بخش اول – خیام و راز پیدایی هستی

انسان پیش از آنکه یک موجود اجتماعی باشد، یک موجود طبیعی است. زندهگی طبیعی انسان نسبت به زندهگی اجتماعی او پیشینه و سرگذشت دورتر و درازتری دارد.
طبیعت با تمام جلوههای ملموس اما رازناک خود، برای انسان ابتدایی مجموعهای از رازهایی بوده که او را به خیالپردازی و اندشیدن وا میداشت. همه چیز از خورشید و ماه تا ستارهگان، اجرام آسمانی، شب و روز، پردهپرده راز بود و بستهبسته معما.
باران، برف و تگرگ، آتشفشان، سیلاب، توفان دریاها، فصلهای سال، شگوفه و بارآوری درختان و جنگلها، زایمان و مرگ در میان انسانها و جانوران، تخمگذاری و آشیانسازی پرندهگان و بیشمار پدیدههای دیگر همه و همه برای انسان ابتدایی پرسشبرانگیز بود، همانگونه که هنوز سلسله این پرسشها ادامه دارد.
همین پرسشها بود که انسان را به سرزمینهای افسانهها، اسطورهها و باورهای ماورایی سرگردان ساخت. در گامهای دیگر، انسان با همین پرسشها است که راه خود را به سوی فلسفه، آگاهی و دانش میگشاید. پیدایی پرسش، همان پیدایی شک و اندیشیدن است. همه چیز برای انسان شکبرانگیز و پرسشبرانگیز بود. انسان میدید، شک میکرد، میاندیشد و میپرسید. همین پرسشها و پاسخیابی برای پرسشها بود که انسان راه خود را به سوی شناخت هستی باز کرد.
انسان با نخستین پرسشهای خود در پیوند به جلوههای گوناگون طبیعت است که با طبیعت و رویدادهای طبیعی پیوند ذهنی بیشتری پیدا میکند. در گامهای بعدی پرسشهای انسان بر محور موضوعات اجتماعی و زندهگی اجتماعی میچرخند؛ برای آنکه انسان پیشتر از جامعه، طبیعت را شناخته است و بعد در جامعه است که شخصیت و هویت اجتماعی او هستی مییابد. چنین است که اسطورههای برخاسته از طبیعت و آن سوی طبیعت دنیای گستردهتر از دنیای اسطورههایی دارد که انسان در پیوند به جامعه و زندهگی اجتماعی ساخته است.
این اسطورهها به مانند ستارهگانیاند که پیش از تاریخ، دانش و فلسفه در دل تاریکی درخشیدند و نخستین روشنایی تخیل و اندیشه بشر را در مسیر شناخت هستی به ما نشان میدهند.
شاید بتوان گفت که اسطورهها در آن تاریکی پیش از تاریخ به نخستین ستارههایی میمانند که چندصد هزار سال پس از بیکبنگ شکل گرفتهاند.
اسطوره ما را به پیدایی نخستین جرقههای بینش و تخیل انسان در پیوند به هستی و طبیعت میرساند. به زبان دیگر، زمانی که ما سیر پیدایی چنین بینشهایی را بررسی میکنیم، به اسطوره میرسیم و از اسطوره آنسوتر گذشته نمیتوانیم. همانگونه که در پیوند به پیدایی طبیعت ما به نخستین ستارهها و نخستین کهکشانی میرسیم که صدها هزار سال پس از بیکبنگ شکل گرفتند. دانش بشر نمیتواند از نخستین ستارهها و کهکشانی که پس از بیکبنگ شکل گرفتهاند، آنسوتر بگذرد؛ برای آنکه تا شکلگیری نخستین ستارهگان، طبیعت و هستی در تاریکی مطلق قرار داشته است.
پرسشهای انسان نسبت به هستی، راز پیدایی هستی به تعبیر خیام و حافظ، راز این معمای پیچیده و چندینقیمته کماکان ادامه دارد و هرگز هم به پایان نخواهد رسید؛ برای آنکه هستی را پایانی نیست. وقتی هستی پایانی ندارد، پرسشها و اندیشهها در پیوند به هستی نیز پایانی ندارد.
چیزی که در این میان دگرگون شده، چگونهگی پرسشهای انسان و شیوه تحقیق و پژوهش او است. در دوران اسطورهسازی انسان متکی بر ذهن و خیال اسطورهپرداز خود بود. ابزارش همینها بود؛ اما اکنون پرسشهای انسان پرسشهای برخاسته از خرد جستوجوگر او است. دانش و فناوری او را در امر شناخت هستی کمک و یاری میرساند. پژوهش تجربی و دانشهای تجربی جای اسطوره را در شناخت هستی گرفته است. دیگر انسان اسطورهها و باورهای غیر قابل تجربه را چنان حقیقتی نمیپذیرد. حال دیگر بینش و حقیقت علمی جای بینش اسطورهای را گرفته است.
