و سخن چنین آغازش بنمود
ابوزیتون

در سنه ألف و أربعمائه و اثنان هجری من که ابو زیتونم، با سنان ابن شبلق گازری و مطلق ابن منان شبادی با امتعه مجیز و نیروی ناچیز عزم سفر به بلاد جابلقا کردیم. پس از هی میدان و طی میدان و خار مغیلان و شلاق طالبان و ناله کارمندان و خنده صرافان و گریه بزازان، بالا رفتیم غنی بود، پایین آمدیم باز هم غنی بود. وسطش هم چهار تا فعال مدنی بود. تا رسیدیم به شهر جابلقا. خلایقی بدیدیم بیحساب و علایقی بدیدیم بیکتاب و سوالگران بیجواب و اسپهای بیرکاب و مردمانی اهل باب و نامردمانی چون طلاب و پسرانش در طلب عاشقی و وزیرانش چون متقی، همه در صف واحد و سخنورشان ذبیحالله مجاهد. خلاصه شهری دیدیم پر از خشتک و ریش و سرمه و مقداری اندیوال و حجرههایی دیدیم پر از مردان و مردان. پس ابن منان شبادی ندا درداد که ای یاران خوششهریست این جابلقا که دستور مردمانش این است که ریشت چه مقدار باشد و حرف ملکانش این است که «چه شی غواری». بیایید که اینجا رحل اقامت بیفگنیم.
چنین بود که من که ابو زیتونم و یاران دگر، حجرهای فراهم کرده و بساط عیش برهم کرده و شب تا سحر همیسرودیم:
عجب شهریست که پرسنگ یشم است
متاع اصلی آن نیز پشم است
کبابش اصل گوشت تازه میش است
مقامت براساس قدر ریش است
شوی بر جمله شهروندان تو غالب
اگر پسوند نامت است طالب
من که اهل تاریخنویسیام، دیدهها و شنیدهها را فراهم بکردم و بر صحیفهای سیاه بنمودم. مطالبی که پس از این در این گنجینه و ستون به این خامه مندرج و منسخ میگردد، حاصل دیدنیها و شنیدنیهایی است که از این زیباشهر فراهم گردیده و توسط مدیر مسوول پسندیده و اینجا درجیده است. پس شما نیز با من همراهیده شوید.