از طرف کمیته مصونیت خبرنگاران رفته بودم ننگرهار. داعش به تلویزیون ملی در آنجا حمله کرده بود. چند تن از کارمندان تلویزیون ملی در این حادثه تروریستی کشته شده بودند. من چند روز بعد از حادثه برای بررسی وضعیت روانی کارمندان تلویزیون و تشکیل چند جلسه گروه درمانی استرس پس از تروما ویژه آسیبدیدهگان این اتفاق رفته بودم. تقریبا همهی کارمندان آمده بودند.
در اولین جلسه، پس از معارفه اولیه و تشریح قوانین و اصول جلسات از هریک از حاضران جلسه خواستم داوطلبانه تجربه خودشان را از آن حادثه بازگو کنند. استرس پس از تروما تأثیر زیادی بر عملکرد حافظه فرد میگذارد. حافظه حالتی بیش کلگرا پیدا میکند. به صورتی که نسبت به تصاویر، صداها و محرکهایی که کوچکترین شباهت و ارتباط با آنچه در سانحه رخ داده است حساس میشود و باعث تکرار افکار، تصاویر، احساسها و رفتارهای خودکار آزاردهنده در فرد میشود. در عین حال باعث میشود حافظه نتواند به جزئیات کارآمد، راه حلهای کاربردی مسایل زندهگی، احساسات و افکار دقیق در سایر موقعیتهای زندهگی و سایر خاطرات مانند گذشته دسترسی پیدا کند. این موضوع به تدریج میتواند مهارتهای زندهگی عادی فرد را از او بگیرد و روال زندهگی طبیعی را مختل کند.
هریک از کارمندان خاطرات و تجربیات خود را از روز حادثه برای جمع بازگو میکرد. این روش کمک میکرد تا حافظه و به دنبال آن افکار، احساسات و خاطرات فرد فعال شود. همدلی و همدردیهایی که با فرد صورت میگرفت، التیامبخش هیجانات آزاردهنده فرد بود و کمک میکرد شخص آسیبدیده راحتتر احساسات ناخوشایندی که شاید از داشتن آنها احساس ضعف و شرم داشت را بپذیرد.
وقتی یکی از کارمندان گفت که در تمام چند ساعتی که تروریستان داعش از یکی از اتاقها به بیرون تیراندازی میکردند، او پشت یکی از میزهای همان اتاق پنهان شده بود، به هیچ وجه نتوانستم درک کنم که چه وحشتی را تجربه کرده است. یکی دیگر از کارمندان توضیح داد که وقتی خودش را پشت درب خروجی میرساند، آنقدر گیج بوده که نتوانسته درب را باز کند. ذهن انسان در آن شرایط آنقدر آشفته میشود که معمولیترین رفتارها و اطلاعات را نمیتواند به راحتی بازیابی کند.
صبح زود آمدم طرف دفتر. گارد دم دروازه یک سرباز بسیار جوان بود. دیدم خیلی بیتاب است. تا من رسیدم، آمد طرفم. عذر میکرد که کاری کنید. گفتم چی شده؟ چرا اینقدر بیتاب هستی؟ گریه میکرد و میگفت کاری کنید. از امنیت خبر آمده که امروز احتمالا حمله میشود. هیچ کس هیچ کاری نمیکند. ترسیده بود. نه میتوانست پستش را ترک کند و نه میتوانست بماند. اگر حمله میشد احتمالا او اولین کسی بود که با تروریستان مواجه میشود. سعی کردم آرامش کنم. آرام نمیشد. گفتم تو بمان، من بروم برایت آب بیاورم. دهانش خشک شده بود. رفتم مارکت روبهروی ساختمان تلویزیون برایش آب یا جوس ( آب میوه) بیاورم. داخل مارکت بودم که ناگهان صدای انفجار آمد. فهیمدم که حمله شده است. من تا حمله تمام شود از دور نگاه میکردم. تشویش دوستان و همکارانم را داشتم، اما بیشتر از همه فکر آن گارد در ذهنم بود. خدا خدا میکردم که زنده مانده باشد، اما میدانستم که کشته شده است؛ چون از همان قسمت که او بود حمله شده بود. با اینکه میدانستم نمیتواند زنده مانده باشد، اما چیزی در درونم میخواست حداقل او زنده باشد. از همان روز احساس عذاب وجدان دارم. با خود میگویم باید کاری میکردم که از آنجا میرفت. کاش حرفش را باور میکردم و او را با خودم میبردم. میدانم تقصیر من نیست، اما این فکرها از سرم نمیرود. هر روز صبح همان ساعت صدای انفجار در ذهنم تکرار میشود و چهره و گریههای آن سرباز جلوی چشمانم زنده میشود. خواب ندارم. بعضی وقتها در خیال خودم با آن سرباز گپ میزنم. گفت که امروز داعش حمله میکند.