بحث در پیوند به رباعیهای خیام از یک نقطه نظر بحث پایانناپذیر است؛ برای آنکه موضوعات آمده در رباعیهای او و پرسشهایی را که او مطرح میکند، بحثها و گفتمانهای پایانناپذیری را به دنبال دارد. پرسشهای او پرسشهای روزمره نیست؛ چون خرد او خرد روزمره نیست. پرسشهای خیام ریشه در چرایی و چگونهگی هستی و پیدایی آن دارد. پرسشهای بنیادین فلسفه است، برخاسته از یک گفتمان پایانناپذیر فلسفی.
محور اساسی این پرسشها، به فلسفه آفرینش هستی و راز هستی پیوند میخورد. آنچه را هستی میگویم، از کجا آمده، چگونه آمده و چرا آمده است؟
ابوالقاسم فردوسی در پیوند به آفرینش جهان به این باور است که یزدان، این همه چیز را یعنی هستی را از ناچیز آفریده است. به زبان دیگر، این هستی از نیستی پدید آمده است. جهان حادث است و نیستی خود را با خود دارد.
از آغاز باید که دانی درست
سر مایهی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
سر مایهی گوهران این چهار
برآورده بیرنج و بیروزگار
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیرهخاک
نخستین که آتش به جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و زان پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هر گونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نمایندهی نوبهنو
(شاهنامه فردوسی، کمیته دولتی طبع و نشر، ۱۳۶۱، ص ۲۲)
بربنیاد باور فردوسی، خداوند ز ناچیز چیز آفرید. در آغاز چیزی نبود و خداوند از «نبود»، «بود» آفرید. فردوسی جهان را ترکیبی میداند از چهار عنصر باد، خاک، آب و آتش که از ترکیب آنان زمین و این گنبد گردان به وجود میآید.
با این حال، دیدگاه فلسفی دیگری نیز وجود دارد که هستی ازلی بوده؛ یعنی چیزی بوده و خداوند این هستی را از همان چیز آفریده است.
تمام بحثهای داغ فلسفی و کلامی به همین نقطه برمیگردد و در همین نقطه متوقف میشود؛ چون انسان آن سوی این نقطه را دیده نمیتواند.
خیام همچنان پرسش چگونهگی آفرینش انسان را به میان میآورد. انسان برای چه آفریده شده است؟ چرا در آمدوشد خود اختیاری ندارد؟ «این آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟»
وقتی میگوید: «گر آمدنم به خود بُدی نامدی» یعنی انسان در آمدن خود در این کهنهسرای سپنج نقشی و اختیاری ندارد. به همینگونه در رفتن خود نیز نقش و اختیاری ندارد.
«این کوزهگر دهر چنین جام لطیف/میسازد و باز بر زمین میزندش»
چرا میسازد و چرا بر زمین میزند؟ راز آفرینش انسان چیست؟ در پیوند به این پرسش از منظرگاه دین و عرفان اسلامی پاسخ روشن است، اما خیام از زاویهای که به هستی نگاه میکند، میخواهد از این زاویه آن سوی سکه هستی را بخواند تا همه چیز برایش روشن شود. «معلوم نشد که در طربخانهی خاک/نقاش ازل بهر چه آراست مرا؟»
پرسشگری از عقلانیت برمیخیزد. پرسشگری کار انسان خردمند است و چگونهگی پرسشها وابسته به میزان معرفت و آگاهی پرسشگر است.
پرسشگری است که پایه استوار عقلانیت انسان را میسازد. تا کنون انسان به هرچیزی که در دانش و فلسفه رسیده، از پرسشگری خود رسیده است. شک میکند، میپرسد، تیوری میسازد، تعمیم میدهد و تجربه میکند تا به حقیقت برسد. این راه را پایانی نیست.
نظام فکری خیام لبریز از حیرت و پرسش است. زمانی که میگوید: «این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت» این «نهفت» چیست که بحر وجود از آن بیرون آمده است؟ پس پیش از بیرون آمدن، «این بحر وجود» چگونه در این «نهفت» پوشیده و پنهان بوده است؟ این بحر وجود، خود بیرون آمده یا اینکه بیرون آورده شده است؟
در شعر خیام، این بحر وجود همین هستی یا همین جهان است که در هر دو حال جایگاه همیشهگی ما نیست. وقتی ما رفتنی هستیم، حال چه فرق میکند که حادث باشد یا قدیم؟
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطاییست عظیم
تا کی ز قدیم و مُحدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
(خیام، حکیم عمر، رباعیات، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، ص ۱۲۷)
وقتی ما رفتنی هستیم، دیگر همه چیز برای ما پایان مییابد؛ چون مرگ برای انسان پایان همه چیز است. خیام هر بار که از ناپایداری زندهگی و جهان سخن میگوید، انسان احساس دلتنگی و غربت میکند؛ گویی خود را در سرزمین بیگانهای احساس میکند؛ اما خیام در چنین حالی از خوش بودن سخن میگوید.
