محکمه

سمیعالله نبیزاده
روز دوشنبه ساعت ده بجه صبح به محکمه رسیدم. البته چندین سال است که به گونه مداوم باید هر دوشنبه و چهارشنبه به محکمه حاضر شوم. قصه از این قرار است که من خودم را گم کردهام. هفت سال پیش یک حادثه تمام دار و ندار مرا با خود بُرد، حتا هویتم را. بعد از اینکه حادثه گذشت و به هوش آمدم، دیدم که خودم را نمیشناسم و هیچ چیز با خود ندارم. چیزی به یاد ندارم. شاید بگویید پس در این صورت حادثه چطور به یادم مانده است. در واقع این دیگران است که از حادثه به من میگویند. خودم، چیزی یادم نمیآید. نمیفهمم چگونه حادثه بود و چطور اتفاق افتاد. نه تنها من، بلکه دیگران هم نمیفهمند که چگونه حادثه بود و چطور اتفاق افتاد.
بگذریم، خب حادثه بود، اتفاق افتاد و چیزی بود که نباید اتفاق میافتاد، ولی افتاد. خودم را بُرد و غمش را ماند. اکنون نه تنها خودم خود را نمیشاسم، بلکه در تمام شهر و در تمام کشور کسی نیست که قبلاً مرا دیده باشد و یا اکنون بشناسد. کسی نیست که مسوولیتم را بگیرد و کسی نیستم که بتوانم خودم مسوولیت خود را بگیرم. لباسهایم کهنه و کنده شده است. چیزی نو ندارم که بر تن کنم. گاهی سه روز بعد یک وقت نان میخورم و گاهی ده روز و بیست روز گرسنه میمانم. زمستانم زیر پل با پایان میرسد و تابستانم روی پل. روزگارم ریشخند و تنم مردار شده است. گاهی فکر میکنم که شاید از اول همچنان روزگار ریشخند و تن مردار داشتم و شاید از همان اول گم شدهام، ولی مقصر حادثه را میدانم. شاید اصلاً هیچ حادثهای اتفاق نیفتاده باشد و تمام این قصهها و ماجراها یک خیالی گذرا است و از روز اول زندهگی تا حال شاید از هزاران خیال دیگر گذشته باشم.
به هرحال، چهار سال اول بعد از حادثه را کوچهبهکوچه تمام کوچهها و پسکوچههای کابل را گشتم و دربهدر به هر دری زدم. هر شب یک کوچه را پیشاپیش انتخاب میکردم و صبح قبل از آفتاببرآمد خودم را سر آن کوچه میرساندم و تکبهتک از سر تا آخر کوچه به هر دری تکتک میکردم و سراغ خود را از صاحبان خانههای آن کوچه میگرفتم، ولی کسی را نمییافتم. بعد از اینکه در کابل نه خانهای ماند و نه کوچهای، مجبور شدم پشت نهادهای خیریه کابل راه بیفتم و از آنها کمک بخواهم. کمکی که نهادهای خیریه کردند، این بود که مرا به رسانهها معرفی کردند و دانه به دانه سرم در هر رسانه مصاحبه دادند. از طریق رسانهها خبر گمشدنم به سراسر کشور پیچید، ولی در نهایت نتیجهای نداد.
بالأخره یکی پیدا شد که برایم یک راه و چاره نو نشان داد. این راه و چاره نو از این قرار بود که باید به محکمه مراجع کنم و از محکمه بخواهم که تکلیف مرا روشن بسازد. هر کسی که بودهام، از همین شهر بودهام؛ چون مانند شهروندان همین شهر گپ میزنم، مانند شهروندان همین شهر لباس میپوشم، مانند شهروندان همین شهر با گرمی و سردی این شهر سازگاری دارم، با آفتاب و بارانش میسازم، روی زمینش راحت میخوابم، زیر آسمانش بیتردید قدم میزنم، پس از همینجایم و باید مستحق یک هویت باشم. بگذریم که کی بودم و چه بودم. پیدا میشوم یا نمیشوم، خاک بر سرم. هیچ پیدا نشوم، برایم یک هویت دیگر بدهند. رفتم به محکمه، عریضه نوشتم و تقدیم کردم و تمام وضعیت و شرایط را به همان خوبی که میتوانستم، در عریضه تذکر دادم.
