استاد زندهیاد محمداعظم رهنورد زریاب، نویسنده بزرگ کشور، بدون تردید یکی از پیشگامان روشنگری در افغانستان است که تلاشهایش در این راه از دید تاریخ و مردم پوشیده نیست. وی به عنوان نویسندهای پرکار، با خلق داستانهای ریالیستی، نقش مهمی در آزاداندیشی ایفا کرد. در این نوشته، داستان کوتاه «خواستم نویسنده شوم» از مجموعه داستان دوستی از شهری دور بررسی و تحلیل میشود. دلیل انتخاب این داستان، موقعیت همسان نویسنده و راوی داستان است که با زاویه دید اول شخص روایت شده و هر دو را در موضعی مشابه بازنمایی میکند.
خلاصه داستان
داستان خواستم نویسنده شوم، روایت زندهگی یک پسر جوان است که سالهای آخر دوران مکتب را میگذراند و به جای کتابهای درسی مکتب، رمانهای نویسندهگان مشهور دنیا را میخواند و زندهگیاش پر است از حضور آنان. اتاقش پر است از عکسهای بزرگان عرصه داستاننویسی جهان که با جزییات توصیف شده است. داستان با روایت اول شخص روایت شده و راوی که از مضمون مثلثات سخت متنفر است، فرمولهای آن را همچون خانه جولاگک پنداشته و سمبولهایی را که روی تخته نوشته میشود، در هیات شیطانهای کوچک میبیند که روی تخته جستوخیز میزنند. معلم مثلثات نیز مثل آن مضمون برای راوی نفرتانگیز است و همواره بینشان درگیری و اختلاف عقیده وجود دارد.
با تمام مشکلات، راوی بالاخره مکتب را تمام میکند و با پارچه کامیابی به خانه میرود. مادرش خوشحال میشود، ولی پدرش اصرار دارد که پسر طب بخواند و داکتر شود تا صاحب پول، نان و آبرو شود؛ ولی راوی درخواست پدر را رد میکند و میگوید میخواهد نویسنده شود. پدر از راوی رو برمیگرداند و بیمار میشود. روزی که راوی داکتر را به بالین پدر میآورد، پدر از داکتر میپرسد که کار و بارت خوب است و خانه و موتر و پول داری؟ داکتر وجود کار و پول و رفاه را در زندهگی خود تایید میکند و تلویحاً به راوی میفهماند که طب خواندن عاقبت خوشی دارد. راوی بر نویسنده شدن پافشاری میکند و پس از نوشتن چندین داستان و پاره کردن آنها، بالاخره داستانی را انتخاب میکند و به دفتر مجلهای میبرد؛ ولی با رفتار توهینآمیز مدیر مجله روبهرو میشود و با ناامیدی برمیگردد و نوشتههایش را به آب میاندازد. باز چندین داستان مینویسد و به چندین مجله میبرد و بارها و بارها نوشتههایش رد میشود. بالاخره یک روز برایش خبر میدهند که داستانش نشر شده و از آن پس چند داستان دیگر هم مینویسد و همه نشر میشود.
روزی مادر از راوی درخواست کمک میکند و برایش خبر میدهد که پدر سخت مریض است و پولی جهت دارو و مداوا در خانه نیست. راوی که پولی ندارد، سراغ مجلهها میرود تا حقالزحمه داستانهایش را بگیرد؛ ولی مقدار پولی که برایش بابت نوشتن داستانها داده میشود، چنان ناچیز است که هنگام بازگشت به خانه، حتا جرأت نمیکند آن را به مادر نشان دهد. پدر که از بازگشت راوی آگاه میشود، در حالی که سخت مریض و عصبانی است، به اتاق راوی داخل شده و فریادکنان تمام عکسهای اتاق او را میکند و به کوچه میاندازد و به دنبال آن تمام کتابهایش را نیز راهی کوچه میکند. سپس با خشم تمام، راوی را از خانه رانده و «عاق» میکند. راوی به کوچه رفته کتابهایش را جمع میکند و با کودکانی که دورش را گرفته و شاهد ماجرا هستند، صحبت میکند. کودکی که در جمع کردن کتابها و عکسها راوی را کمک میکند، از وی ماجرا را میپرسد. راوی همه ماجرا را برایش میگوید. بعد کودک، راوی را دلداری میدهد و میگوید برو کار دیگری مثل قصابی بکن. راوی پس از جمع کردن کتابهایش از زمین، درمانده و بیچاره به سمت نامعلومی راه میافتد، در حالی که فکر نان چاشت سخت مشغولش داشته است.
