آفتاب نارنجیِ صبح طلوع نکرده بود و هنوز جهان در سایهای از تاریکی قرار داشت. دورها به درستی دیده نمیشدند. من به همراه زحل، تازه خود را به سرک اصلی رسانده بودیم. در آن ساعت از صبح، سوز باد صبحگاهی را به صورت و سرمای آسفالت سرک را بر کفِ پاهایمان به راحتی حس میکردیم. به اولین رکشایی (سه چرخه) که رسیدیم، سوار شدیم؛ رکشای فرسوده که رنگش در حال ریختن بود و در پیش رویش با حروفی آفتاب سوخته نوشته شده بود: «هرکس به دنبال یاری، ما به دنبال سَواری». مسیر زیاد طولانی نبود و تا رسیدن به جمنازیوم فقط ده دقیقه راه بود. با آن هم، همین که رکشا شروع به حرکت کرد، زحل گپهایش را آغاز کرد: «زحل سیاره ششم منظومه شمسی است. بعد از مشتری، بزرگترین سیاره است. با حلقههای زیبایی که هرکس آرزوی داشتنشان را دارد. از کودکی همیشه این توضیح را پدرم برای اسمم گفته است. به همین خاطر من هم همیشه با خود میگویم که باید مانند زحل زیبا و البته بزرگ و قوی باشم.» زحل در یک خانواده ورزشکار به دنیا آمده است، به همین خاطر از همان روزهای کودکی شوق و علاقه فراوانی به ورزش داشته است. به گفته خودش از پنج سالگی زیر نظر پدرش، که استاد در رشتههای رزمی است و بهطور رسمی در جمنازیوم دولتی و کلپی که زیر نظر خودش است شاگردان زیادی را تربیه و به میدانهای بزرگ ورزشی تقدیم کرده است. امروز اما، پدر زحل بهدلیل پیدا کردن خرچ و مصرف خانواده، ورزش را ترک کرده و در کشور همسایه کارگری میکند و خود زحل بهدلیل ممنوعیتهای وضعشده حق ورزش کردن را ندارد.
در فرصت کوتاهی که من و زحل برای حرف زدن داشتیم، او با شوق و علاقه فراوان از نخستینباری که توانسته بود در یک برنامه بزرگ ورزشی شرکت کند، صحبت میکند: «دوازده ساله بودم که به همراه چهار تن از دختران همسن و سالم، به حیث شاگردان منتخب رزمی کار ولایتمان، در برنامهای که در سطح ملی برگزار میشد، اشتراک کردم. برنامه رقابتی نبود و فقط به منظور اجرای نمایش حرکتهای رزمی بود. من هنوز هم تحسیننامهای که از آن برنامه دریافت کردم را دارم.» زحل که آن لحظه انگار خون تازهای در رگهایش جاری شده بود، موبایلش را از کیف کوچک دستیاش که به دور گردن انداخته بود، بیرون میکند و از گالری آن پوشهای را که «من قبل از جنگ» نام دارد، باز میکند. اولین عکس را باز کرده و موبایل را به دستم میدهد تا عکسها را دنبال کنم. هرچند فرصت برای دیدن تمام عکسها و شنیدن توضیحات زحل کم بود؛ اما با آن هم آنچه که در بیشتر عکسها دیده میشد، لباس سفید تکواندو با کمربند مخصوص آن، مدالهایی که پس از پیروزی بر گردن آویخته بود و خندههایی که از شوق پیروزی بر لب داشتند، زحل را زیباتر و خوشحالتر از آنی که مقابل من نشسته بود، نشان میدادند.
گفتههای زحل با سرفه بلند رکشاوان، که اشارهای بود برای این که به مقصد رسیدیم، پایان مییابد. در کنار جمنازیم دولتی شهر، از رکشا پایین میشویم. زحل چون شناخت بیشتری از ساحه دارد، با چند قدم فاصله از من، مرا رهنمایی میکند. میگوید که علت این که در هنگام صبح شما را به این جا خواستم، این بود که در ساعاتی که ازدحام زیاد است، اجازه نزدیک شدن به تعمیر برایمان نیست و حتا نمیتوان به راحتی از سرک آن عبور کرد. تا دو سال پیش جمنازیوم دولتی با داشتن دوشکها، وسایل محدود رشتههای ورزشی و همچنان قطار منظم چوکیها برای تماشاچیان، هرچند بهطور معیاری نبودند؛ اما با آن هم در آن زمان، فرصت و فضای مناسبی برای راحتی خاطر و تمرینات ورزشی دختران بود.
زحل با حسرت به طرف تعمیر جمنازیوم نگاه میکند: «هرچند در آن زمان هم وقت برای تمرین دختران کمتر بود، اما با آن هم همان زمان محدود، برای ما یک فرصت نامحدود برای تقویت و پرورش هرچه بهتر خود در رشته ورزشیمان بود. تا بتوانیم با یافتن مهارت کافی، خود را آماده رقابت در مسابقههای بزرگ درون کشوری و برون کشوری کنیم.» در این حال زحل اشاره به مردانی میکند که بهجز من و خودش در دو سرک منتهی به جمنازیوم، لباس مخصوص ورزشی پوشیده و بیخیال همهچیز در حال دَوشند. آن گاه با حسادتی که در واژههایش جریان دارد، میگوید: «ما هم میتوانستیم، اگر میگذاشتند.» ترک ناگهانی و یکباره ورزش برای زحل و دیگر دخترانی که بهطور حرفهای ورزش میکردند، ضربه سنگینی بر روح و جان آنها وارد کرده و آنها را به زمین زد، و پس از آن بسیار به سختی دوباره خود را بلند کرده و سر پای شدند.
زحل یک سال بعد از وضع محدودیتها هم زیر نظر پدرش، به تمرینات خود ادامه میدهد. اما بعد از آن، پدر زحل به دلیل مشکلات اقتصادی که ناشی از کم شدن شاگردانش بود، به منظور تأمین معیشت خانوادهاش، به یکی از کشورهای همسایه مهاجرت کرده و در آن جا شروع به کارگری میکند. زحل هم بعد از رفتن پدر، که بزرگترین حامی و البته رهنمای او در اجرای تمرینها و هماهنگی مسابقات ورزشی او بود، یک دوره طولانی افسردهگی را طی میکند و بعد از آن، دوباره به تشویق پدر «از راه دور» به ورزش صبحگاهیاش شروع میکند؛ به امید این که بتواند روزی خود را در میدان رقابتهای المپیک، در رشته ورزشی دلخواهش ببیند و برای خود، خانواده و وطنی که حال امکان ورزشکردن را در آن ندارد، افتخار کسب کند.