جوامع انسانی به لحاظ مراحل سیر تاریخ و تکامل اجتماعی خود یکسان نیستند. آنچه در این جوامع رخ میدهد، از فعالیتهای سیاسی تا اجتماعی، فرهنگی، هنری و علمی، بازتابدهنده سطح رشد و توسعه آنهاست. عمده جوامعی که در مراحل پیشاتوسعه قرار دارند، از نظر سلسلهمراتب اجتماعی و چینش نیروها زیر عنوان جوامع پدرسالار شناسایی میشوند. جوامع پدرسالار یعنی جوامعی که در آنها فردیت انسانها هنوز به رسمیت شناخته نمیشود و اکثریت شهروندان در مقام نوجوانان نابالغ تصور میشوند که قادر به تشخیص درست سود و زیان خود نیستند و باید قیّم و سرپرست داشته باشند. کسانی که سرپرستی شهروندان را برعهده میگیرند، نقش پدر برای فرزندان را دارند، اما نقشی سنتی که هر چند میتواند با لطف پدرانه همراه باشد، ولی حقوق تعریفشدهای برای کودک در آن ملحوظ نیست. در چنین جامعهای، فرزندآوری خود وسیلهای برای اهداف و برنامههای پدران است، زیرا کثرت عددی فرزندان یعنی افزایش کارگران، سربازان و خدماتدهندهگان. فرزند بهعنوان شخصیت حقوقی مفهوم نوینی است که به عصر مدرن تعلق دارد و این یکی از عواملی است که روند فرزندآوری در کشورهای توسعهیافته را دچار دگردیسی معنایی کرده است؛ بهگونهای که والدین پیش از فرزنددار شدن خود را ملزم میدانند که آمادهگی ورود یک شخصیت حقوقی نو در ترکیب خانوادهگی خود را بگیرند و برای مکلفیتهای حقوقی و اخلاقی خود در برابر او آماده شوند.
در جوامع پدرسالار راه رسیدن به قدرت و موقعیت اجتماعی، سرسپردهگی عام و تام به صاحبان سلطهای است که در مقام پدر قرار میگیرند و صلاحیتهای خود را براساس چنان رابطهای اعمال میکنند. قبول صغارت، قبول دنبالهروی، خودداری از انتقاد و قبول برتری مرجعیتهای پدرسالار دانا و توانا، بخشی از سامانه فکر گروهی در چنین جوامعی است. در چنین ساختار اجتماعی تفکر انتقادی زاده نمیشود و خلاقیت و ابداع به حداقل خود میرسد و نوآوری و تجددطلبی بهمثابه زنگ خطری تلقی میشود که میتواند از پایان نظم پدرسالار کهن خبر بدهد. راه ارتقا و پیشرفت در چنین جامعهای، سمع و طاعت و اجرای فرامین بهصورت بیچونوچراست، هر چند این دنبالهروی و فرمانبری زیر عنوانهای خوشنماتری مانند احترام، نزاکت، ادب و تربیت عالی پوشش داده میشود. این به این معنا نیست که جوامع مدرن فاقد احترام و ادب هستند، بلکه معیاری که با آن بتوان این ویژهگیها را سنجش کرد در جوامع مدرن انتخاب آزادانه افرادی است که با استقلال و خودبسندهگی این روش را در پیش میگیرند، نه از روی هراس از مجازات یا خشم مرجعیتهای پدرسالار.
افغانستان هنوز در مراحل پیشاتوسعه قرار دارد و فرهنگ پدرسالار همچنان در آن نقش پررنگی دارد و سیاست در این جامعه بهشکل بارزتری بازتابدهنده نظم پدرسالار است. با آنکه از شکلگیری احزاب سیاسی بهعنوان پدیدهای مدرن و متعلق به دنیای امروز بیش از نیم قرن میگذرد، اما احزاب سیاسی خود به بازتولید وضعیت پدرسالار کمک کردند و در نتیجه آن رهبران این احزاب خود به پدران و موسفیدان قبیله تبدیل شدند که کسی از آنان حق پرسش ندارد و نمیتواند به حسابدهی و پاسخگویی ملزمشان کند. سلسلهمراتب حزبی به جای آنکه نقشی بروکراتیک در جهت توزیع وظایف و ترتیب کارها داشته باشد، بیشتر بازسازی هرم سلطه پدرسالارانه است و کسانی که در راس قرار دارند میکوشند فرهمند و برخوردار از شکوه ماورایی به شمار آیند. کسی که در رتبه بالاتر این هرم قرار میگیرد، بهآسانی رهبر خردمند و پیشوای مدبر خوانده شده و موجی از تملق و چاپلوسی به سویش سرازیر میشود. واژه «بابا» در این بستر فرهنگی و سیاسی بار معنایی خاصی دارد و برای نشان دادن اوج احترام همهگانی به کسی او را بابای ملت میخوانند. پیروان برخی چهرههای سیاسی صراحتا پیشوند بابا را به نام او اضافه کرده و با افتخار او را بابای سیاسی خود میشمارند.