حال سه سال میگذرد و در این سه سال هر هفته دو بار باید به خاطر پیگیری کارهای خود به محکمه سر بزنم: دوشنبهها و چهارشنبهها. امروز هم روز دوشنبه است، ولی متفاوتتر از هر دوشنبه دیگر. منظورم این نیست که در سر و وضع محکمه تغییری آمده باشد. نه، محکمه از لحاظ ظاهری همچنان که بود، است. یعنی با همان ساختمان قدیمی و فرسوده، با همان سقف پانزده متر بلند و مسطح چوبی سفید چرکزده، با همان دهلیزها و راهرویهای تنگ و ترش، با همان کارمندها و مأمورها و وکیلها و قاضیهای بیکاره و مکاره. در ظاهر محکمه هیچ تغییر نیامده است، همچنان که بود، است؛ ولی چیزی که امروز محکمه را متفاوتتر ساخته است، حضور شاهدها است. هر مراجعهکننده با خود شاهد یا شاهدهایی آورده است عجیب و غریب. شاهدهایشان آدمهای عادی نیستند. بهتر است در جریان محکمه در مورد شاهدها حرف بزنم. فعلاً باید بگویم تنها کسی که شاهد نداشت، من بودم.
ساعت ۱۰:۱۵ دروازهی سالون محکمه باز میشود. در جریان این سه سال اولین بار است که اجازه یافتیم از سالون انتظار و از پیش غرفه معلومات اندک پیشتر بروم. چند مأمور یک میز و چند چوکی نزدیک دروازه گذاشتند و یکبهیک نام شاهدها و قضیهی هرمراجعهکننده را ثبت کرده و به داخل سالون راه میدهند. از کسی شنیدم که گفت کسانی که شاهد ندارند، به آنها حق ورد به سالون داده نمیشود؛ ولی چنان بیروبار و بود که بهراحتی توانستم بدون ثبت و راجستر نام خود به سالون محکمه راه پیدا کنم. آرام در گوشهای نشستم. قصه کوتاه، چهار قاضی با چپنهای سیاه از درهای عقبی وارد سالون شدند و در جاهایشان نشستند. از آن همه آدمی که در سالون انتظار بودند، فقط یکسومشان توانسته بودند به سالون راه یابند. به بقیه گفته شد که سالون پُر شده و روزی دیگر مراجعه کنند. دروازههای سالون بسته شد و قاضیها اجازه دادند که کار محکمه شروع شود.
اولین قضیه که بررسی شد، قضیهی زمین از یک پیرمرد بود. پیرمرد مقابل قاضیها خواسته شد. وکیل مدافع پیرمرد دفاعیه و بیانیه قضیه را برای قاضیها خواند. قصه آن از این قرار بود که یک شخص زورمند بیست سال پیش زمین و باغ پیرمرد را غصب کرده است و در جریان این بیست سال پیرمرد هیچ شاهد و سندی برای اثبات ادعای خود علیه زورمند حاضر نتوانسته است. قاضیها از پیرمرد برای اثبات ادعایش شاهد و سند خواستند. پیرمرد در اول یک سخنرانی کوتاه کرد و برای قاضیها گوشزد نمود که او هم سند ارایه کرده و هم چند نفر همسایه را به گونه شاهد پیش کرده بود، ولی از طرف قضات نه شهادت شاهدها مورد قبول و رضایت قرار گرفت و نه اسناد. یکی از قاضیها با تُرشرویی پاسخ داد که اسناد و شاهدهایت مطمیناً معتبر نبودهاند. او از پیرمرد خواست که اگر فعلاً کدام شاهد یا اسناد موثق دارد، ارایه بدهد، وگرنه وقت محکمه را هدر ندهد. پیرمرد با لبخند پیروزمندانه پاسخ داد که او این بار شاهد خیلی معتبری آورده است. از قاضیها اجازه خواست و شاهد خود را مقابل قاضی خواست. شاهد پیرمرد یک درخت توت بود. درخت از میان حاضران برخاست و در جایی که باید شاهدها قرار بگیرند، ایستاد. آمدنش از میان جمعیت باعث شد که مردم با برگ و شاخههایش کمی اذیت شوند؛ ولی درخت با تمام توان خود سعی داشت تا شاخهای خود را بالا بگیرد که به کسی صدمهای نزند.
