شعلههای نور خورشید صندوقچه رنگرفته گلدارِ پر از «کست» را جذابتر میسازد. انگار نور و موسیقی درهم تنیده و تصویر حیرتآور و فرحبخش را خلق کرده است. در کنجی دیگر این خانه جادویی پردههای «پختهدوزی» آویزان است که حتما زنی آن را ماهرانه نقش کنده و جنبه متفاوتی از ضمیر هنرپرور انسان را به نمایش گذاشته است. پردههایی که حرفها و قصهها دارند و شعرهایی بر روی آن با رنگ سرخ و سبز حک شده است. پرده پختهدوزی نوعی از پردههای سنتی در روستاها است که دختران نوعروس آن را برای خود میدوزند تا حجلههایشان زیباتر شود. غوثالدین با نگاه نافذ و لبخند نازکش، میگوید: «این تنها تار و سوزن و تکه نیست؛ بلکه بخشی از عشق و هیجانی است که فرشته [همسرش] در میان آن گلها پنهان کرده است.» فرشته ابروهایش را بالا میبرد و کمی با تاخیر میافزاید: «بلی، بخشی از عشق و آرزوی دختران روستا در میان این گلها با تار و سوزن فرورفته است.» میپندارم که این گلها نگفتههایی دارند که باید کشف، روایت و بازگو شود.
مرد لاغراندام بذلهگو با قد بلند و چهره همیشه خندان در کنار صندوقچهای نشسته است که صدها کست از مشهورترین و قدیمیترین آهنگسازان، موسیقیدانان و آوازخوانان افغانستان در آن جا خوش کرده است؛ صداهایی که روایت افغانستان قدیم را دارد، بوی کوچه خرابات کابل را به مشام جاری میکند و از روزگاری است که هنوز دست جنگ، این دیو خشونتبار و ویرانگر، و تروریسم دینی به سان اکنون فرصت زندهگی و لبخند و موسیقی را از مردم نگرفته بود و صدای دمبوره و سهتار از بلندای تپههای هرات در غرب تا قلههای پامیر در شمال و دامنههای شکوهمند و سبز جلالآباد در شرق طنین میانداخت. «ساربان» با آن صدای همیشه اندوهبار و «بیلتون» با نواهای شورانگیزش در روزگار خشونت و گناهپنداری هنر و موسیقی در دل یکی از دورافتادهترین روستاهای شمال هنوز نشاط میآفریند و برای غوثالدین زندهاند، مصداق جاویدانهگی هنر و نامیرایی موسیقی در سرزمینی که نواختن جرم و مکتب رفتن گناه پنداشته میشود.
غوثالدین، 56 ساله، در یک زمستان سرد و پر از برف در روستای «سرده» ولسوالی «کوهستانات» ولایت سرپل زاده شد. او در کودکی از شاگردی ملای مسجد فرار کرد و در نوجوانی دل به درس و مشق نداد. شکار و کوهنوردی را دوست دارد و بخش بزرگی از زندهگیاش در دشت و بیابان گذشته است. میگوید: «دشت و بیابان روحنواز است و شبیه یک مربی ماهر عمل میکند.» یاد میدهد که چطور صدای طبیعت را بشنویم، هیجان و غرور کوه را یاد بگیریم و غروبها وقتی آفتاب در شرق مینشیند، بدانیم که اگر آفتاب هم باشیم، روزی باید بنشینیم و نیست شویم. در حالی که با حرارت و اشتیاق طبیعتگردیهایش را تعریف میکند، شلعههای آفتاب که تا دقایق قبل بر صندوقچه موسیقی میتابید، کمرنگ میشود، انگار ابری در امتداد نور دویده تا جلو ورود آن را در این خانه گلی بگیرد و از برخورد نور و موسیقی جلوگیری کند. میگوید که ساربان رفیق دشت و بیابانش بوده است و صدای او در لایههای وجودش همیشه جریان خواهد داشت.
