آیا اسلام دین منحصربهفرد است؟
در مبحث پیشین گفته شد که ادیان، به شمول اسلام، در اساس به اموری میپردازند که فراتر از توان عقل آدمی است و آنچه عقل متعارف از عهده آن برآمده بتواند، به شمول سیاست، در اساس مربوط قلمرو دین نیست؛ هرچند که به شکل عارضی و ضمنی بر زبان دین آمده باشد. چنانکه تجربه چندهزارساله بشر نشان میدهد، انسان میتواند به کمک علوم و مهارتهایی که دستاورد خودش هست، به نظم و نسق این امور بپردازد. ساختن نظام سیاسی از اموری است که انسانها با تکیه بر تواناییهای خود در تاریخ به آن اقدام کرده و هر چه تجاربشان پختهتر شده، تعدیلات بیشتر و بهتری در ساختارهای سیاسیشان اِعمال کردهاند و در این کار وامدار هیچ دینی نبوده و نیستند. اقتصاد، تجارت و بقیه امور متعارف زندهگی نیز همینگونه هستند. ممکن است در مقاطعی از تاریخ بشر پیامبران برخی از ادیان در سیاست دخالتی کرده باشند، اما این کار از جنس بقیه تلاشهای بشری برای سر و سامان دادن به امور معیشت مردم بوده است، نه کاری خارقالعاده که جنبههای متافزیکی و ماوراءالطبیعی پیدا کرده باشد. پیامبران هم مانند دیگر انسانها نسبت به شرایط سیاسی و اجتماعی پیرامون خود حساس بودهاند و در جاهایی به آنها واکنش نشان میدادهاند و در مواردی برای تغییر اوضاع سیاسی تلاش میکردهاند. این کاری است که هر انسان نرمالی انجام میدهد و اگر پیامبری هم این کار را کرده باشد، دلیلی بر این نیست که این قلمرو در مالکیت او قرار گرفته و بخشی از دین وی شده باشد. اصلاً قرار بر این نبوده است که پیامبران درویشان دنیاگریز باشند و کاری به سیاست و بقیه امور زندهگی نداشته باشند، که اگر چنین میبودند انسانهایی غیرنرمال میشدند و نمیتوانستند الگویی برای بقیه انسانها باشند؛ اما اینکه یک پیامبر مانند هر انسان دیگر به سیاست زمانهاش پرداخته باشد سیاست را تبدیل به امری ذاتاً دینی نمیکند و سرشت آن همچنان دنیوی میماند.
این سخن با آنکه بدیهی مینماید، از نظر بنیادگرایان مردود و غیر قابل پذیرش به شمار میرود. آنان میگویند که این سخن اگر در حق سایر ادیان درست باشد، در حق اسلام درست نیست و نباید یهودیت و مسیحیت تحریفشده یا بودیسم و هندوییسم را با اسلام مقایسه کرد. آنان میگویند که اسلام دینی منحصربهفرد است که ماهیتی کاملاً متفاوت دارد و سخن گفتن از پیوند آن با سیاست به هیچروی همسان با سخن گفتن از پیوند دین و سیاست به معنای عام این کلمه نیست؛ زیرا از نظر آنان، ادیان دیگر ناقص هستند و راهکاری برای ابعاد مختلف زندهگی ندارند و نباید آنها را با اسلام در یک ترازو قرار داد.
اینکه اسلام از سایر ادیان فرق دارد سخنی درست است؛ به این معنا که اسلام بهمثابه یک آیین مستقل دارای ویژهگیهایی است که آن را از سایر ادیان متمایز میسازد، اما این ویژهگی مخصوص اسلام نیست و هر دین دیگری نیز همین حکم را دارد؛ زیرا هر دینی در ذات خود منحصربهفرد است و هیچ دینی را نمیتوان یافت که دقیقاً مانند ادیان دیگر باشد. این درست مانند داستان آدمها است که هر کدامشان برای خودش ویژهگیهایی منحصربهفرد دارد و دو آدم نمیتوان یافت که در ظاهر و باطن مانند هم باشند؛ اما این منحصربهفرد بودن به این معنا نیست که شباهتهایی میان آنها نیست. همانطور که هر آدم در عین منحصربهفرد بودن دارای شباهتهای مهمی با بقیه آدمها است، هر دینی نیز در عین منحصربهفرد بودن شباهتهای مهمی با بقیه ادیان دارد.
