کشورهایی که گرفتار شکستهای پیهم و بحرانهای مکرر میشوند، نیروهای نخبه، ورزیده، تحصیلکرده، باتجربه و توانای خود را از دست میدهند. یکی از شکلهای از دست دادن این نیروها، پدیده معروف فرار مغزهاست که بسیاری از جوامع جهان سومی و محروم با آن دست به گریبانند. شکل دیگر آن بیانگیزه شدن، سرخوردهگی و ناامیدی عمیقی است که در شرایط تیره و تار به سراغ نخبهگان جامعه میآید، چه در داخل کشور باشند و چه در خارج آن، اما در عمل هر نوع دلبستهگی به فعالیت و سهم گرفتن در تحولات اجتماعی را از دست داده و راه انزوا و انفعال در پیش میگیرند. در این حالت نیز جامعه زبدهترین نیروهایش را از دست میدهد و آنان به عناصری خنثا و بیهوده تبدیل میشوند.
افغانستان یکی از بارزترین نمونههای ایندست از جوامع است. از روزگاری که کودتای ثور رخ داد و به دنبالش جنگها و شورشهای مخالفان آن آغاز یافت، زنجیرهای از بحرانهای پایان نیافتنی به راه افتاد و در هر مرحله بخش وسیعی از نخبهگان این کشور را بهشکل فزیکی یا روانی به دیار فنا فرستاد. در هر تغییر رژیمی که در این کشور اتفاق افتاده، شمار قابل توجهی از چهرههای علمی و فرهنگی و شخصیتهای اثرگذار سیاسی و اجتماعی یا به خارج گریختهاند و یا در داخل راه گوشهگیری در پیش گرفته و به حاشیه رانده شدهاند.
پس از کنفرانس بن امیدی گسترده در میان نخبهگان مهاجر این کشور به وجود آمد و بسیاری از آنان در صدد مشارکت در زندهگی سیاسی و اجتماعی برآمدند و میخواستند سهمی در روند بازسازی و توسعه داشته باشند. اما آن امید بهزودی جایش را به یأس داد، زیرا از یک سو سیستمی وجود نداشت که از متخصصان و کارشناسان بهخوبی کار گرفته شود و از سویی فرهنگ همگرایی و پذیرش در میان شهروندان این سرزمین ضعیف است و در اثر آن میان طیفهای مختلف تنش و درگیری رخ داد. هر گروه کوشش میکرد که همه عرصهها و مقدرات را در انحصار خود بگیرد و جایی برای بقیه نگذارد. این امر سبب شد که زمینه اعتماد و همکاری میان نیروهای برگشته از خارج و نیروهای داخل شکل نگیرد و از تواناییها و تجاربی که داشتند بهصورت سازنده استفاده نشود.
پس از رویکارآمدن طالبان، گستردهترین موج فرار و مهاجرت از افغانستان رقم خورد و تراژیکترین صحنههای آخرالزمانی را پدید آورد. نزدیک به نیم میلیون از کدرهای علمی، نظامی، سیاسی، اجتماعی و مدنی کشور در مدتی کوتاه به ترک زادگاه خود اقدام کرده و راهی سرزمینهای غربت و آوارهگی شدند. اکنون بسیاری از آنان، مانند مهاجران هر سرزمین فروپاشیده و ویران، در برزخی مهآلود گیر ماندهاند. از یک سو حسرت گذشتهای که بخشی اجتنابناپذیر از هویتشان است و از دیگر سو سردرگمی درباره آیندهای که نمیدانند چگونه با گذشته خود وصلش کنند.
هنگامی که نخبهگان یک سرزمین به ناامیدی و سرخوردهگی شدید گرفتار میشوند، دوره دیگری از فلاکت مردمان آن آغاز مییابد و روند سقوط به سراشیبی فروپاشی تندتر میشود. انفعال نیروهای نخبه و اثرگذار و بیباوری به تواناییهایشان، عرصه را به مافیا، استفادهجویان، معاملهگران و تبهکاران فراهم میسازد تا میداندار حوادث شوند و تاریخ یک سرزمین را بر وفق مراد خود سمتوسو بدهند. افغانستان اکنون در چنین وضعیتی قرار دارد.