در جوامع انسانی وجود اقوام مختلف و متفاوت از حقیقتهای انکارناپذیر است؛ یعنی امروزه ما نمیتوانیم دولت-ملتی را با ویژهگی تکقومی و با فرهنگ و خردهفرهنگهای یکسان بیابیم. حالا که فرهنگها و تنوعات مختلف فرهنگی از حقیقتهای انکارناپذیر جوامع امروزی است، ما نمیتوانیم از پدیدهای به نام هویت و هویتگرایی در این جوامع چشمپوشی کنیم.
هویتگرایی که از سده 19 بدینسو در همهی دنیا مطرح است، به معنای بازگشت به اصل فرهنگی و قدیمی یک جامعه، یک ملت و یا گروه اجتماعی است. همچنان به معنای پیگیری آن مؤلفههای زیستی که من را از دیگر و ما را از دیگران متمایز میسازد. برای محقـق شدن هدف، اصل برجستهسازی 1، 2 و یا چند عنصر هویتی قابل بحث و تأکید است.
افغانستان نیز از جمله کشورهایی است که در بستر آن فرهنگها و خردهفرهنگهای متفاوت و متعدد وجود دارد. تکّثر اقوام یکی از ویژهگیهای برجسته جامعهی افغانستان است. از این بگذریم که طی تحقیقاتی، افغانستان با داشتن چهارده قومیت مختلف بیشترین تنوع قومی را در آسیا دارد. مشترکات فرهنگی و تاریخی بیشترین نقش را در تعامل و درهمآمیختهگی آنان داشته است.
پرسشی که مطرح است، این است که در عرصه سیاسی برخورد قومیت در افغانستان چگونه است؟ آیا تنّوع اقوام در افغانستان یک مزیت اجتماعی است یا مصیبت اجتماعی؟ و شاید، دهها پرسش دیگر از اینگونه…
آنچه مسلم است، برگههای تاریخ شاهد است که در نظامهای باز و بسته چه در قانون و چه در عمل به قوم و یا اقوام خاصی امتیازات بیشتر و به سایر، امتیازات کمتر و یا در حد صفر قایل شدند. گاهی هم ما شاهد برخوردهای خشونتبار بودهایم که مبتنی بر نیت به حاشیه راندن، منزوی ساختن و حذف دیگران به دلیل تنوعات قومی، مذهبی و زبانی بوده است.
عبدالرحمّان خان سنگبنای قوممداری را در عرصه سیاسی گذاشت. او که روند تکقومیسازی قدرت سیاسی را با شکستن خودمختاری اقوام غیرپشتون کامل کرد، سیاست او تا همین سه دهه پیش ادامه یافت. گرچه ترکیب هرم قدرت سیاسی با جزر و مدهای نامتعادلی ادامه پیدا کرد. در مسیر تاریخ، حتا در دهه هفتاد کل ساختار قدرت سیاسی تغییر کرد و تاجیکها به رأس هرم قدرت صعود کردند. گذشته از شرایط زمانی و تاریخی که چگونه اقوام مختلف در ترکیب قدرت سیاسی ته و بالا میشدند، در رأس هرم قرار گرفتن بخشی از اقوام به نحوی زوال اقوام دیگر تلقی میشد.
اما از زمانی که طالبان به عنوان یک گروه قومی عمدتاً پشتون ساختار تکقومی قدرت را برای پنج سال نگهداشتند، با فروپاشی این گروه، اجلاس بن آلمان (1380) مشارکت همه اقوام را در قدرت به صورت هرمی درآورد: پشتون در رأس، تاجیک، هزاره و اوزبیک در ردههای دوم، سوم و چهارم و بقیه در قاعده قرار گرفتند.
با ایجاد یک نظام جدید در افغانستان، دموکراسی و مؤلفههای ارزشمحور آن در فضای سیاسی این کشور کوچکترین تأثیری بر سنت و عرف بهجامانده نشست بن آلمان (1380) نگذاشت و عنصر قومیت از نخستین انتخابات که آغاز تمثیل دموکراسی در نظام سیاسی افغانستان بود تا امروز که چهارمین انتخابات ریاست جمهوری (1398) را پشت سر گذاشتیم، نه تنها تغییر نکرد، بل هنوز هم قومیت به عنوان یک اصل قابل محاسبه در عرصه قدرت سیاسی میباشد.