پس از نیم قرن تحولات سیاسی، اکنون یک نسل از سیاستمداران افغانستان در حال بازنشستهگی از سیاستند و به رغم میل شدید به تداوم حضورشان در این عرصه، ضعف بنیه و فرسایش بیولوجیک زنگ الوداع را برایشان به صدا درآورده یا از تواناییشان برای نقشآفرینی بهشدت کاسته است. اما رفتن آنان یا کنار رفتنشان به معنای تغییر قواعد بازی سیاسی و تحول در نظم پدرسالار نیست، بلکه بیشتر آنان تلاش دارند تا فرزندان خود را جانشین ساخته و راه را برای رهبر شدن آنان باز کنند. یکی از دلایل سقوط جمهوریت، تلاش بخشی از سیاستمداران برای تحمیل فرزندان نازدانه و سرد و گرم نچشیده خود بر عرصه سیاسی افغانستان بود که جای افراد تواناتر و شایستهتر را میگرفتند و اجازه نمیدادند که استعدادهای بهتری به میدان بیایند و خلای رهبری را برای نسلهای آینده پر کنند. این تنها در جبهه مخالف طالبان نیست، بلکه حتا در این گروه نیز پسر ملا عمر و پسران جلالالدین حقانی از آدرس پدرانشان شناخته شده و در این گروه جایی یافتهاند.
سیاستورزی در سایه پدران و حضور از آدرس آنان بخشی از بافتار سیاست افغانستان شده است و این گاهی به تناقضهایی میانجامد؛ زیرا فرزندان عملا در دورهای متفاوت و زمانهای کموبیش ناهمگون با زمانه پدران خود رشد کردهاند و از این رو نمیتوانند فتوکاپی مطابق اصل پدران خود باشند. از سوی دیگر اما آنان هویت سیاسی و اجتماعی خویش را از پدران خود به وام گرفتهاند و شایستهگیهای ویژهای ندارند که برایشان هویتی مستقل بدهد. پدرانشان دستکم این مهارت را داشتند که با وجود کاستیها و خطاها، از زیر و بم حوادث با موفقیت عبور کرده برای خود نام و جایگاهی بسازند. فرزندانشان، برعکس، در وضعیتی قرار دارند که اگر نام پدرانشان را از آنان بگیری، هیچ سرمایه مهم دیگری به لحاظ شایستهگیها و تواناییهای شخصی برایشان نمیماند که با آن وزنی در عالم سیاست پیدا کنند. گذشته از آن، شماری از آنان به ایدیولوژیها و افکاری که پدرانشان به آن گرایش داشته و از آن دریچه وارد سیاست شده بودند، هیچ باوری ندارند، اما در عمل امکان بروز آن را نداشته و به ناگزیری به آن تظاهر میکنند تا سرمایه اجتماعی و سیاسیشان آسیب نبیند. کسانی که به ایدهای باور ندارند، نمیتوانند با قوت و توان از آن دفاع کنند و در نتیجه نمیتوانند سیاستمداران اصیل و کامیاب باشند. سیاستمدار اصیل کسی است که آنچه را به آن رسیده و باورمند شده است، با صلابت مطرح و با شهامت از آن دفاع کند.
گسستی که سقوط جمهوریت بر سیاست افغانستان تحمیل کرد، فرصتی فراهم آورد تا سیاستمداران کهنه و فرسوده جاروب شوند و راه برای ظهور نسل جدیدی از مبارزان، فعالان و سیاستمداران هموار شود و مدل جدیدی از سیاستورزی امکان بروز پیدا کند. چنین تحولی اما مستلزم این است که اهل سیاست از سایه پدران خویش آزاد شوند و به انتخاب مسیری متناسب با زمانه و نسل معاصر خود روی بیاورند. نهتنها در سطح فردی، بلکه در سطح جمعی، افغانستان باید از سیاست پدرسالار و چرخیدن بر محور «بابا»ها رها شود. داستانهای اسطورهای تقابل رستم و سهراب در ادبیات پارس باستان و به صلیب کشیده شدن مسیح به دست پدر آسمانی در ادبیات مسیحی، به معنای نمادین نشاندهنده این تقابل پدر و پسر و جدا شدن راهشان از همدیگر است. جوامعی که فردیت و استقلال یکایک شهروندان خود را به رسمیت میشناسند، با پدرسالاری بدرود میگویند و پس از آن است که موفق میشوند مسیر خود را مسوولانه انتخاب کنند و سرنوشت خود را آگاهانه به دست خود رقم بزنند.