موسیقی، موسیقایی درون آدمی است. هر انسانی در درون خویش به صدایی گوش میسپارد که نوای دل و جانش را بنوازد، ملودی زندهگی او را به صدا درآورد، رنجها و دردهایش را بزداید و زنگار غم از دل ببرد و بساط شادمانی را فراختر گرداند. بنابراین، موسیقی در بهترین و بدترین حالت، ذایقه ذهنی آدمها را به نمایش میگذارد و این ذایقه از بستری تراوش مییابد که در آن فکر میکند، عشق میورزد، کام میستاند و زندهگی میکند. از همین رو، شعر و موسیقی افغانستان، متأثر از حوادثیاند که در طول چندین دهه جنگ و ویرانگری بنمایههای شادمانی و سرور را از آن گرفته است. قرنها، هنر و موسیقی این سرزمین مورد تهاجم قرار گرفته، تن به تبعید و سکوت داده، همرنگ جماعت شده، گاهی بر سفره خاندان شاهی نشسته و زمانی هم بر بساط عیشمستان چرس و بنگ رقصیدهاند. روزی به فرمان امیر خاکش به توبره رفته و از جامعه دل بسته و حق لب گشودن نیافتهاند. باری هم در بین انتحارکنندهها شیون کشیده و انفجار کردهاند.
شاعر و آوازخوان، در بستری رشد میکنند، میسرایند و میخوانند و پستوهای ذهنیشان را در سختیهای عشق ورزیدن و هنرنمایی به نمایش میگذارند. اگر شاعر به رسالت و تعهد خود در قبال جامعه نیندیشد، بیپروا و بیخیال، به درون خود رجوع کند و به تارهای وجودی خویش چنگ بزند که ناممکنترین کار ممکن را برای اثبات ادعای خود به رخ معشوق بکشد، در بهترین و آرمانیترین حالت خویش، خود را انتحار میکند.
از سوی دیگر، شاعر و آوازخوان امروزی، شعر و سرود را برای شعر و سرود نمیسازند؛ بلکه از خلق آن به دنبال نام و ناناند. وقتی جنس برای عرضه به بازار، تولید شود، مسلم است که مطابق میل بازار، تولید صورت میگیرد. زمانی هم که چنین شعر و موسیقیای به بازار عرضه میشود؛ شعر و موسیقی کالایی، در بهترین حالت، میتواند مبتذلترین باشد.
الهه سرور، یکی از آوازخوانان جوان افغانستان، در تازهترین آهنگ خویش، در واقع «مانیفست» موسیقی جوان افغانستان را بیان کرده است. کم نیستند شاعرانی که از انتحار، انفجار و تفنگ و کشتن قدسیتزدایی کرده و شعر سرودهاند و این شعرها ورد زبان آدمهای بیشماری در بزمگاههای این کشور است.
واکنش مردم شاید از این ناحیه به الهه سرور نباشد. اعتراض مردم این است که او خود قربانی تفکر انتحاری است که آواره و غربتنشین شده است. اما چرا او برای چنین آهنگی وقت گذاشته است؟ از جای امن و گرم برای مردم، انتحار را عادیترین مسأله میخواند که شاعری در عالم خیالات خویش از انتحاری سادهسازی کرده و گفته است که «بیا در بغلم انتحاری کن». شاید شدت و عطش آغوش، شدیدتر و سوزندهتر از انتحاری باشد؛ اما شاعر با درک مسوولیت در قبال تاریخ و سیاست، آن را به گونه دیگر تصویرسازی کرده است؛ زیرا انتحاری تنها یک واژه نیست، بلکه یک تاریخ و یک نسل را ویران و نابود کرده است. موسیقی را به پای آن ریختن و مصادره همه چیز در عمل و کنش انتحاری، کاری است غیرانسانی و رسالت و اخلاق شاعر را زیر پرسش میبرد.
شریف سعیدی انسان گرامی و گرانمایه و فاضل است؛ اما برخورد او با این ترکیب، بدون هیچ حب و بغضی، کار شاعری چون او نبود. سعیدی میتوانست در نکوهش انتحاری، در قباحت انتحاری و در زشتی و سیاهی انتحاری، شعر سراید و الهه بخواند. به اینسان هم در قبال خونهای ریختهشده ادای مسوولیت میشد و هم تعهد به ادبیات و هنر صورت میگرفت.