قاضیها از درخت خواستند که سوگند یاد کند و روی کتاب دست بماند و شهادت بدهد. درخت یکی از شاخههای خود را روی کتاب ماند و سوگند یاد کرد و شهادت داد که یکصد و بیستوهفت سال عمر دارد و در باغی که قرار دارد از اجداد پیرمرد است و این باغ به هیچ کسی فروخته نشده است و هیچ کس دیگری صاحب آن نیست. قاضیها بین خود پُچپچ کردند و سپس یکی از قاضیها فیصله را خواند: «از آنجا که این درخت رفاقت قدیمی با این پیرمرد دارد، ممکن که از روی رفاقت و احساساتی که در قبال این پیرمرد دارد، به نفع پیرمرد شهادت بدهد. فلذا محکمه از عارض میخواهد که دنبال شواهد و اسناد موثقتر باشد و کسان و چیزهایی را به عنوان شاهد به محکمه معرفی کند که با شخص وی رابطهی خونی، احساسی و عاطفی نداشته باشد.»
پیرمرد میخواست گریه کند، اما درخت مانعش شد. شاخهای روی شانهی پیرمرد گذاشت و با یکی از شاخههای دیگر دست پیرمرد را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.
قضیهی بعدی، قضیهی قتل بود. عارض پیرزنی بود که به خاطر قتل فرزندش به محکمه مراجعه کرده بود. زن قاتل فرزندش را میشناخت و پانزده سال قبل علیه او شکایت کرده بود، ولی هیچگاه نتوانسته بود علیه قاتل سند و یا شاهد موثق ارایه بدهد. زن مقابل قاضیها قرار گرفت. یک پنجه اشک ریخت تا ترحم قاضیها را به خود جلب کند؛ اما قاضیها همچنان با پیشانی تُرش و نگاههای مشکوک به زن مینگریستند و معلوم میشد که اشکهای زن هیچ تأثیری روی آنها نداشته است. قاضیها به زن گفتند که برای اثبات ادعایش سند و یا شاهدی دارد؟ زن در پاسخ گفت که او شاهدی دارد که با شهادت خود تمام قضیه را روشن خواهد ساخت. پیرزن در جریان این پانزده سال، هر شب از شام تا بام به درگاه خدایش گریه میکرده و شب گذشته هم به زاری و ناله به درگاه خدایش افتاده و از بیچارهگی و بیشاهدی نالیده بوده، تا اینکه خوابش برده و صبح وقتی که چشم باز کرده، فرزند خود را در مقابل چشمهای خود یافته است. فرزند برایش میگوید که خدا او را دوباره زنده ساخت تا همراهش به محکمه رفته و علیه قاتل خود شهادت بدهد و سرگردانی پانزده سال وی را پایان ببخشد. زن، فرزند خود را خواست. فرزند برهنه بود. جانش سبز و کبود میزد. دور گلویش کبودتر بود. یک چشمش را خاک گور خورد بود. چند تا انگشتش خاک شده بود. مورچهها از نافش درون و بیرون میشدند و کژدمی با یک عالم ریزهچوچههایش در جای قلبش خانه کرده بود. وقتی از راهرو طرف جایگاه شاهد میرفت، چوچههای کژدم، کرم و مورچه از جانش میریخت و مردم دست و پای و شانه جمع کرده و راهش را باز میکردند. بالأخره در جایگاه شاهد قرار گرفت. روی کتاب دست ماند، سوگند یاد کرد و دستش را که تنها یک انگشت آن سالم بود، به سوی قاتل که در جایگاه متهم ایستاد بود، نشانه گرفت و شهادت داد که همان شخص وی را به قتل رسانده است. تمام ماجرا را موبهمو توضیح داد و گفت که چگونه به قتل رسید و چگونه و در کجا دفن شد. او اضافه کرد تا امروز، حتا مادرش هم نمیدانسته که قبرش در کجا است. او اضافه کرد که خدا برایش از نماز صبح تا نماز پیشین فرصت زنده شدن و زنده ماندن را داده است و بعد از نماز پیشین دوباره به قبرش باید برگردد.