اما اینکه اسلام بهمثابه دین، دین کاملی است یک بحث است و اینکه بگوییم دیگر ادیان ناقص هستند بحثی دیگر. اگر این را قبول داشته باشیم که ادیان دیگر، به ویژه یهودیت و مسیحیت از سوی خدا و به دست پیامبران برگزیده او به انسانها فرستاده شدهاند، پس پیشفرض ناقص بودن آنها درست نیست؛ زیرا خداوند اگر دین را برای هدایت بندهگانش بفرستد، هدایت ناقص نمیفرستد. این خلاف حکمت و عدالت او است که برای بخشی از انسانها دین ناقص و برای بخشی دیگر دین کامل بفرستد. در واقع، هر دینی از نظر پیروان خودش دین کامل است و همانطور که ما مسلمانان اسلام را کامل میدانیم پیروان سایر آیینها نیز ادیانشان را کامل میدانند و معتقدند که آیینشان کاملترین آیین در روی زمین است و از منظر آنچه از یک دین انتظار دارند هیچ کم و کاستیای ندارد.
در مقام مقایسه میان ادیان میتوان آنها را با هم سنجید و میتوان ادعا کرد که در فلان زمینه این دین طرح مشخصتری دارد و در فلان زمینه آن دین؛ چنانکه در علم دینشناسی تطبیقی چنین تلاشهایی از سوی متخصصان صورت میگیرد. همچنان، به لحاظ توالی زمانی نیز میتوان سنجشی به عمل آورد و گفت که مثلاً این دین چند در صد از آن دین تأثیر پذیرفته و تداوم آن، یا نسخهای پیشرفتهتر از آن است. اینگونه پژوهشها عملاً انجام شده و دیدگاههایی از این نوع ارائه شده است، اما هر دینی به لحاظ دین بودن کامل است و اگر چنین نمیبود به حیث یک دین در تاریخ تثبیت نمیشد.
برای اینکه بدانیم آیا یک دین و آیین کامل است یا ناقص، چه معیاری داریم؟ اگر معیار ما پوشش دادن همه مسایل این دنیا باشد، هیچ دینی نیست که به تمام پدیدههای هستی یا همه قضایای زندهگانی این جهان پرداخته باشد. میلیونها قضیه در این جهان وجود دارد که نه در اسلام آمده است و نه در هیچ دین دیگری، از منطق و فلسفه و هنر و ریاضیات و علوم طبیعی تا قضایای اجتماعی و فرهنگیای که متعلق به سرزمینها و تمدنهای دیگر است. برای نمونه، اگر سخن از مسایل علمی باشد، دهها و صدها هزار مسأله علمی هست که از سوی دانشمندان کشف شده، هم درباره زمین، هم درباره موجودات زندهای که در آن به سر میبرند و هم در باره سیارات، ستارهها، کهشکانها و فضای لایتناهی که نه در اسلام به آنها پرداخته شده و نه در هیچ دین دیگری. همچنان درباره مناطق روی زمین و انسانهای ساکن در این مناطق و مشکلاتی که داشتهاند، باز هم نه در اسلام به شکل کامل سخنی گفته شده و نه در هیچ آیین دیگری. مثلاً در قرآن مردم به صورت عام مورد خطاب قرار میگیرند، اما وقتی از اقوام نام برده میشود عمدتاً سخن از قوم بنیاسراییل است و سپس از ساکنان جزیرةالعرب در محوریت مردم قریش. از گذشتهگان تنها از چند قوم معدود، مثلاً عاد و ثمود یاد شده که نامشان برای ساکنان جزیرةالعرب و اطراف آن آشنا بود. از این فراتر، هیچ سخنی درباره مردمان استرالیا، آسیای دور، شمال اروپا، اعماق افریقا، امریکای لاتین و غیره وجود ندارد؛ در حالی که در زمان نزول قرآن این کشورها دارای تمدنها و فرهنگهای خاص خود بودهاند و مسایل و مشکلاتی داشتهاند که کمتر از بنیاسراییل و مردم شبهجزیره عربستان نبوده است. همچنان اگر کامل بودن دین را به این معنا بگیریم، باید به جای ۱۳۰ بار سخن گفتن از موسی و بنیاسراییل و احیاناً به صورت تکراری، بهتر بود که درباره مردمان آسیای مرکزی و پیامبرانی که برای آنان فرستاده شده بودند، یا درباره مشکلاتی که در مسیر هدایت مردمان امریکای لاتین وجود داشته است، مطالبی گفته میشد و یادی از چین و جاپان قدیم میشد و یا از فلاکتهای بومیان استرالیا و سرخپوستان امریکای قدیم نکتهای به میان میآمد. اگر چنین میشد هم تصویر کاملتری از سلسله پیامبری به دست داده میشد و هم برای مردمان آینده اعجازی قطعی بود؛ زیرا از چیزی خبر داده میشد که عربها هیچ اطلاعی دربارهاش نداشتند.
