسابی میخوردیم. در مدت طولانی جنگ علیه شوروی، ماههای زمستان برای سربازان بسیار سخت میگذشت و وقتی چیزی برای خوردن نداشتند، در جیبهایشان یک تلخان نگه میداشتند و با سنگ آن را میشکستند و قطعات کوچکتر تبدیل میکردند.» صدیقه میگوید که مسعود در گزارشی که گشتزنهای روسی از پنجشیر نوشته بودند، خوانده بود: «این افغانستانیها آنقدر وحشی هستند که سنگریزه میخورند» و منظورشان از سنگریزه همان تلخان بوده است.
مسعود وقتی به پنجشیر میرود تا جنگ علیه کمونیستها را آغاز کند، در آنجا کاکا تاجالدین، پدر صدیقه، همراه و نزدیکترین مصاحبش میشود. صدیقه میگوید: «پدر هرازگاهی به همراه آمر صاحب در یکی از چادرهای ما مستقر میشد. دوست داشتم آمر صاحب را نگاه کنم. او خود به تنهایی یک صحنه نمایش بود. در حالی که غرق در افکارش بود، در طول و عرض زمین با گامهای بلند قدم برمیداشت. گاهی ناگهان بهطور غیرمنتظره متوجه حضور بچهها میشد و پیش ما میآمد و با ما صحبت و یا بازی میکرد. گاهی اوقات هم یک مسابقه فوتبال برای مردان ترتیب میداد، یا به یک درخت تکیه میداد و دو تا از انگشتانش را روی پیشانیاش میگذاشت و چشمانش را میبست. هیچکس جرئت نمیکرد در این حالت مزاحم او شود.» در ادامه این حرف صدیقه اشاره میکند که از من نپرسید وقت دیدن به او – اشاره به مسعود – به چه میاندیشیدم. او آنگاه دختربچهای بیش نبوده است و خودش را هزاران فرسنگ از تصور آنچه بعدها اتفاق افتاده، دور میدانست. آن موقع او نیز مثل تمام اطرافیان مسعود، او را دوست داشت و تحت تاثیر رفتار او بود.
داستان خواستگاری مسعود از صدیقه، ازدواج و زندهگی باهمیشان آن روی دیگر زندهگی مسعود است که در پشت کوهی از نبرد و جنگ مخفی مانده است. جریان چگونهگی خواستگاری و چطور شد که صدیقه را آمر صاحب پسندید را بعدها مسعود به صدیقه قصه میکند. به دلیل اینکه مسعود دور از اقارب و خانوادهاش در پنجشیر بود، خودش عزم را جزم کرده شبی، صدیقه را از پدر و مادرش خواستگاری میکند. پدر و مادر صدیقه در اول راضی نیستند. آن دو فکر میکنند که برای مسعود باید زن پختهتر، باسواد و دانستهتر باشد، در حالی که صدیقه حتا به مکتب نیز نرفته است. مسعود در جواب آنها میگوید: «من این خلا را پر خواهم کرد و هرچه میدانم، به او یاد خواهم داد.» مسعود در واقع کسی را میخواهد که از نزدیک او را دیده باشد، سبک زندهگی را شناخته باشد و نوع زندهگی او را پذیرفته باشد. وقتی مادر صدیقه موضوع را با صدیقه در میان میگذارد، حسهای متضاد در او جمع میشوند. نمیداند بخندد یا گریه کند. میگوید: «من دختر جوانی بیش نبودم که در یک خانه دورافتاده و در قلب منطقه دورافتادهتر و در حال جنگ، زندهگی میکردم و حالا قهرمانی تماموکمال و مرد اسطورهای و مقتدری مثل او همه دنیار دربارهاش صحبت میکردند، از من خواستگاری کرده بود!»
ازدواج مسعود و صدیقه محرمانه و بیآنکه کسی بوی ببرد، صورت میگیرد. مسعود از صدیقه میپرسد که آیا میخواهد ازدواجشان بهسادهگی برگزار شود؟ «من قادر نیستم مراسمی در شأن تو برگزار کنم و تو دلیلش را میدانی.» دلیل ازدواج محرمانه و بیسروصدای آنها امنیت جانشان است. اگر دشمن از این ازدواج خبردار شود، ممکن برای ضربه زدن به مسعود، صدیقه را هدف قرار داده و آسیبی به او برسانند. صدیقه با وصف این حالت، با ازدواج محرمانه موافقت میکند.