قاضیها باز هم بین خود پچپچ کردند و یکی از آنها فیصله را چنین خواند: «طبق قانون شهادت آدم مرده علیه آدم زنده قابل قبول نیست. از آنجا که این شخص مرده است و خود هم به مردن خود اعتراف کرده است، فلذا شهادتش معتبر نیست و از مدعی خواسته میشود تا دنبال معرفی کردن شاهد زنده باشد و با آوردن شاهدان مرده وقت محکمه را هدر ندهد.» مرده داد و فریاد زد و گفت هرچند که مرده، ولی فعلاً زنده است و خدا برایش نفس دوباره داده و باید شهادتش معتبر باشد، ولی کس صدایش را نشنید و فرمان داده شد که پیرزن و شاهدش را هرچه زودتر از سالون بیرون کنند. زن از انگشتهای نیم خاک شدهی دست فرزند مردهاش گرفت و گریهکنان از محکمه بیرون شد.
ساعت محکمه نیمه روز را اعلام کرد. قاضیها بین خود چیزی گفتند و یکی از آنها به نمایندهگی از دیگر قاضیها برای حاضران گفت: «به قضیههای دیگر بعد از نماز پیشین رسیدهگی خواهد شد.»
قاضیها سالون را ترک کردند. مراجعان شروع کردند به سروصدا و شکایت کردن و نارضایتی نشان دادن. مثلاً گاوی که آمده بود به نفع صاحب خود علیه قصاب شهادت بدهد، با عصبانیت از دماغهایش هوا خارج میکرد و با خشم به قاضیها دشنام میداد. دیواری که آمده بود به حق همسایه علیه دیوار شریک دیگرش شهادت بدهد، خاک میریخت و قهر بود. موتری که آمده بود علیه دزد و به نفع صاحب خود شهادت بدهد، یکسره هارن میزد و از عقب دود باد میکرد و اینگونه علیه بیعدالتی اعتراض میکرد. همینگونه تمام مراجعان با شاهدهای عجیب و غریب خود برآشفته بودند و سروصدا راه انداخته بودند. بالأخره مأموران امنیتی به زور تفنگ تمام ما را از سالون بیرون کرد. همهگی عصبانی و خشمگین به ریش و روح ِ قاضیها لعنت میفرستادند. سرانجام ناچار راهی که آمده بودند، میگرفتند و میرفتند. از دست هیچ کدام ما چیزی ساخته نبود. در ظرف کمتر از نیم ساعت، درون و بیرون محکمه خالی شد و از بیروبار و سروصدا اثری نماند. من هم به این نتیجه رسیدم که از راه محکمه و رسانه پیدا کردنم ممکن نیست، باید به دنبال یک راه و چارهی دیگر برای یافتن خود باشم. باید به گونهای دیگر و از طریقی دیگر به جستوجوی خودم ادامه یا خاتمه بدهم. راهی را گرفتم و راهی شدم.