عناصر و موضوع داستان
این داستان در سال 1346 نوشته شده و به نظر میرسد که زریاب شرایط حاکم بر زمان و نگاه غالب مردم در مورد فرهنگ، هنر، نویسندهگی و ادبیات را در این داستان بازتاب داده است. شخصیتپردازی در این داستان، ساختار مستحکمی دارد و نویسنده با روایت اول شخص و توصیف غیرمستقیم، خواننده را با شخصیتها آشنا میسازد. این شخصیتها در تعامل با محیط و جو حاکم بر فضای فرهنگی، خوب ساخته و پرداخته شدهاند. شخصیت پدر راوی، نماینده گفتمان غالب مردسالار است که تلاش میکند هرچه را دلش میخواهد، به منصه اجرا بگذارد و دیگران باید بیچونوچرا از وی تبعیت کنند. نقش مادر به عنوان عضوی از خانواده، انکار میشود و در جایجای داستان، زمانی که در کاری میخواهد مداخله کند یا در امری مشوره دهد، پدر با تحکم بر سرش داد میزند: «تو گنگه شو!» وی شخصیتی منفعل دارد که رفتارهای متخاصم پدر و پسر را تحمل میکند و مطیع سلطه پدر است.
شخصیت دیگر معلم مثلثات است که دانستههایش را پایه تمام علوم میداند و از لحاظ باورها و دیدگاهها با راوی در قطب مخالف قرار دارد.
شخصیت کماهمیتی که مدیر مجله است، نیز به عنوان نماینده گفتمان محافظهکار معرفی میشود و داکتر به نمایندهگی از طیف درسخوانده جامعه حضور مییابد.
آخرین شخصیت، کودکی است که در آخر با راوی کمک میکند. به هر حال نکته مهمی که در شخصیتپردازی این داستان میتوان به آن اشاره کرد، این است که هیچکدام از شخصیتها تمایلی به تغییر ندارند و علیرغم اینکه در این دهه در افغانستان ظاهراً نظام شاهی به مشروطیت تعویض شده، ولی عملاً در عرصه فرهنگی تغییری احساس نمیشود و گفتمانهای غالب همچون قبل به بازتولید اندیشههای خود ادامه میدهند.
نکته دیگر، حضور کمرنگ و نقش خنثای زنان در این داستان است. تنها یک شخصیت زن در این داستان حضور دارد که مادر راوی است و حق هیچ اظهار نظری ندارد و نقش بسیار کمرنگی در پیشبرد حوادث داستان دارد. بنابراین، زن در این داستان تعریف مستقل و مشخصی ندارد و در نقش کلیشهای خود در محیط خانه بازنمایی میشود. حتا از شخصیتهای داستانیای هم که راوی تصاویرشان را بر در و دیوار اتاقش آویخته است، غیبت زنان را شاهدیم. در میان نویسندهگانی که نام میبرد، داستایفسکی، بالزاک، پوشکین، استاندال، فاکنر، دیکنز، صادق هدایت، ویکتور هوگو و جک لندن هستند، ولی حتا یک نویسنده زن حضور ندارد. این نشان میدهد که به رغم شعارهای حضور زنان در سپهر عمومی، هنوز بر نقشهای جنسیتی زنان که همانا در خانه نشستن و به امور خانهگی و روزمره پرداختن است، تأکید میشود.
بررسی موقعیت راوی، معلم مثلثات، پدر و مادر و میزان نامتعادل مشارکتشان در گفتوگوها به نحوی مواجهه نابرابر قدرت را در سراسر داستان نشان میدهد. مادر (به عنوان زن) کمترین میزان مشارکت را در گفتوگوهای داستان دارد و گاه هم که سخن میزند، با واکنش تند شوهرش مواجه میشود: تو گنگه شو! حتا زمانی که درخواست شوهرش مبنی بر خواندن طب از جانب پسر را تایید میکند، باز حرفش بریده میشود. در یکی از بخشهای داستان پس از آنکه راوی با پارچه کامیابی و فراغت از مکتب به خانه برمیگردد، مکالمه طولانی میان سه شخصیت اتفاق میافتد که 10 صفحه از داستان 25 صفحهای را در بر میگیرد؛ ولی در این سهم مادر (زن) فقط 6 بار است که هر بار هم مخاطبش راوی است و دو بار هم از جانب شوهرش از مکالمه طرد میشود. این نوع بازنمایی حاکی از شرایط حاکم بر جامعه است که زنان را به حاشیه میکشاند و قدرت مردانه را محور مدیریت و تصمیمگیری در زندهگی معرفی میکند.
