زنی با کولهبار رنج در میان ناملایمتهای حاکم به تنهایی در حال مجادله با دشواریهای روزگار است. سیمای نگران و دستان لرزانش حاکی از یک عمر رنج است، رنجی که از ابتدای زندهگی مشترکش آغاز و تا حال ادامه دارد. سکینه، خانم 33 سالهای است که 20 سال زندهگیاش را پای مرد معتاد گذرانده است، مردی که معتاد بودنش را از ابتدای زندهگی مشترک با او پنهان کرده و سالهای زندهگی خود و همسرش را قربانی هوسهایش میکند. سکینه به تنهایی مشقتهای روزگار را بر دوش کشیده و از فرزندانش مراقبت میکند. سختیهای روزگار او را زن قوی به بار آورده است، زنی که از ایام نوجوانی تا حال در مجادله با سرنوشت سیاهش پیروز نشده است. پس از سالها زحمت و تحمل انواع کارهای پرمشقت، بهتازهگی توانسته بود شغل دوامدار در یکی از کارخانههای خیاطی بیابد و از آن طریق نیازهای فرزندانش را در نبود شوهرش تامین کند؛ اما این بار نیز بخت با او یار نبود و گروه طالبان حاکم زندهگی شخصی و کاریاش میشود و او را از ادامه کار باز میدارد. او بار دیگر به نقطه صفر برگشته و زندهگیاش مبدل به جهنم میشود. جفای روزگار صدها سخن ناگفته را در دلش بغض کرده است. لحظهای مکث میکند، چشمهایش را میبندد و ناگفتههایش تبدیل به سخن جانسوز میشود. یادآوری لحظات ناخوشایند بار دیگر او را به یاد روزهای آغازین بدبختیاش میاندازد؛ روزهایی که پا به خانه بخت گذاشت و زندهگیاش با دروغ شوهرش تباه شد.
سکینه 13 ساله بود که پدرش او را با پسر یکی از آشناهایش که بهتازهگی از ایران بازگشته بود، نامزد میکند. با گذشت چند ماه، خانواده خسرانش به عجله جشن عروسی هر دو را برپا میکند و او راهی خانه شوهر میشود. پدر و مادرش خوشحالند که دخترشان با نام نیک ازدواج کرده است؛ بیخبر از این که او را به سیاهچال انداختهاند. یک سال از زندهگی مشترک آنان میگذرد و در آن مدت شوهرش حال خوش ندارد و همواره مریض میشود: «بعد از عروسی، شوهرم حتا یک روز هم حال خوش نداشت و گاهی شبها از خانه بیرون میرفت. زیاد سگرت استفاده میکرد و هر روز خشک و لاغرتر میشد، اما هیچگاه باورم نمیشد که او معتاد است؛ چون هم خودش و هم خانوادهاش کوشش میکردند با دروغ گفتن وضعیت را جدی نشان ندهند. حتا مرا نمیگذاشتند که با او نزد داکتر بروم.» روزی حال شوهرش وخیم میشود و سکینه با او نزد داکتر میرود و داکتر پس از معاینه میگوید که دیریست شوهرش معتاد به مواد مخدر است. با این خبر زندهگی پیش چشمانش تیره و تار میشود و نمیداند بعد از این چگونه با این وضعیت کنار بیاید.
مدتی سردرگم میماند و نمیداند چگونه از معتاد بودن شوهرش نزد پدر و مادرش بگوید، تا این که وضعیت شوهرش هر روز وخیمتر میشود و او به خانوادهاش موضوع را میگوید. در عین زمان از آنان میخواهد تا طلاق او را بگیرند، اما پدرش توصیه میکند که صبر پیشه کند و با این موضوع کنار بیاید. شوهرش نیز از این که پیش از ازدواج به او چیزی نگفته بود، پشیمان نیست و در عوض قول میدهد که ترک اعتیاد کند و به زندهگی عادی برگردد. سکینه به حرفهایش اعتماد کرده و از طلاق گرفتن منصرف میشود. او برای ترک اعتیاد در یکی از کمپها در شهر کابل تحت درمان قرار میگیرد و پس از چند ماه حالتش اندکی بهبود مییابد و به خانه برمیگردد. با این که حین ترک اعتیاد تندخویی میکند و گاهی سکینه را زیر مشت و لگد میگیرد، اما او با همه مشکلات کنار میآید و دشواریهای روزگارش را تحمل میکند. آنها پس از گذشت چندین سال صاحب دو فرزند پسر میشوند. سکینه با تندخویی شوهر، ناآرامیهای پسرانش و مشکلات اقتصادی زندهگیاش را میگذراند.