اما در واقع، معیار کامل بودن اسلام یا هیچ دین دیگری پرداختن به همه این مسایل نیست. معیار کامل بودن هر دین، چنانکه در قسمت پیشین این نوشتار اشاره شد و دانشمندان علم ادیان بر آن تاکید کردهاند، وجود همان سازهها و عناصری است که یک دین را دین میسازد، یعنی: «عقاید، اسطورهها، مناسک عبادی و امور اخروی و سپس اخلاق، قوانین، زندهگینامههای مقدس، جماعت یا امت و امور باطنی و معنوی.» هر دین و آیینی با داشتن چنین عناصری میتواند به زندهگی پیروانش معنا ببخشد، هستی را برایش تفسیر کند، نسبتش را با جهان پیرامونی توضیح دهد، هدف از آفرینش را برایش قابل درک بگرداند و رفتارش را در برابر دیگران منضبط به ضوابط و اصول بسازد. اگر از این نظر به سراغ ادیان برویم، هر دین، یا اکثر ادیان، بهویژه ادیان بزرگ کامل هستند و چنین کارکردی در زندهگی پیروانشان دارند و به همان علت میلیونها آدم در سایه آنها آرمیده و زندهگی را برای خود از آن طریق معنادار یافتهاند.
شماری از دانشمندان، مانند مصطفا ملکیان، محتویات اساسی ادیان را چهار چیز دانسته اند: 1) رابطه انسان با خود، 2) رابطه انسان با انسانهای دیگر، 3) رابطه انسان با جهان هستی، 4) رابطه انسان با خدا و ماورای هستی. وی سپس توضیح میدهد که برخی از ادیان به دو محور اکتفا کردهاند، مانند بودیسم، که رابطه انسان با انسان را کاملاً به عقل عرفی وانهاده و رابطه انسان با خدا را مسکوت گذاشته و تمرکز خود را بر رابطه انسان با خود و رابطه انسان با جهان هستی گذاشته است؛ اما برخی ادیان به هر چهار محور پرداختهاند، مانند یهودیت و اسلام که احکامی مفصل درباره رفتارهای آدمی در عرصههای اجتماعی دارند. البته بودیسم رابطه خدا و انسان را به معنایی که ما میشناسیم مسکوت گذاشته است، نه اینکه به صورت کلی و بنیادی به فراموشی سپرده باشد، بلکه در بودیسم خدا از جهان هستی جدا تصور نمیشود و رابطه انسان با جهان در واقع متضمن رابطه انسان و خدا هم هست، اما دریچه مهم ورود انسان به باطن هستی تمرکز بر خویشتن و کشف نیروهای نهفته وجودی خود و به آشتی رسیدن با من انسانی درون خویشتن است.