گفتمانهای موجود در داستان
در این داستان با تقابل گفتمانهای مختلف روبهروییم. راوی، نماینده گفتمان روشنفکری است که برای بیدارگری جامعه تلاش میکند و میخواهد مردم، خود و جامعه خود را بشناسند: «این قصهها خیلی جالب استند، ارزش دارند… میدهم به مجلهها که چاپ شود تا مردم بخوانند، خود و جامعه خود را بشناسند». معلم مثلثات، ریاضی را پایه تمام علوم میخواند و پیشرفت علمی جهان را بر آن مبتنی میشمارد؛ ولی برای راوی مهمترین و بزرگترین امر، «شناخت» است. به همین دلیل، در برابر واکنشهای تند معلم مثلثات و تمسخر و خنده همصنفان خود میگوید: «اینها جهان کوچکی دارند، تنگنظر هستند. بعد بالزاک، با آن جهان بزرگش، با آدمهای رنگارنگش، پیشم مجسم میشد و لبخند میزدم. یک لبخند تحقیرآمیز بر بچهها، بر معلم…» (زریاب: 149). در گفتوگویی طولانی که با پدر و مادرش دارد، مستاصل میشود و میگوید: …خدایا، چطور برایتان بفهمانم؟ شما بالزاک را نمیشناسید، چخوف را نمیشناسید. اینها همه نویسنده بودند…
پس از آنکه پدر داد و فریاد به راه میاندازد، احساس درماندهگی خود را اینگونه شرح میدهد: «کاملاً درمانده شده بودم. نمیتوانستم برای پدرم بفهمانم که نویسنده یعنی چه. دید او تنگ بود – تنها در پول خلاصه میشد – پدرم همه چیز را، همه ارزشها را، با پول میسنجید. در برابرش زانو زدم…» (همان: 157)
نویسنده که با راوی داستان در موقعیت مشابهی قرار دارد، ارزش هنر را بالاتر از پول میداند و از همین رو وقتی پول بسیار ناچیز حقالزحمه داستانهایش را میگیرد، خود را دلداری میدهد و میگوید: «چه میشود کرد؟ واقعیت همین است. باید فداکاری کرد. ارزش هنر بالاتر از پول است…»
در آخر داستان که بالاخره پدر پوسترها و کتابهای راوی را از کلکین به کوچه پرتاب میکند و راوی را از خانه بیرون میاندازد، کودکی از میان کودکان با وی وارد گفتوگو میشود و از راوی دلیل کار پدرش را میپرسد: «- چرا پدرت ترا از خانه کشید؟ جواب دادم: – برای اینکه نویسنده هستم. کودک پرسید: کار بدی است؟ گفتم: ها، یک عیب بزرگ دارد. آدم نمیتواند پیسه نان خودش را پیدا کند. کودک مثل آنکه دلداریام بدهد، گفت: برو یک کار دیگر کن… قصابی کن… گفتم میکنم. حتماً یک کاری میکنم… شاید هم قصابی» (همان: 169). استیصال یک نویسنده از بد روزگار و تقابل هنر با کاری مثل قصابی که به نظر میرسد نویسنده این شغل را تعمداً در برابر نویسندهگی قرار داده، بازتابی از جامعه روزگار نویسنده است که مهمترین نیازشان آگاهی است. راوی به عنوان نماینده گفتمان روشنفکری که رسالت اجتماعی و دغدغه اصلیاش آگاه ساختن مردم است، در برابر گفتمانهای مردسالاری، سنت، دیوانسالاری و بروکراسی میایستد و آنان را به چالش میکشد.
منبع:
زریاب، محمداعظم رهنورد (1365)، دوستی از شهری دور، کابل: اتحادیه نویسندهگان ج.د.ا.