با تولد پسر دوم، شوهرش تصمیم میگیرد برای کار کردن بار دیگر به ایران برود و از آنجا مایحتاج خانودهاش را مهیا کند. با موافقت خانواده و همسرش راهی ایران میشود و مدتی در آنجا کار میکند و مصارف زن و فرزندانش را میفرستد. یک سال از رفتنش سپری میشود؛ اما با گذشت یک سال دیگر خبری از او نمیشود. سکینه روزها و ماهها جستوجو میکند و از همه دوستان و اقاربش خبر میگیرد، اما هیچ کسی در موردش نمیداند. انگار شوهرش زیر زمین رفته و هیچ نشانی از خود نگذاشته است.
چندین سال میگذرد و از شوهرش خبری نمیشود و هر دو پسرش بدون پدر بزرگ میشوند. سکینه در این مدت با خانواده شوهرش زندهگی میکند و روزهای سختی را با آنان میگذراند؛ زیرا خانواده خسرانش همواره او را مقصر گم شدن پسرشان میداند: «در آن مدت یک روز خوش ندیدم. از یک طرف غم شوهرم را میکشیدم و از طرف دیگر طعنههای خانواده شوهرم را. آنها همیشه برایم میگفتند که تو سبب شدی که پسر ما به ایران برود و گم شود. با این که خودشان نیز اجازه رفتن داده بودند، اما مقصر من بودم. تا جایی که دیگر مصارف من و پسرانم را نیز نمیدادند.» او مجبور میشود خودش کار کند و مصارف پسرانش را مهیا کند.
پس از این که دیگر از شوهرش خبری نمیشود، خانواده خسرانش او و هر دو پسرش را از خانه بیرون کرده و آنها را آواره دشت و بیابان میکند: «چندین سال گذشت و فرزندانم هیچگاهی در دل خانواده خسرانم شیرین نشدند. نه رحم به حال من داشتند و نه به پسرانم. همه ما را در یک روز سرد زمستان بدون هیچ وسیلهای از خانه بیرون کردند. ساعتها را در هوای سرد پشت دروازهشان سپری کردیم تا شاید منصرف شوند و دوباره برای ما اجازه دهند، اما منصرف نشدند. هر دو پسرم از سردی تنشان به سوزش آمده بود و مجبور شدم خانه پدرم بروم.» با این که پدرش بارها به او گوشزد کرده بود که خانه شوهر سختیهایش را دارد و او باید تحمل کند، اما این بار بیخانهگی برایش دشوار بود.
سکینه بار دیگر راهی خانه پدر میشود و عاجزانه از آنان پناه میخواهد. خانودهاش پس از درک حالش او را میپذیرد و در گوشهای از حویلی برای او خانه میسازد و اسباب زندهگی را برای آنها مهیا میکند. پدرش بارها درخواست طلاق او را میکند، اما خانواده شوهرش حاضر به این کار نمیشود. آنها در جواب میگویند که سکینه سبب گم شدن و بربادی زندهگی پسر آنان شده است و تا وقتی «تار موهایش همانند دندانهایش سفید نشود»، طلاق او را نخواهند داد. سالهای جوانی او فدای مرد گمشده میشود. میگوید: «زندهگیام با یک دروغ تباه شد.»
سکینه در این مدت سخت تلاش میکند تا مستقل شود و دیگر بار دوش خانه پدرش نباشد. هر دو پسرش نیز بزرگ شده و شامل مکتب میشوند. او برای خودکفاشدن از هیچ تلاشی دریغ نمیورزد و شاقهترین کارها را تحمل میکند تا فرزندانش کمبود پدر را حس نکنند؛ اما با حاکمشدن طالبان بار دیگر زندهگی برایش دشوار شده است.
پس از گذشت سالها خبر زنده بودن شوهرش را میشنود. نزدیکان خانواده خسرانش خبر او را به سکینه و خانوادهاش میرسانند. او را به افغانستان برمیگردانند. بعد از مدتها شوهر نیمهجانش را میبیند. او زنده است، اما روح در بدن ندارد؛ زیرا بار دیگر رو به مواد مخدر آورده و هیچگاه قادر به ترک کامل اعتیاد نشده است. با رفتن به ایران فرصت خوبی مییابد تا بدون نق زدن همسرش مواد مخدر مصرف کند.
سرانجام شوهر سکینه او را از قید نکاحش خلاص میکند و از هر دو فرزندش نیز میگذرد. اکنون شوهرش با سر و وضع ژولیده و نیمهجان کوچه و بازار کابل را پرسه میزند و منتظر مرگ است. سکینه نیز با هر دو پسرش با وضعیت بد اقتصادی دستوپنجه نرم میکند.