آشنایی با موسیقی
تا قبل از جنگهای داخلی، افغانستان صدا و موسیقی داشت؛ احمد ظاهر سرود ماندگار «اگر بهار بیاید – ترانهها خواهم خواند» را زمزمه میکرد و ظاهر هویدا ترانه شورانگیز «ای کبک دری بیا به پهلویم» را میخواند. «هنگانه» با آن صدای دلانگیز و صمیمیاش صدای زنان بود و اینطور نجوای هنر و موسیقی در دوردستها میرفت؛ در روستا، در خانهها و حتا مساجد. غوثالدین در اولین سفر به کابل با ساربان آشنا شد؛ هنجرهای که در نوایش درآمیخت و با آن زندهگی کرد. بعد فرهاد دریا را شناخت، ظاهر هویدا را گوش داد و روزها در دل دشت و بیان، صدای مزاری نجرابی را شنید. میگوید این کستها را یکی یکی خریدم، از جاهای متفاوت و برای پیدا کردنش ساعتها تلاش کردم و در امر حفظ و نگهداریاش برنامه چیدم؛ صندوق خریدیم تا صدای موسیقی در این روستا ماندگار شود، تا ساربان و ظاهر هویدا در میان این کوهها زنده باشند و نجوای شورانگیز ترانههای احمد ظاهر را مرغکان مهاجر و پرندههای بومی بشنوند. شاید غوثالدین میخواهد که موسیقی و روستا درهم آمیزند و لبخند و اندوه به این کوهها درهم بپیچد.
موسیقی باید با روح لمس شود و میبایست که از ژرفای وجود، تارهای صدایش را بشناسیم. با اندک لبخند که آلوده با اندوه نیز است، میگوید: «من سواد ندارم، حتا نمیتوانم درست متن یک تابلو را بخوانم؛ اما موسیقی را درک میکنم، موسیقی در رگهایم شناور است و من با موسیقی زیستهام و بزرگ شدهام. این نیاز به خواندن و نوشتن ندارد، نیاز به فلسفهبافی و قیلوقال هم ندارم، فقط باید چشمها را ببندیم و صدای تارهای دمبوره را بشنویم و از آن لذتببریم.» برایم تعجبآور است؛ تصور میکنم که نزد یک موسیقیدان بزرگ نشستهام، میپندارم که هنرمند بزرگی در کنارم نشسته است، هنرمندی که موسیقی را میداند و ضمیرش با نی و نوا به وجد میآید. جالب اینجا است که غوثالدین سالها در دشت و بیان «پادهوانی» و «گوسفندچرانی» کرده و اصلا به هیچ مدرسه و مکتب و کتابی برای فهم موسیقی مراجعه نکرده است. برایم حیرتآور است که چطور مرد بیسوادی که عمرش در دشت و بیابان با حسرت و خواری گذشته است، میتواند با موسیقی چنین رابطه معناداری برقرار کند.
پیاله چای سبز را که بخار غلیظ از آن بیرون میزند، در کنار کستهای کهنه میماند و بعد از عروسیهایی میگوید که در قدیم به آن میرفته است؛ عروسیهای محلی در روستاهایی که در آن شبنشینیها و خوشیهای بیپایان موج میزده و مردم در آن آهنگ «آهستهبرو»ی ساربان را گوش میکردهاند. میگوید که در گذشتهها خوشی بیشتر، نشاط فراوان و غم اندک بود و روستاها به سان اکنون غمانگیز نبودند. غوثالدین سیزده سال در دشتها پادهوانی و چوپانی کرده و همواره در دشت و بیابان با خود تیپ و کست داشته و بهترین آهنگهای زندهگیاش را در آنجا شنیده است. محلی که جز سکوت و صدای طبیعت، چیزی دیگر در آن وجود ندارد و وقتی موسیقی با صدای طبیعت و نجوای پرندههای مهاجر درهم میآمیزد، معجونی میشود که شنوده را مست میکند. میگویند سکوت زبان خدا است و موسیقی صدای طبیعت، و وقتی این دو با هم میجوشند باید تاثیر ژرف و عمیق بر ضمیر بکارد و درون انسان را مستعد دیگرگونی کند.