مسعود در روز مراسم عروسیاش پیراهن سفید بلند برودریدوزی، شلوار سفید و چپن سبز ابریشمی به تن میکند. صدیقه میگوید: «امروز این قبا یکی از ارزشمندترین یادگاریهایی است که از عشق زندهگیام نگه داشتهام.» از آن روز، لحظهای که پیوند ازدواجشان بسته میشود، یاد میکند. تکتک جزییات به یادش است. از اولین دیدار و نگاههایی که در روز مراسم به آمر صاحب میاندازد، میگوید: «ناگهان آمرصاحب وارد اتاق شد و ترس بر من غالب شد. جرئت نکردم به او نگاه کنم و سرم را پایین نگه داشتم. وقتی سرم را بلند کردم، قلبم از تپش ایستاد. او لباس کاملا سفیدی به تن کرده بود و چپن سبزش را روی شانههایش انداخته بود. بسیار جذاب شده بود. وقتی کنارم نشست، فکر کردم از هوش میروم. رسم است که عروس و داماد شربتی شیرین به نشانه خوشبختی مینوشند و بعد از آن در حالی که پارچهای روی سرشان نگه میدارند، یکدیگر را در آیینه درون پارچه پیچیدهشده و قبلا کسی خود را در آن ندیده است، نگاه میکنند. اما هیچکدام از این رسوم در مورد ما اجرا نشد. مادربزرگم مثل همه عروسها نقل به هوا پاشید. معمولا در این مواقع تعدادی از بچهها خندهکنان در جمع کردن نقلها از هم پیشی میگیرند، اما آن شب فقط دو تا برادرانم بدون اینکه بدانند چه اتفاقی افتاده است، نقلها را جمع کردند. هیچ کس به فکر عکس گرفتن نبود. همه فقط یک فکر در سر داشتند و آن این بود که روسها از مراسم بو نبرند.»
صدیقه آغاز زندهگیاش با مسعود را «معجزه» میداند. هرگاه مسعود خانه میآمد، اندوه و اضطرابش را بیرون در میگذاشت و برای راحتیاش با صدیقه حرف میزد و باهم قصه میکردند. حتا وقتهایی که کتاب میخواند یا چیزی مینوشت، دوست داشت صدیقه کنارش باشد. همواره راهی را مییافت تا به قشنگترین وجه ممکن صدیقه را غافلگیر کند. صدیقه میگوید: «مرا پری صدا میزد و هنوز طنین صدای «پری پری!» او هنگامی که در خانه دنبالم میگشت، در گوشم زنگ میزند.» هرچند زندهگی صدیقه با رفتن و آمدنهای مسعود تنظیم شده بود، اما مسعود تمام تلاشش را میکرد تا به او برسد. صدیقه را آموزش میداد و هر بار از سفری برمیگشت، کتابی برایش هدیه میکرد. «آنقدر اعتماد به نفس به من داده بود که گاهی اوقات من هم نظر خود را پیرامون موضوعات مختلف ابراز میکردم.»
شکوه مقاومت جز با از دست دادن گروهی از مردان بزرگ به دست نمیآمد. این حرفی است که صدیقه میگوید و در ادامه از فرماندهانی یاد میکند که جانشان را قمار راه آزادی کردند. مرگ انسانها شدیدا مسعود را تحت تاثیر قرار میداد: «پری هرگز نباید از مرگ کسی خوشحال شد. حتا بدترین دشمنت نیز یک انسان است. فرزندانمان هرگز نباید این حس انتقام را یاد بگیرند.» مسعود همیشه مذاکره را بر جنگ ترجیح میداد. قبل از حمله بر موقعیتی، وقت زیادی را صرف تشکیل شبکه ارتباطی میکرد تا دو طرف مخاصمه را به هم نزدیک کند. همیشه امیدوار بود که از راه غیرمستقیم دشمن را تسلیم کند و بدون جنگ و تلفات انسانی پیروز شود.
در طول جنگ مردم پنجشیر مجبور به مهاجرت میشوند و وطنشان را تخلیه میکنند. صدیقه نیز با خانوادهاش مدتی را در پیو میگذرانند و بعد به درخواست مسعود، به پنجشیر میرود. او با تصور «وطن آزاد» با زیباییهایش به پنجشیر برمیگردد، اما وقتی به پنجشر میرسد، با منظره تکاندهندهای روبهرو میشود. دره سبز و روشن بیست سال پیش به ویرانهای تبدیل شده بود و ساکنان اندکی در آنجا زندهگی میکردند. مسعود به صدیقه میگوید: «اگر تعداد جنگهایی را که در اینجا در گرفته و تعداد بمبهایی را که بر سر اینجا ریخته شده میدانستی، حتما از آنچه در پنجشیر باقی مانده، خوشحال میشدی.» جنگ خاطرات او را از بین برده بود، خانه و مزرعه و باغهایی که دیده بود و در تکتک آنها گذشته را جا گذاشته بود و یادآور روزهای خوش او بود، ویران شده بود.
