صبح است و تو به سمت دانشگاه میروی. هنوز قوت گذشتهها در وجودت سوسو میزند. به امید روشنی به سمت جلو گام برمیداری. لای کتاب و درس میتوان گذشته را یافت، زن بودن را یافت، ایستادن را یافت.
از خیابان که میگذری، چشمت به کودکان دستفروش میافتد که با بوتلهای نوشابه بازی میکنند و خوشحالاند، در حالی که کیسهای چرکین کنار دستشان بر زمین افتاده است. زیر درختان نشستهاند و فارغ از آینده تاریکی که در انتظارشان است، با سرخوشی بازی میکنند. به این فکر میکنی که نسل درد، ماییم که ادامه مییابیم و تکثیر میشویم. این مثنوی هفتاد من درد را هیچگاه پایانی نبوده است. کودکان ما هیچگاه روی خوشی را ندیدهاند. شبها کنار جادهها میخوابند و بالششان درد است و خاک. هیچکسی در گوششان لالایی نخوانده است و مادر در زیر سقف پریشانی خوابهای پریشان فرزندان کنار جادهاش را میبیند، در حالی که سینه خشکیدهاش را در دهان طفلی دیگر میگذارد که تا صبح از گرسنهگی داد میزند.
تو همچنان به پیش میروی. فکر میکنی آینده همین کودکان در دست تو است و این تویی که باید زیر بار اینهمه محنت همچنان کمرراست بمانی. اینجا خاک تو است، ریشههایت در همینجا سخت خودشان را محکم کردهاند و هیچ بادی نتوانسته این ریشهها را از خاک دربیاورد. حتماً حکمتی هست که تو اینهمه رنج را ببینی و بنویسی. شاید فردایی شد و آفتاب از روی شانههای آسمایی به ما لبخند بزند، خدا را چه دیدی. شاید این رنجنامهها خوانده شدند، این روایتها خوانده شدند و اینطوری این ریشهها محکمتر شوند. باید باور داشته باشی که تا ریشه در خاک است، امید ثمری هست. بگو به دختر هژدهساله کنار سرک، همین حرف را بگو! او که چادرش زیر پای رهگذران است و او که تا نیمههای شب دستش به سمت رهگذران دراز است.
تو وقتی ساعت 12:00 شب او را میبینی که زیر نور چراغهای سرک به گدایی مشغول است، چهارچوب بدنت میلرزد، اما دم برنمیآوری و به آیسکریم فرزندت نگاه میکنی که روی لباسهایش نریزد. چطور میشود خوشی را فرو بدهیم؟ آخر از حلقوم ما پایین نمیرود. شیرینی از حلقوم ما پایین نمیرود. دختر جوان کنار جاده با چشمهایش در خاطر تو هست، چگونه میتوانی در موتر راحت بنشینی و به خانواده خوشبخت فکر کنی؟ زمان از دستت رفت، به پیادهرویات ادامه بده، این رنج همچنان ممتد است. فراموش میکنی. کمی که پیش بروی، وارد دانشگاه میشوی. سعی کن از راه زنانه وارد شوی. میروی بالا و سر صنف، همه منتظرند. میگویی کمی از خودمان بگوییم. همه دلشوره دارند. سعی میکنی آرامشان کنی. هنوز کتاب هست، پس روشنی هست. کتاب بخوانید، میبرد شما را به دنیای دیگری. آنجا بخوانید، میدانید که همه فقر را تجربه کردهاند، همه جنگ را تجربه کردهاند، کابل، هرات و… شانههایشان بارها لرزیده است، خیابانهایشان بارها دلشوره را تجربه کرده است، مرمی را تجربه کرده است. این شهرها بزرگاند، دلشان هم بزرگ است. از هیچ بادی نمیلرزند. همچنان نشستهاند و به بدبختی مردمی فکر کردهاند که دچار ریشههایشاناند. این شهرها به روزی میاندیشند که خیابانهایشان پررنگ باشد. این شهرها امیدوارند. درس را ادامه بده. تو نباشی، نسل دیگری هست که این شادیها را ببیند، دخترت شاید… او شاید دختر جوانی را نبیند که کنار جاده گدایی میکند. اینها را بنویس، فردا دخترت میخواند. برو به سمت خانه، باز هم ببین که چه دستهایی به سمت نان دراز است. ببین دخترها را که میخندند، پارادوکس عجیبی است. هر روز همینها را ببین و بنویس، این روایت دنبالهدار را بنویس. برای فردا همینها میماند، همین خاکستر نوشتهها. برو به سمت خانه و یک بار دیگر گرد فراموشی را از روی کتابهایت پس بزن، دیوان شمس را بردار، دیوان فروغ را بردار و رو به منارههای هرات پنجره را باز کن، فروغ بخوان. کسی صدایت را نمیگیرد، کسی صدایت را خفه نخواهد کرد. همراه شعر به پای منارهها نگاه کن، به مردانی که همه چیز را با دود باختهاند، همه چیز را با دود به هوا میفرستند، همه هستیشان زبالههایی است که جمع میکنند. مردان زیبایی هستند، اما دود نگذاشته زندهگی کنند. دود نگذاشته عاشق بشوند. دلگیر نشو، پنجره را نبند، حقیقت همین است. اینجا ریشههای تو است؛ همان ریشههایی که سخت محکماند. پنجره را نبند، شعر همینجا است، ادبیات همینجا است. بنویس، باز هم بنویس!
کوچههای شهر هرچند از صدای مرمی لرزیده، اما محکماند. این کوچههای گلی همچنان ایستادهاند تا تو از پشت جالیهای چادریات به آنها نگاه کنی و آنگاه که باران میبارد، بوی خوش کاهگِل را به مشام بکشی، بوی آزادی را. نترسی اگر از آن تخت بام بلند کسی گل سرخی را روی چینهای چادریات میافگند. نترسی. به راهت ادامه بده. این کوچهها سرشار حرفاند، سرشار خاطرهات. صدای دایره و هلهله عروس بردن نیز همانند صدای مرمیها در گوششان هنوز مانده است. دست بکش بر کاهگلهای قدیمی کوچه دودالان و به راهت ادامه بده. از روی خاکستر بگذر، پا به روی سبزه بگذار. بگذار چینهای چادریات کشیده شود روی سبزهها، بخند با خودت، برو و برو!
حالا صورتت را به سمت آسمان بلند کن، سربلند تویی، ققنوس تویی!