به هر روی، پرداختن یا نپرداختن به امور تنظیمکننده رابطه انسان با انسانها در سطح سیاسی و اجتماعی تأثیری بر کمال و نقصان دین ندارد؛ به ویژه از حیث احکام تقنینی، نه احکام اخلاقی. مراد از احکام تقنینی آن دسته از قوانین و مقرراتاند که پشتوانه اجراییشان نیروی حکومت و دستگاههای اجرایی است. احکام اخلاقی سرشت متفاوتی دارند، زیرا تکیهگاه شان وجدان است نه اجبار بیرونی و در همه ادیان به صورت عموم وجود دارند. احکام تقنینی که تنها با تکیه بر نیروی دولتی امکان پیاده شدن دارند، از سوی اکثر ادیان کاملاً به عقل متعارف وانهاده شده و شماری از ادیان که به این عرصه پرداخته، چیزی متفاوت از جنس احکام عقل عرفی عرضه نکردهاند؛ حتا اگر در شکل خود تا حدی متفاوت به نظر برسند.
در عمل نیز میبینیم که جامعهای مانند جاپان که عمدتاً بودایی است، علیرغم نپرداختن آیین بودیسم به سیاست، در عرصه سیاسی از اکثر کشورهای مسلمان دستاوردهای مهمتری داشته و یکی از نظامهای موفق در این عصر را دارد. این تجربه عملی نشان میدهد که قلمرو سیاست اساساً مربوط به عقل متعارف انسانی است و اگر از آن به درستی کار گرفته شود و توهمات ایدیولوژیک مذهبی یا غیرمذهبی آن را از کارکرد سالم باز ندارد، میتواند این عرصه را به خوبی سروسامان بدهد و به جنگ و منازعات دیرینه پایان ببخشد. همچنان هند با پیروی اکثر مردم آن از آیین هندو که سیاست را بخشی از دین نمیداند، در مقام مقایسه با پاکستان که رژیم آن جمهوری اسلامی است و از بدو تأسیس دین و سیاست را در هم آمیخته است، موفقتر بوده و پیشرفتهای بهتری کرده است. نمونههای فراوانی از کشورها را میتوان نشان داد که سیاستشان رنگ دینی نداشته، ولی در عرصه دولتداری و عرضه خدمات به مردمش موفقیتهای چشمگیری داشتهاند. به عکس، نظامهای سیاسیای مدعی تطبیق دین در کشورهای اسلامی به شمول نظامهایی که رهبریشان به دست نیروهای اسلامگرای سیاسی بوده است، مانند سودان، ایران، افغانستان، موصل، رقه و بقیه نقاط، هیچ موفقیت ویژهای نداشتهاند که آنان را از سایر نظامهای دنیا متفاوت و برتر نشان بدهد.
اگر گفته شود، چنانکه گروههای بنیادگرا ادعا میکنند، که کشورهای مسلمان به اسلام عمل نمیکنند و به این جهت موفقیتی نداشتهاند، باید پرسید که هرگاه سودان با بیش از ۳۰ سال حاکمیت اسلامگرایان و ایران با بیش از ۴۰ سال حاکمیت اسلامگرایان و پاکستان و افغانستان و عراق و غیره نیز با سالهای طولانی دادوفغان درباره نفاذ شریعت، هیچکدام به اسلام عمل نکردهاند، پس معیار عمل کردن به اسلام چیست؟ چنین ادعایی درست نیست. در عمل، گروههای سیاسی بنیادگرا در این کشورها نهتنها همه تلاششان را برای تطبیق اسلام در عرصههای سیاسی و اجتماعی به کار بستند، بلکه کوشیدند نشان بدهند که از پیغمبر و صحابه نیز مسلمانترند و بیشتر از آنان به عیار کردن شرایطشان با معیارهای اسلام تلاش دارند!