در ضمن فرهنگ سنتگرای مهرههای سیاسی حاکم، محوریت تاریخی و نیرومند قومیت در ساختار قدرت سیاسی افغانستان، ماهِیّت دولت را «قوممدار» کرده است. حتا امروزه ما نمیتوانیم در چانهزنیها برای کسب قدرت، مهرههای قومی را نادیده بگیریم. مسیر پنجسالهی حکومت فعلی (حکومت وحدت ملی)چندقومیکردن تکتهای انتخاباتی (مبتنی با هر رویکردی)، حضور درصدی معیّن اقوام در رأس و قاعدهی نهادهای دولتی و حتا ارتش ملی کشور تأثیرپذیری انکارناپذیری از عنصر قومیت در نظام سیاسی افغانستان دارد. گرچه این رویکرد مدیریتی-سیاسی به نحوی در جهت جلب اعتماد اقوام صورت میگیرد، ولی در واقع بیانگر قومیتزدهگی سیاسی و حکومتداری است. این پدیده، از یک سو به نامطلوب بودن دموکراسی و شایستهسالاری میانجامد و از سوی دیگر نوع نگاه بازیگران و تودههای اجتماعی را نسبت به پدیدههای سیاسی و اجتماعی تحت تأثیر قرار میدهد.
دور از انتظار نیست که در قدرت با معیار قومیت، تعادل حفظ نشود. ناهمگونی قومی و توزیع نابرابر قدرت بین اقوام، از عوامل اصلی شکافهای قومی است. به قول عبدالقیوم سجادی، این سوءظن در دوصدوپنجاه سال اخیر به صورت یک بیماری مزمن اجتماعی درآمده و در کنار عوامل دیگر از جمله توسعه نیافتهگی، ضعف مدیریت سیاسی و مداخله خارجی، زمینهساز تعارض و خشونت اجتماعی شده است. بنبستهای ملتسازی و بحران هویت ملی و کندی توسعه و نوسازی از دیگر پیامدهای این تعارض است که به تشدید و بحران سیاسی کشور کمک کرده است.
در جامعه افغانستان، فرهنگها و خردهفرهنگهای متنوع، عامل شوربختیهایی بسیاری شده است. در واقع دورهی تاریخی به اثبات میرساند که عناصر فرهنگی از دلایل سرکوب، حذف، به حاشیه رانده شدن کتلههای انسانی و در نهایت خشونت و مصیبتها گردیده است.
به این درک میرسیم که تأکید بر عنصر قومیت از نامطلوبترین پدیدهها و در عین حال انکارناپذیرترین آنها در جامعه افغانستان است. تا زمانی که عنصر ملت جایگزین قومیت نشود، با بیاعتمادی ملی، بحرانهای ملتسازی و چالش هویت ملی و در نهایت شکافهای قومی مواجهایم. علاوه بر آن، زمینهساز مداخلات دستگاههای خارجی، بحرانها در توسعه و نوسازی، عدم حکومتداری خوب و در نهایت چالشهای امنیتی و اقتصادی در کشور میباشیم.
تا زمانی که به بحرانهای چندپهلو و برخاسته از تقابل خردهفرهنگهای داخلی خاتمه داده نشود، اجماع نظر سیاسی و ملی پیرامون موضوعات بزرگ ملی از جمله در مورد پروسههای انتخابات و صلح به وجود آمده نمیتواند. از آنجا که با تنازع درونی، دستاندازی دولتهای خارجی میسر است، از موضع ضعیف، تدوین و مدیریت سیاست خارجی قوی و منسجم عملی نیست و مسایل حیاتی (پروسه صلح) باز هم به رؤیا و یا هم پدیدهای تحمیلی بیش نخواهد بود.