نزدیک به چهل سال سن دارد. خسته و زودرنج است. حرف دیگران زود او را میآزارد. از آنجا که من به این باورم رفتار انسانها محصول شرایط زیسته آنهاست، مرا واداشت تا پای قصههای خدیجه بنشینم. زندهگی او به قول خودش «میزبان رنجها» بوده است. او در آغاز از مهاجرت، این پدیده شوم که در گذشته و حال مردم ما از ناچاری تن به آن دادهاند، میگوید. در دور اول سلطه طالبان بر افغانستان خدیجه با خانوادهاش به پاکستان مهاجر میشود و آنجا به امید این که به کشور دیگری بروند، مدت زیادی را در خیمه میگذرانند. اما سرنوشت چیز دیگری را برایش تعیین کرده بود. او میگوید: «بیخبر از خبرهای چهار طرف به سمت مسجد روان شدم، نسبت به دیگر روزها تعداد کم در محیط دیده میشدند و آنهایی هم که بودند، عجیب و غریب به نظر میرسیدند. مادرم به شکل غیرمنتظرهای آن روز به مسجد نرفت. همه از خیمههایشان بیرون زده بودند. … وقتی نزدیک مسجد شدم، ملا که در حال پوشیدن کفشهایش بود با عجله گفت: تو اینجا چه کار میکنی؟ اونجا پدرت غوغا برپا کرده است و آبرو برایمان نگذاشته و تو…» با شنیدن این حرفها خدیجه تازه پی میبرد که اتفاقی رخ داده است.
خدیجه در آن زمان به فکر فرو میرود که یکباره صدایی را میشنود: «پدرش شب بچه فلم شده بود. حتماً پلو در راه است و دخترش آمده به جات وره (دعوت عروسی).» آن موقع میفهمد که چرا مادرش صبح آشفته بود. به امید این که اصل قضیه را از مادر بشنود، خانه میآید و نارسیده به خانه میبیند که همهگی به خانهشان هجوم بردهاند. وقتی به محل تجمع افراد نزدیک میشود، میبیند که چندین مرد خطاب به مادرش میگویند: «جز این چاره دیگر نیست، باید بپذیری که مساله قومی است بین همه دشمنی میافتد. این ننگ و رسوایی را طور دیگری نمیشود پاک و فیصله کرد. هر کس باید تاوان اعمالش را بدهد … . در ضمن چیزی که نمیشود دخترت خانهدار شده و صاحب شوهر میشود.» به خدیجه اجازه ورود در جمع را نمیدهند. او از دور فریاد خشم مادرش را میشنید. شاید اتفاقاتی که قرار بود بعد از آن سر دخترش آمدنی بود، پیش چشمش مجسم میشد.
وضعیت مادر خدیجه مصداق بارز «دو درد آمد به یک دم» میشود. او از حالا مجبور بود که با مردی زندهگی کند که با زن دیگری ازدواج کرده است. به اصطلاح انباقدار شده بود. از طرفی هم پاداش عمل شوهرش قربانی شدن زندهگی دخترش بود. سالها از آن اتفاق گذشته است و خدیجه طوری روایت میکند که انگار همین دیروز بوده است. او میگوید: «برای ما گفتند که این خطبه (نکاح) همه چیز را خوب میکند، بهجای دشمنی، پیوند خویشاوندی بین دو خانواده برقرار میشود.» زندهگی او قربانی میشود. او را به بد میدهند. وقتی برایش مراسمی میگیرند تا عقدش را ببندند، پدرش پشت میلههای زندان است. او فکر میکند که اگر پدرش آزاد بود، اجازه این اتفاق را نمیداد؛ اما او آغازگر این ماجرا بود.
زمانی که پدرش آزاد میشود او ششماهه باردار میباشد و دیگر کار از کار گذشته است. کریمه، زن پدر خدیجه که او همسن خدیجه است نیز دستمایه بازی دیگران شده است در این ماجرا. او نیز مجبور به زندهگی با مردی است که همسن پدرش است. خدیجه میگوید: «در اصل هر دو قربانیان این حادثه بودیم، هر دو بیگناه و بیتقصیر و هر دو تاوان پسدهنده اعمال دیگران». به نظر او نکاح چیزی جز مشقت در زندهگی او نیفزود. با صدای بغضآلود میگوید: «ای کاش به این سادهگی بود. خسر و خشویم در مقابل من عقده داشتند؛ چون پدرم دخترشان را نصف شبی فرار داده بود، غرورشان خدشهدار شده بود.» این امر سبب شده بود که او همهروزه تحقیر، توهین و سخنان نیشدار آنها را تحمل کند.
قصه او در اینجا ختم نمیشود. رنج روزگار او دنبالهدار است. بعد از چند سال کریمه خواستار زندهگی جدا از مادر خدیجه میشود. این تصمیم آتشی را روشن میکند که شعله آن همه جا را میبلعد. پدر خدیجه با گرفتن فرزندانش از کریمه او را طلاق میدهد و او دوباره روانه خانه پدری (جایی که خدیجه در آن زندهگی میکند) میشود. در نتیجه، خدیجه نیز با وجود آن که شوهرش ناراض بود، از آن خانه تک و تنها و بیهیچ فرزندی بیرون میشود. او نه رفتنش به آن خانه به رضایتش بود و نه خارج شدنش. هنگامی که او از خانه مادریاش بیرون میشد، آواز زجههای مادرش به گوشهایش طنین میانداخت، و هنگامی که از خانه شوهرش بیرون میشد، صدای گریه کودکان خردسالش که مادرشان را از آنان جدا ساخته بودند، در فضا پیچیده بود؛ صدای بیمادری در کودکی.
خدیجه را از خانه و کاشانهای که تازه سروسامانش داده بود، جدا میکنند. شوهرش نیز که دلبسته خدیجه شده بود، با رنج تنهایی بعد از او نمیتواند مقابله کند. او معتاد و از خانه متواری میشود. مدتها میگذرد و خدیجه برای بار دوم ازدواج میکند. او حالا فرزندان دیگری هم دارد. دو فرزندش که از شوهر اولیاش بود را گاهگاهی پنهانی میدید و حال از آن پنهانی دیدن نیز محروم است. روایت زندهگی خدیجه، روایت رنج زنان افغانستانی است که سرنوشتشان بهدست دیگران رقم زده شده و در سیاهچال رنج، محرومیت و سیاهبختی افتادهاند.