در تمام تاریخ صدر اسلام، از زمان پیغمبر و صحابه تا دورههای اموی و عباسی و عثمانی، نمونهای وجود ندارد که زن غیرمسلمانی را در محفلی رسمی یا غیررسمی به پوشش حجاب مجبور کرده باشند، اما حاکمان بنیادگرای ایران و افغانستان حتی زنان نامسلمانی را که در هیأتهای رسمی وارد این کشورها میشوند، به پوشش حجاب اجباری وادار میکنند. در حاکمیت خلفای راشدین بانوانی که کنیز بودند حق داشتند با سر و بازوی عریان به کوچه و بازار بگردند، اما در حاکمیتهای مسلمانان بنیادگرا هیچ کس چنین حقی را ندارد. در چند قرن اول تاریخ اسلام، زنان غیرمسلمانی که اتباع قلمرو اسلام بودند، حق داشتند مطابق با رسم و رواج دینیشان لباس بپوشند و مجبور نبودند که خود را به شکل زنان مسلمان درآورند، اما در حاکمیت این گروهها چنین حقی ندارند. در ایران شهروندان زن یهودی، مسیحی و زرتشتی مجبورند لباس زنان مسلمان را بپوشند، چنانکه در افغانستان زنان هندو و سیک مجبورند خودشان را به هیأت و قواره زنان مسلمان درآورند. بنابراین، نمیتوان گفت که این حکومتها تلاشی برای اسلامی کردن جامعه انجام ندادهاند. به عکس، آنان همه زورشان را در این راه زده و هیچ عرصهای از عرصههای زندهگی اجتماعی را به حال خودش رها نکردهاند. آنان حتی به سنگ دستشوییها، مانکنهای پشت ویترین مغازهها، عکسهای چاپشده روی کالاهای تجارتی و تصویر زنان در رسانهها نیز دخالت میکنند تا آنها را به زعم خود با اسلام برابر کنند. این همه اغراق و مبالغه در دینزدهگی و دینخویی را در هیچ دورهای از تاریخ اسلام، به ویژه صدر اسلام سراغ نداریم. بنیادگرایان عملاً نشان میدهند که حتی به مسلمانی پیغمبر و صحابه راضی نیستند و میخواهند چند گام از آنان پیش باشند؛ اما واقعیت این است که علیرغم این تلاشها، نظام سیاسی این کشورها نهتنها هیچ امتیازی بر سایر نظامهای سیاسی دنیا نداشته، بلکه از کاستیها و نارساییهای بیشتری رنج برده و ناکارآمدتر از بقیه رژیمها بوده است.
اساساً اینهمه تأکید این رژیمها بر تطبیق شریعت و احیای مظاهر بیرونی دین در زندهگی سیاسی و اجتماعی به این جهت است که در عرصههای اصلی حکومتداری که فلسفه وجودی پیدایش دولتها را تشکیل میدهد و عبارت از ارایه خدمات اساسی به شهروندان است، هیچ دستاورد چشمگیر و متفاوتی از بقیه نظامها ندارند. آنان در واقع برای پرده انداختن بر ناکامیهایشان به حیث نظام سیاسی، المشنگهای به نام تطبیق شریعت را به پا میکنند. در دوران اول طالبان وزیر معارفشان در یکی از مساجد هرات سخنرانی میکرد و در مزایای نظامشان میگفت که ای مردم افتخار کنید که شما تنها کشوری هستید که امیرالمومنین دارید و هیچ کشور دیگر امیرالمومنین ندارد. مردم البته در میان خود میگفتند که امیر المومنین را بخوریم یا بپوشیم؟ دولتها برای این ساخته میشوند تا سطح زندهگی مردم را بهتر کنند، از مشکلات و رنجهایشان بکاهند و برای پیشرفت و ترقی کشورهایشان کاری انجام دهند.
بنابراین، چه دینی به سیاست پرداخته باشد و چه نپرداخته باشد، هیچ تأثیری بر دین بودن آن ندارد و از این نظر اسلام و سایر ادیان مانند هم هستند و نمیتوان بحث منحصربهفرد بودن اسلام را در کانتکست اسلام و سیاست مطرح کرد. این ادعا که اسلام چون با بقیه ادیان فرق دارد، سیاست بخشی از تعالیم آن است، یا باید باشد، بهگونهای که حسن البنا و سایر بنیادگرایان مطرح کردهاند، ادعای میانتهی است و ناکامی این نظریه در میدان واقعیتهای عملی اثبات شده است.