فرشته

چند سال پیش، وقتی ایران بودیم در همسایهگی ما دختر ۱۷ سالهای به نام فرشته با مردی ۴۰ ساله ازدواج کرده بود. مرد از ازدواج سابقش دو پسر و یک دختر در گروه سنی فرشته داشت که رابطه بسیار خوبی با فرشته داشتند.
فرشته دختری سبزهرنگ، قدبلند و با چشمهای کشیده مشکی و با موهای پریشان بود، همیشه ناخونهایش را رنگ میزد و دامنهای لی با جورابهای نازک میپوشید.
خوشپوشی و زیبایی فرشته در محلهمان زبانزد همه بود و خانمها برای دیدنش همیشه دوست داشتند با او در رابطه و رفتوآمد باشند.
فرشته دختر جوان و کمسنوسال بود و به دلیل مشکلات مالی پدرش مجبور شده بود به عقد مردی به این سن در آید. رابطهاش با فرزندان شوهرش بهتر بود، از همین خاطر همیشه وقتی شوهرش به سر کار میرفت با پسران شوهرش و دوستانشان به گردشهای دوستانه میرفتند و با فرزندان همسرش رابطه مثل خواهر و برادر داشتند.
زیبایی و خوشپوشی و خوشبرخوردی او باعث شده بود اکثر اوقات بچههای محل غیرتی شده و با پسرهای محلاتی که به خاطر فرشته به محل ما میآمدند و مثلاً عاشقهای فرشته بودند، دعوا کنند. کار به چاقوکشی و لتوکوب و حوزه میرسید.
اما فرشته دختر شاد، خوشلباس و زیبا بود و دنیایش همان دنیای دخترانهاش بود و میخواست مثل تمام همسن و سالانش، رفتار کند. دوست داشت ازدواج نمیکرد و مثل دخترهای دیگر به مکتب میرفت و وقتی ظهرها به خانه برمیگردد، مادرش با غذایی که دوست دارد از او استقبال کند.
اما زندهگی و جبر روزگار او را ناچار کرده بود به عقد مردی در آید که همسنوسال پدرش بود.
فرشته دختری بود که خواستهایش در همان نوجوانی سرکوب شده بود. دختر جوانی که هیچ کسی چهره واقعیاش را صداقت و سادهگیاش را درک نمیکرد و همه از او توقع داشتند او مثل زنان سنوسالدار و شوهردار رفتار کند.
بعد از گذشت مدتها کمکم زنهای محل دخترانشان را مانع شدن و آنها را از دوست بودن با فرشتهی زیبا منع کردند.
بحث غیبت فرشته نقل مجلس همه شده بود، آنقدر همه او را به بد بودن متهم میکردند و مورد قضاوت قرار میدادند که اکثراً او را به نام «جنده» میشناختند و اکثراً او را فرشته تنها صدا نمیزد.
همهی این اتفاقها باعث شد تا فرشته تنها و منزوی شود و صبح یکی از روزهای زمستان، روی خودش پترول بریزد و به زندهگیاش خاتمه بدهد.
همسرش بعد از مرگ فرشته، تمام وسایل او را در بیابانی پشت خانهمان انداخت و کتابچه خاطرات و لوازم آرایشش دستبهدست کودکان محل میگشت و خانواده شوهرش بعد از چند هفته از منطقه ما کوچ کردند.
با وجود اینکه فرشته فوت کرد، باز هم، زنان و مردان از مرگ او خوشحال بودند و باز او را زنی بد میدانستند.
این داستان غمانگیز امشب یادم آمد و خواستم اینجا بنویسم و بگویم ما آدمها خیلی بد هستیم، با رفتارهایمان، زخم زبانهایمان، تهمتزدنهایمان و قضاوتهای بیجایمان عرصه را برای زندهگی خیلیها تنگ میکنیم و بعضی اوقات زندهگی را از آنان میگیریم.
چه خوب بود ما آدمها سرمان به زندهگی خودمان میبود و به خودمان هیچ وقت اجازه نمیدادیم کسی را از روی حسادت و حسهای مسخره، مورد توهین و تهمت قرار دهیم.
چه خوب بود ما به حرفهایی که در مورد دیگران میزنیم فکر کنیم و کمی عمیق شویم که این حرفها چه کسی را و در چه سطحی آسیب میزند و بفهمیم نفس این کار، مزخرفترین کار ممکن است.
مطمینم اگر فرشته را مردم آن طور که بود دوست میداشتند و آنقدر او را با سن کم مورد تهمت و توهین قرار نمیدادند، آن دختر پر انرژی، شاد و زیبا الان در گوشهای از این کرهی خاکی زندهگی میکرد و نفس میکشید.
سمیرا سادات