هرچند چنین استعارهها و آرایههای ادبی خشونتبار، در ادبیات پارسی کم نیستند. در هر زمان مطابق شرایط و واقعیتهای موجود، تشبیه صورت گرفته است. وقتی نیزه و گرز بود، شاعر از اینها به نشانه دلیری و مردانهگی استفاده میکرد. آوازخوانهای بیشماری چنین شعرهایی را آهنگ ساخته و از گرز و شمشیرزنی، تمجید کردهاند؛ اما واقعیت جامعه امروزی با آنها فرق میکند. انتحاری بیست سال تمام از مردم افغانستان قربانی گرفت، وطن را ویران کرد، جوانان را به کام مرگ و نابودی کشاند و سربازان را گلهوار سلاخی کرد؛ پس کاربرد و سادهسازی چنین ادبیاتی، در واقع ابتلای ادبیات و موسیقی به انتحاری است. نباید آوازخوانی که در دل ارزشهای لیبرالی زندهگی میکند، تن به چنین استعاراتی بدهد، موسیقی را انتحاری کند و شعر را به ادبیات انتحاری تقلیل دهد. مردم حق دارند، اعتراض کنند و بپرسند که بر چه معیار و منطقی این بانوی آوازخوان با چنین تابوتب، از انتحاری میسراید و با ساز انتحار عشوه میکند؛ مگر همین صدای انتحاری نبود که جوانان را دستهدسته به گام مرگ فرستاد و جامعه را برای ابد داغدار کرد؟
مردم در چنین جو و فضایی میکوشند و انتظار دارند که ادبیات انتحاری نکوهش شود. سوز و گداز عاشق ممکن فوران کرده باشد و به معشوق پیام داده باشد که اگر به صدای دل و جانم گوش نسپاری، حاضرم خود را در آغوشت انتحار کنم. کفاندن و ریختاندن خون تنها انتقامی است که در ذهن انسان جهان سومی افغانستانی میگنجد، ورنه میتوانست از تشبیه و استعاره دیگری مدد جوید و دل به قطره وجود میخانه بَرد و رند بلاکش را به یاری فراخواند. میتوانست بر رَخش رستم، تهمینهوار سوار شود، زابلستان و کابلستان را درنوردد و به خجند رود تا به آن یار رمیده، برسد. میشد معشوق به کام میگرفت و دل در جام و می در کف، مستانه از او پذیرایی میکرد؛ اما وقتی همه اینها را کنار میگذارد، از زلف معشوق، از جور و بیمهری یار و زمانه مینالد، تنها راه، خودکفانی را برمیگزیند و شعر را با چنین لذت و شتاب میسراید، روشن است که به ذوقزدهگی و «نامتحدانه بودن» هنر تمایل میکند.
هنرمند علاوه بر تكاليف ذاتی انسانی، به علت ويژهگیهای بسيار ممتاز هنر، بايد در خصوص قالب و مضمون آثار خود نيز احساس تعهد كند. هنرمندان علاوه بر مسووليتپذيری در خلاقيت، نوآوری و پيشرفت در قالب، باید همواره در قبال مضمون و محتوای آثار خود احساس مسووليت كنند و از اين طريق به مخاطبان خود احترام بگذارند.
کار هنر، بیشتر مهرآرایی است تا کارافزایی. هرگاه کار هنر، کارافزایی شود، کار الهه سرور از آب درمیآید، انتحاری و انفجاری ادبیات عاشقانه میشود، شعر در خدمت انتحارگران قرار میگیرد، شاعر و انتحارکننده هر دو برای رسیدن به حوران بهشتی، خودکفانی میکنند، هر دو میخواهند به پای لعبتان نازکاندام جان بدهند و خون بریزانند؛ اما تفاوت شاعر با انتحاری در این است که انتحاری میمیرد، ولی شاعر برای ادبیات انتحاری تاریخ میسازد و ناخواسته قباحتزدایی میکند.
هنر باید دل را بنوازد، جان را برافرازد، هوشی را در سر بیاورد، یار دلافگار را دلداری کند، از خود بیگانهای را به خانه وجود فرا بخواند، خفته خاموشی را از خواب برانگیزد، دری به سوی گلشنی بگشاید، بار اندوهی را از دل دردمندی بردارد، دانه را در جان نومید بکارد، دل ناخشنود را شاد گرداند، از بند رنج و شکنجه آزاد کند و دیو اهریمنبنیاد مرگاندود را درهم بشکند. هرگاه هنر دلآگاهی و روشنراهی را نیفزاید، خرمنهای تیرهگی تن را نسوزاند، دلی را از بند فرومایهگی برنتراود، گوشوهوش سخننیوش را از انگبین و نوش در نیفکند، آن زمان است که انتحاریدلی، دلِ خانه او را تکتک میزند و طالبوار بغل میگیرد. در چنین فضایی است که برای عشق جز خونریزی و رخزردی فر و فروغی نمیماند. در این حالت بهتر است که سخن، در نهاد نهان شاعر و آوازخوان آرمیده بماند، تا خامه خام از او نتراود و جامعه به انتحار آلوده نگردد.