واصف باختری شعر «…و آفتاب نمیمیرد» را که یکی از پرآوازهترین شعرهای او است، در سال ۱۳۵۴ خورشیدی در دوران جمهوریت داوود خان سروده است.
مخاطب شعر، جنبش سیاسی و روشنفکری افغانستان است که با پراگندهگی، سردرگمی و بیتجربهگی در پیوند به وضعیت تازه پیشآمده، روبهرو شدهاند.
و سایه گفت به باد
چه روی داد که شهر
بلندقامت بالنده
ستربازوی توفنده
که هر گذرگاهش
رگی ز پیکر هستی بود
کنون فتاد ز پای
و هر گذرگاهش
رگ بریده جنگاوریست خونآلود
چه روی داد که آهندلان صخرهشکن
به سان پیکرهها، نقشها، عروسکها
ستادهاند در آن سوی شیشههای زمان
تناوران همه گویی که سنگواره شدند
و چهرهها همه آیینههای تیرهی مسخ
و پایها همه چون نبض مردهگان قرون
و دستها همه چون دشنههای زنگآگین
و نامها همهگی بنده، بندهزاد، غلام
و چشمها همه چون شیشههای رنگآگین
و خشمهای نازای
و خوابها سنگین
سپیدههای دروغی به چشمها چیره
گرسنهگان بیابان را
ببین چگونه به تصویر نان فریفتهاند
و دلقکان نگونمایه بر تکاور ننگ
کشیده روسپی آرزوی خویش به بر
نه هیچ بادی از سوی خاوران برخاست
نه هیچ ابری در سوگ آفتاب گریست
ز بس به جنگل باورها
کلاغهای دروغ آشیانه بگزیدند
مباد در تب پندارهای تیرهی خویش
فراز برج گمان دیدهبان خوابآلود
به روی پیک سحر نیز در فرو بندد
و سوگوارترین مرغ
یگانه عاشق جنگل
به روی چوبهی دار آشیان بیاراید
و سایهسایهی اندوهناک سرگردان
شنید پاسخ آوای خویشتن از باد
به بیگناهی گلهای سرخ دشتستان
و خواب سبز گیاهان گریستن تا کی
به باغ قرن گذاری کن
که چتر آبی کاج و نگین نیلی برگ
و دست کوچک هر سبزه
ترا به جنگل امید میخوانند
شهاب زودگذر شد اگر ستارهی تو
ستارهی دیگری آفتاب خواهد شد
و آفتاب نمیمیرد
برو بپرس ز مرغان بیشههای کبود
ز تیرخورده پیامآوران توفانها
ز آشیانهبهدوشان دشتهای غرور
که راه جنگل سبز امید میدانند
برو بپرس مگر راه دیگری هم است
برو بپرس در این راه رهسپاری است
و سایه گفت به همزاد خویش آری است
(سفالینهیی چند بر پیشخوان بلورین فردا، ۱۳۹۵، ص ۱۴۱- ۱۴۳)
این شعر زمانی سروده شده است که یک بحران سیاسی در زیر پوست حکومت داوود خان در گردش بود.
با کودتای داوود خان در ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ خورشیدی، دومین تجربه دموکراسی در افغانستان پایان یافت، همانگونه که با صدارت او دموکراسی دوران شاهمحمود خان نیز پایان یافته بود.
داوود خان، جمهوریت را اعلام کرد و در نخستین بیانیه خود خطاب به مردم افغانستان، دموکراسی زمان شاه را دموکراسی قلابی خواند و از نیاز کشور به یک دموکراسی واقعی سخن گفت، در حالی که با کودتای او بر دروازه پارلمان قفل آویخته شد. به فعالیت احزاب سیاسی پایان داده شد، آزادی بیان خاموش شد، نشرات نشریههای حزبی و غیردولتی متوقف شدند و رشته اعدامهای سیاسی بار دیگر آغاز یافت. در حکومت تکمحوری داوود خان، او خود رییس شورای انقلابی بود، صدراعظم بود، وزیر خارجه بود و وزیر دفاع.
داوود خان با کودتای خود با همان سیاستهایی به میدان آمد که آن را در دوران صدارت خود (۱۳۳۲- ۱۳۴۲) دنبال میکرد. او در نخستین بیانیه رادیوییاش گفت: اختلاف تاریخی که با پاکستان داریم، همچنان برجای خود باقی است. در پیوند به اتحاد شوروی گفت: دوستی ما با اتحاد شوروی، خللناپذیر است. چنان بود که کشورهای غربی نظام او را یکی از اقمار اتحاد شوروی پیشین تلقی کردند و از این پنجره تردید و بیاعتمادی به حکومت او نگاه میکردند. نظام جمهوری داوود خان چنان پلی زمینه نفوذ روزافزون اتحاد شوروی به کشور را فراهم ساخت. میشود گفت که تجاوز شوروی بر افغانستان، از همین پل گذشت.
