یکی از تفاوتهای مشهود میان جوامع پیشرفته و جوامع عقبمانده در گفتمان/دیسکورسهایی است که نخبهگان این کشورها به پیش میبرند. نخبهگان و رهبران جوامع عقبمانده خود نمادی از عقبماندگی عقلی، تنبلی ذهنی و رکود اندیشهگیاند. این را میتوان بهخوبی در ناتوانی آنان در خلق گفتمانهای معطوف به رهایی، شکوفایی و پویایی به تماشا نشست. مردمان این جوامع رویشان به سوی عقب قفل شده و نشانه آشکار آن به گذشتههای دور چشم دوختن، به مردهها و فسیلهایشان امید بستن و به گورستانهایشان بالیدن است؛ یعنی در بند گذشته گرفتار آمدن، پیشینیان را به چشم تقدس دیدن، به قصههای جعلی برجا مانده از روزگاران دور دل خوش کردن و بر زخم ناکامیهای امروز خود از توهمهای دیروزی مرهم نهادن. این همان چیزی است که به نام «سلفیت» میشناسیم و به غلط میپنداریم که نام یک جریان قشری در میان جریانهای دینی است، در حالی که سلفیت در گوهر خود بزرگنمایی بیجای گذشتهگان و تقدس بخشیدن به آنان است، چه به رنگ دینی و چه به رنگهای قومی، تباری، زبانی و نژادی.
جوامع پیشرفته برعکس، خود را از اسارت گذشته رهانیدهاند، نه اینکه آن را فراموش کرده باشند، بلکه به آگاهی انتقادی از آن دست یافتهاند، برای جلوگیری از تکرار خطاهایی که وضعیت ناگوار امروز را خلق کرده است، به قصد معطوف کردن همه همت و توان خود به فردا، به آفرینش روز و روزگار بهتر برای نسلهای آینده. تنها با ذهنیتهای معطوف به آینده است که میتوان پای از کره زمین بیرون نهاد، در فضاهای بیکران به پرواز درآمد و به کشف افقهای نو در جهان پهناور توفیق پیدا کرد. در جوامع عقبمانده هنوز قصههای هزار و یک شب، فتوحات صدر اسلام، تراژدی کربلا، غنایم چپاولشده از هندوستان، داستان امیر ارسلان رومی و افسانه دیو سیاه در کوه قاف بحثهای داغ را تشکیل میدهد. این یعنی قفل شدن در گذشته و ناتوانی در تنفس حال و هوای روزگار خود.
چگونه میتوان به ذهنیت خلاق و پویا رسید؟ برای این کار باید کتابخوان شد، آن هم کتابهای نو با ایدههای تازه. باید خوانش انتقادی را یاد گرفت. باید عقلانیت را تمرین کرد. باید ذهنیت مقلدانه را به نقد و نکوهش گرفت. باید هراس از شک در توهمات و خیالبافیها را کنار نهاد. باید هالههای جعلی تقدس را از گرداگرد چهرههای تاریخی پس زد. باید از زیر آوار سنگین گذشته رها شد و برای رسیدن به عصر حاضر تکاپو کرد و به امروزیان رسید.
رهایی از اسارت، آن هم اسارت گذشته، در اساس از ساحت ذهن و روان آغاز میشود و سپس به ساحت زندهگی عملی گسترش مییابد. تنها با ذهن باز، عقل پویا و دانش امروزی میتوان به سراغ خلق دیسکورسهای تازه رفت و گفتمان معطوف به رهایی را پدید آورد. در افغانستان اما تحجر و سنگوارهگی ذهنیتها سبب شده است که به جای خلق روایتهایی که به بسیج تودهها در مسیر آرمانهای بزرگ بینجامد، بحثهای تکراری تبارگرایانه همه جا را اشغال کرده است، آن هم بهگونهای که درونمایهاش یا افتخار به مردهگان است یا نفرت از زندهگان. در اینجا گذشته را میپرستند، از مدیریت حال حاضر عاجزند و آینده را به امان خدا رها کردهاند؛ این یعنی عقبماندهگی، تحجر و فسیلوارهگی.