این چگونه خوش بودن است که او ما را به آن فرا میخواند؟ از باده سخن میگوید. این باده خیام چگونه بادهای است. «هنگام گل و باده و یاران سرمست/خوش باش دمی که زندگانی این است»
خیام، پیری را میبیند که بر خنگ زمین نشسته است. «پیری دیدم نشسته بر خنگ زمین/ نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین» پیری که در هر دو جهان کسی به شهامت او نیست، او کی است و نماد چیست؟ این پیری که خیام از او سخن میگوید، میتواند همان کسی باشد که بعدها حافظ به غلامی او درآمد: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است»
آیا این «پیر» نام دیگر آن «آزاده» است؟ همان آزادهای که خیام میخواهد برای او این فلک را از میان بردارد و از نو فلک دیگری بسازد تا او و آزادهگان دیگر بهآسانی به کام دل برسند! «وزنو فلک دیگر چنا ساختمی/کازاده به کام دل رسیدی آسان»
هشدار میدهد که با «اهل خرد باش!» این اهل خرد چه کسانیاند؟ خرد آنان چگونه خردی است؟ «با اهل خرد باش که اصل من و تو/گردی و نسیمی و غباری دمیست»
خرد آنان از این خرد هر روزه چه برتری دارد که از ما میخواهد تا خود را از دام این خرد هر روزه رها سازیم؟ در سوی دیگر از ما میخواهد که با اهل خرد باشیم. «تا چند اسیر عقل هر روزه شویم/در دهر چه صدساله چه یکروزه شویم»
شاید دلتنگ این تکرار همیشهگی است. آنچه در یک سال رخ میدهد، در صد سال نیز همان چیز رخ میدهد. همهاش تکرار است. شب، روز، هفته، ماه و سال به تکرار میآیند و این ماییم که تکرار میشویم.
این اسرار ازل چیست که آن را نه او میداند و نه ما؟ وقتی توضیحی هم درباره این پرده اسرار میدهد، آن را به چنان معمایی همانند میکند که نه خود و نه هم دیگران میتوانند حرفی از آن بخوانند: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من/وین حرف معما نه تو خوانی و نه من»
وقتی میگوید: «زیرکان دانا»، این زیرکان دانا کیهایند که به اسرار معما رسیدهاند و دیگران نمیتوانند برسند؟ «ای دل تو به اسرار معما نرسی/در پردهی زیرکان دانا نرسی»
این چگونه بیم و هراسی است که او را در خود پیچیده و از گفتن اسرار زمانه باز میدارد؟ با خرد خود از بحر تفکر، دُری به چنگ آورده است؛ اما از هراس زمانه آن را سفته نمیتواند؛ یعنی نمیتواند راز درونی آن را در میان گذارد: «از بحر تفکرم برآورد خرد/دری که ز بیم سفت مینتوانم»
وقتی خطاب به انسان میگوید: «بیهوده نهای» آیا به این مفهوم است که ما زندهگی به بیهودهگی میگذرانیم؟ آیا اینهمه غم خوردن انسان به گذشته و آیندهای که هنوز به آن نرسیده، خود زندهگی در بیهودهگی است؟ «بیهوده نهای غمان بیهوده مخور»
خیام، ترانهسرای بزرگی است که برای انسان میسراید. انسان و آزادی او محور اصلی سرودههای خیام را میسازد. گویی غم همه انسانها را در دل دارد تا بیرون از قید اندیشههای جبری در آزادی و خوشکامی زندهگی به سر برند و ابدیت زمان را در لحظههایی که در اختیار دارند، دریابند.
با آنکه بارها میپرسد: «که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت» اما او این دوزخ و بهشت را در هستی انسان دیده است: «دوزخ شرری ز رنج بیهودهی ماست/فردوس دمی ز وقت آسودهی ماست»
خیام یک متفکر شکاک و پرسشگر است. ابعاد رنگین و گوناگون اندیشههای فلسفی او در پرسشهایی که در میان میگذارد، بیان میشود. پرسشهایی که او به میان میآورد، برخاسته از خرد جستوجو گر او است. میخواهد راز پیدایی هستی را بداند. هدف پیدایی هستی را بداند. جایگاه انسان را نسبت به هستی دریابد. راز مرگ را بشناسد و اینکه انسان پس از مرگ چه میشود و چه سرنوشتی دارد.
او در این پیوند، نه به بینشهای اسطورهای باورمند است و نه هم روایتهای ماورالطبیعی را نسبت به هستی و زندهگی میپذیرد. هستیای که خیام از آن سخن میگوید، در میان دو نیستی قرار دارد. میخواهد بداند و به این حقیقت برسد که این هستی از این «نهفت» چگونه و چهسان بیرون آمده است، برای چه هدفی بیرون آمده یا بیرون آورده شده است و اینکه این هستی اگر در ذات خود هستی است، پس چرا نابود میشود.