داوود خان از راه کودتایی به قدرت رسید که آن را انقلاب سفید میخواند. بعداً خودش با کودتای خونین ثور 1357 قربانی همان راه شد؛ کودتایی که آن را انقلاب سرخ و شکوهمند میخواندند.
احزاب و سازمانهای سیاسی در لاک خود فرو رفتند؛ حتا بعضی از آنها خود را منحل اعلام کردند. شمار دیگر با انشعابها و پارچه شدنهای بزرگی روبهرو شدند. جنبشهای دانشجویی و اتحادیه محصلان از کار بازماندند. قانون انتخاب رییسان دانشکدهها و رییس دانشگاه کابل جایش را به انتصاب حکومتی داد. گویی تیر همهگان به خاک خورده بود. در این میان تنها جریان اسلام سیاسی بود که خود را برای مقابله با نظام داوود خان آماده میکرد.
این شعر، شناسنامه یک دوره تاریخی ـ سیاسی افغانستان است. واصف باختری اینجا اسطورهپردازی نمیکند، بلکه خود اسطورهسازی میکند.
البته هر شاعری در چارچوب نیروی آفرینش و تخیل شاعرانه خود به اسطورهسازی نیز میپردازد، اما میزان موفقیت هر شاعری در چنین شگردی، متفاوت است.
شاعر وقتی در سرایش شعرش در اجزای طبیعت استحاله پیدا میکند، روح شاعرانه او در اشیا حلول میکند و اجزای بیجان طبیعت خاصیتهای انسانی پیدا میکنند، باهم میآمیزند و در برابر هم قرار میگیرند، این خود اسطورهسازی است.
شعر در نخستین سطر با زبان روایت آغاز میشود؛ اما شاعر با پرسشی که «سایه» با باد در میان میگذارد، خود از میدان بیرون میشود. گویی در گوشهای مینشیند و گفتوگوی آنان را زیر چشم دارد تا در پایان شعر نتیجه این گفتوگو را به ما برساند. او دیگر در هیچ بخش شعر حضور ندارد. شعر در کلیت خود، ادامه گفتوگوی سایه و باد است.
شعر دو بخش دارد و دو شخصیت؛ یکی «باد» است و دیگری «سایه».
نیمه نخست شعر، پرسشی است که سایه با باد در میان میگذارد؛ اما پرسش خود روایتی است از وضعیت سیاسی ـ اجتماعی جامعه.
سایه از باد میپرسد: چرا همه چیز دگرگون شده است و هیچ چیز سر جایش نیست؟ وقتی چیزی سر جایش نیست، این سخن به این مفهوم است که داد و دادگری از شهر کوچیده و جایش را بیداد گرفته است. گذرگاههای شهر به رگان بریده جنگآوری میماند که خون از آن جاری است. چرا آهندلان و تناوران چنان عروسکهایی در آن سوی شیشههای زمان، اینگونه مسخ شدهاند! آهندلان و تناوران میتوانند نمادهایی باشند برای مبارزان، برای انسانهای نترس که گویی به عروسکهایی بدل شدهاند و از خود ارادهای ندارند. ارادهشان وابسته به کسی یا کسانی است که این عروسکها را در اختیار دارند. در تصویر دیگری به مردهگان قرنهای دور بدل شدهاند که دیگر کاری از آنان ساخته نیست.
در چند تصویر دیگر واصف این چهرههای مسخشده را برای خواننده با جزییات بیشتری میشناساند. وضعیت چنان است که سپیدهای نمیدرخشد، اگر هم میدرخشد، دروغین است. به گفته مردم، بامداد کاذب است. در این بامداد دروغین، مردم گرسنه را با تصویر نان فریب میدهند؛ اما در سوی دیگر دلقکان روزگار را میبینیم که به کام رسیدهاند.
خورشید چنان غریبانه مرده است که حتا ابری هم بر مرده او اشکی نمیافشاند. سکوت و تاریکی همهجا را فرا گرفته است و نسیمی از سوی خاوران یعنی از سمت آفتاببرآمد نمیوزد. خبری از آن سوی نمیآید.
کلاغان بیباوری، جنگل باورها را تسخیر کرده و آنجا آشیان آراستهاند. هراس از آن است که اگر پیکی و خبری هم از آن سوی بیاید، دیدهبان خوابآلود در بیباوری خود، دروازه شهر را به روی پیک بامداد نخواهد گشود.