دینداری و ایمان
غوثالدین در کنار دلبستهگی به موسیقی به معنویتگرایی و دینورزی نیز شهرت دارد. میگوید: «فکر نمیکنم دینداری با موسیقی و هنر در منافات باشد؛ چرا باید خداوند زبان طبیعت را دوست نداشته باشد و از خوشی بندهگانش خشمگین شود؟» او در دو دوره جداگانه، یکی در زمان زمامداری مجاهدین در کابل و دیگری در دوره نخست طالبان، برای موسیقی و علاقه پرحرارتش به هنر، مورد بازجویی و حتا شکنجه قرار گرفته است. وقتی جنگجوی طالبان کست مزاری نجرابی را در جیبش پیدا کرد، یک سیلی کشیده بر صورتش زد؛ «آنقدر دستهایش سنگین بود که چند روز گوشهایم توان شنیدن موسیقی را نداشت». بعد با کمی تاخیر و تاکید میافزاید: «روزهایی بود که همه آنهایی که در ولایتهای شمالی آمده بودند، زبان ما را نمیدانستند، حق و ناحق [مردم را] شکنجه میکردند و کسی نمیتوانست در برابر آنها اعتراض کند. آن روز کست را شکستند و من را دو روز در قرارگاه نظامیشان زندانی کردند. فکر میکنم آنها هیچ زمانی موسیقی نشنیده بودند و یا شاید هرگز صدای تار دمبوره در گوششان نرفته بود، چه بدانم؟»
غوثالدین از پدربزرگش شنیده بود که در زمانههای قدیم در مساجد دمبوره مینواخته و یکی از ویژهگیهای کسی که به عنوان امام مسجد استخدام میشده، هنر او در نواختن دمبوره بوده است. شاید این در نگاه نخست بعید به نظر برسد، اما علاوه بر غوثالدین، از افراد دیگری نیز چنین داستانهایی را شنیدهام که روستاییان در حجرههای کناره مساجد گردهم جمع میشده، امام مسجد در اوقات متفاوت موسیقی مینواخته و در موارد دیگر شهنامه و بوستان و گلستان میخوانده است. اینکه چرا اکنون موسیقی و هنر در افغانستان غریب است، داستان طولانی دارد که پرداختن به آن در حوصله این نوشته نیست، اما برای غوثالدین گذشتهها بسیار نوستالژیک است و حسرت و اندوه را میشود در سیمایش دید که چطور به کستهایش نگاه میکند؛ به معنویترین داشته زندهگیاش که سالها آن را در کنج اتاقش نگهداری کرده است. موقع خداحافظی دستهایش را بر شانهام میماند، نور آفتاد چروکهای گرد چشم و پیشانیاش را بیشتر کرده و با لحن نصیحتگرانه میافزاید: «موسیقی گوش کن، موسیقی تو را پخته میکند.»
اکنون که مردهریگ ایدیولوژی سیاه و افراطگرایی دوباره سرزمینِ درهم شکسته افغانستان را در چنگ خود گرفته و نوای موسیقی و صدای سهتار را قدغن کردهاند؛ روستاها پر از ترانههای دینی و جهادی است که مردم به آن گوش میسپارند و از آن جنگ و جهاد را میآموزند، نوجوانان به آن عادت میکنند و پیرمردان شنیدنش را ثواب میپندارند. این فرایند، افراطیت دینی و خشونت خلق کرده به عنوان نماد برجسته پروپاگاندای تروریسم در افغانستان عمل میکند. سرزمینی که کوهها و درههایش قبلا هزاران غوثالدین با صدا و نوا و عشق با موسیقی و هنر در درونش داشت، اما اکنون جانی و قاتل و آدمکش و تروریست دارد و پیوسته این چرخه باطل بازتولید میشود. غوثالدین اکنون نیز موسیقی میشنود. پادهوانی که برای موسیقی زیسته، هنر را در ضمیرش دورنی کرده و عشق عمیق به کهنهکستهایی دارد که از سالها پیش در صندوقچه موسیقیاش پنهان کرده است. کلکسیون موسیقی غوثالدین پرتنوع است و به باغی میماند که رنگها و گلها در آن وجود دارد. آخرین حرفش این است: «ببین! من پیر شدم، ولی موسیقی پیر نمیشود، صدا پیر نمیشود و ساربان پیر نمیشود.»