روسها میروند و بعد از حاکمیت مجاهدین، تنظیمهای جهادی به جان هم میافتند و آنچه مسعود از آن ترس دارد، اتفاق میافتد. صدیقه میگوید: «مسعود آن روزها از هیمشه غمگینتر بود. هرجومرج حاکم بود.» او امروز از بار و مسوولیتی که آن روزها تنها بر دوش احمدشاه مسعود سنگینی میکرد، معترض است: «یک بار حتا صدای گریه او را شنیدم. در دشوارترین لحظات جنگ با روسها او را چنین ندیده بودم. با قلبی شکسته با او ملحق شدم… همانطور که به او نگاه میکردم، از من پرسید: «چه میبینی؟ موهای سفیدم را؟ اما از اینکه در تسکین رنجهای ملتم ناتوانم، تا عمق استخوانهایم هم سفید شدهاند.» در حالی که دیگران او را تنها گذاشته و به بیرون از کشور پناهنده شده بودند، او به تنهایی در برابر لشکر جهل مقاومت کرد. مسعود به صدیقه میگوید: «همیشه همان داستان همیشهگی است. تا مسالهای پیش میآید، از کشور میروند و وقتی میفهمند آیندهشان اینجاست، دوباره برمیگردند… درستشدنی نیستند.»
طالبان کمکم کشور را میبلعند. از قندهار به کابل هجوم میآورند و همهجا را جز پنجشیر به تصرف خویش درمیآورند. مسعود بعد از دیدار آنها متوجه ماهیت و اصلیت این گروه میشود. پس از آن با مردم حرف میزند. به آنها توضیح میدهد که طالبان بهراستی چه کسانیاند. ضرورت مقاومت و مبارزه علیه این گروه را برای مردم بیان میکند. مسعود خطاب به مردم میگوید: «ترجیح میدهید ایستاده بمیرید یا زیر یوغ بندهگی اشغالگر به زانو درآیید!» او در ادامه از مردم میخواهد: «چُنته و چراغ موشیتان را بردارید و عازم پیکار شوید؛ آیا آمادهاید؟» جمعیت همراهیشان را با مسعود اعلام کرده و به وجد آمده با اراده قوی از جا بلند میشوند. او از روزهایی که مسعود با مردمی که کنارش ایستاد و در مقابل طالبان مقاومت کردند یاد میکند و از سفرهای مسعود و از امیدواریهایش سخن میزند: «مسعود همواره روی آرزوهایش بر وطن پافشاری میکرد و بر تحکیم پیوند میان مهاجران افغانستان مقیم در خارج و منطقه آزاد داخل کشور تاکید داشت و در وضعیتی که ساحه مقاومت محدود بود، او بر جمع شدن افغانستانیهای مقیم در خارج برای جمع شدن و برنامهریزی در بخشهای مختلف تاکید داشت.»
انگار زندهگی صدیقه در این شعر سیمین بهبهانی خلاصه شده است: «ستارهی قلب من، زود بیا، شب آمد…» شعری که آمر صاحب برای او خوانده بود. انگار از مرگش آگاه بود. نمیخواست صدیقه از او دور باشد. میگوید باری دستش را روی چشمانش گذاشته بود، گویی میخواست نور به چشمانش نخورد. کنار او دراز میکشد، مسعود نگاه عمیقی کرده، میگوید: «پری، به من قول بده که وقتی مُردم، مثل آن زنانی نباشی که ناله و شکایت میکنند و فریاد میزنند. به من قول بده گریه نکنی.» اتفاقی که نباید، برای مسعود میافتد. صدیقه را برای مدتی بیخبر میگذارند. او تصاویر زندهگیاش با مسعود را با جزییات کامل در خاطرش دارد؛ آخرین حرفها، نحوه حرکاتش، لبخندش هنگام عبور از در و آخرین ساعات باهمبودنشان را. از لحظههای آخر بودنش با مسعود میگوید: طبق معمول رفتم و به نردههای پاگرد تکیه کردم. زمانی که از پلهها پایین میرفت، نگاهش را از من برنمیداشت. به آرامی از پلههایی که از میان باغ میگذشت، پایین رفت. در هر پله رویش را به طرف من میچرخاند. بار دیگر با نگاههایمان از هم خداحافظی کردیم.
یادآوری: بنمایه روایت از کتاب «احمدشاه مسعود، روایت صدیقه مسعود» گرفته شده است.