وقتی کلاغان دروغ جنگل باورها را تسخیر میکنند، سوگوارترین مرغی که عاشق جنگل است، دیگر کجا میتواند برود و آشیان بیاراید، جز فراز چوبه دار. باورمندی، ایمان و آرمانگرایی را بر دار میکنند.
شعر تا اینجا روایت تلخ بدبختیهایی است که در پرسش سایه تکرار میشود.
تصویری دردناکی از ناامیدی که گویی همهچیز چنان پایان یافته است که دیگر امیدی به بامدادی نیست.
در بخش دوم شعر سایه که با صفتهای اندوهناک و سرگردان معرفی میشود، پاسخ خود را از باد چنین میشنود: تا چند اینگونه به بیگناهی گلهای سرخ و خواب سبز گیاهان پریشان و گریانی! بهتر است به باغ قرن بروی، یعنی به زمان نگاه کنی که در زمانه تو چه رویدادهایی گذشته و چه چیزهایی میگذرد. این یک رهنمایی است که باد سایه را به پویش و جستوجو فرا میخواند. نشانیهای چتر آبی کاج، نگین نیلی برگ و دست کوچک سبزه را برایش میدهد؛ یعنی هنوز همه چیز پایان نیافته است و این نشانیها تو را به جنگل امید میرساند. بعد، از امید بزرگتری سخن میگوید:
شهاب زودگذر شد اگر ستارهی تو
ستارهی دیگری آفتاب خواهد شد
و آفتاب نمیمیرد
پیام اصلی شعر در همین تصویر پنهان است. هر فرجامی را آغازی است و پس از هر تاریکی، یک روشنایی وجود دارد. اگر ستارهای از مدار خود رها میگردد، ستاره دیگری آفتاب میشود.
باز هم باد، نشانیهای دیگری را نیز به سایه میدهد. گویی تاکید میکند که اگر هنوز باور نداری، برو از مرغان بیشههای کبود، از پیامآوران تیرخورده توفانها و از آشیانهبهدوشان دشتهای غرور که راه جنگل سبز امید را میدانند، بپرس تا تو را به سوی جنگل امید رهنمایی کنند. برو بپرس آیا راهی هست که بتوان از این بنبست رهایی یافت؟ آیا در راه نور و روشنی هنوز رهروی گام برمیدارد، یا اینکه دیگر هیچ رهنوردی در این راه گام برنمیدارد؟
سایه به همزاد خود میگوید: آری، راهی هست که بتوان از بنبست بیرون شد. هنوز رهنوری را میبینم که در این راه گام برمیدارد و این روشن کردن جرقه امید است.
برو بپرس ز مرغان بیشههای کبود
ز تیرخورده پیامآواران توفانها
ز آشیانهبهدوشان دشتهای غرور
که راه جنگل سبز امید میدانند
برو بپرس مگر راه دیگری هم است
برو بپرس در این راه رهسپاری است
و سایه گفت به همزاد خویش آری است
راهنمایان سه دستهاند:
- مرغان بیشههای کبود؛
- پیامآواران توفانها؛
- آشیانهبهدوشان دشتهای غرور.
بدینگونه، شعر در پایان خویش نهتنها به بنبست نمیرسد، بلکه راه روشن امید را پیش چشم خواننده میگشاید.
باید گفت، تا جایی که من میاندیشم، واصف باختری نهتنها از نظر کاربرد اسطوره، تعبیرهایی اسطورهای، روایتهای اسطورهای، اشاره به شخصیتهای اسطورهای و شخصیتهای پهلوانی و اسطورهای در شاهنامه در شعر معاصر افغانستان شاعر یگانهای است، بلکه او خود شاعر اسطورهساز است و بیشتر شعرهایش در اوزان آزاد، عروضی و سپید بربنیاد اسطورهسازی و اسطورهپردازی آفریده شدهاند. بیتردید میتوان گفت که در شعر معاصر افغانستان چنین چیزی به این گستردهگی در شعر هیچ شاعر دیگری دیده نمیشود.
هر چند شاعر ارجمند، شبگیر پولادیان، در پیوند به کاربرد اسطورهها و تعبیرهای اسطورهای در شعر واصف پژوهش سودمندی کرده است، اما بعد دیگر کار واصف یعنی اسطورهسازیهای شاعر، هنوز سرزمینی ناگشوده است.
موج رنگین شعر پایداری از همان آوانی که در افق سرودههای واصف باختری پدیدار شده، تا هم اکنون ادامه دارد، از دهه چهل تا پنجاه و شصت خورشیدی و پس از آن. او شاعر آگاه و بامسوولیتی است. حادثههای سیاسی زودگذر، هرگز او را از راه نبرده است.