فرار و فروش یک ملت؛ به کدام قیمت؟
عالم عبدالله

روز ۱۵ آگست ۲۰۲۱، کابل آفتابی، قشنگ و آرام بود. بدون درنظرداشت آنچه در یک ماه پسین در ولایات اتفاق افتاد، وضعیت کابل همچون هوایش، آرام و لذتبخش بود. پس از صرف صبحانه، روانه دفتر شدم. من آدمی پرمشغله بودم که همزمان با کار عملی خبرنگاری، در دانشگاه تدریس میکردم و مسوولیت نظارت و ارزیابی یک برنامه دولتی در یکی از وزارتها را در سطح افغانستان نیز برعهده داشتم.
پس از ملاقات با رییس دفتر وزیر و دریافت دستورات مرتبط به وظیفه، وارد دفتر کاری خویش شده و به وظایف روزانهام رسیدهگی میکردم. در آن روزها به دلیل سقوط پیهم ولایات، حجم کار در دفترم چندبرابر شده بود. من نیز برای جبران، با شدت و قوت بیشتر کار میکردم. به همین دلیل نمیدانم زمان چگونه سپری میشد.
پیش از چاشت، یکی از سربازان امنیتی وزارت که با من سر رفاقت و دوستی هم داشت، با وضعیت غیرمعمول در حالی که لباس غیرنظامی بر تن داشت، وارد دفتر شد. او گفت: «اگر مرگ میخواهی، راههای دیگری را انتخاب کن؛ اینجا چه میکنی؟ برخیز و برو پیش زن و فرزندانت.»
برای لحظهای فکر کردم حتما مهاجمان انتحاری طالب -که هرازگاهی نهادهای کشفی از احتمال حمله آنان اطلاع میدادند- به وزارت حمله کردهاند. پرسیدم چرا، چه شده؟ خیریت است؟ گفت: «ای بیخبر، طالبان وارد شهر شدهاند و همهگی فرار کردهاند. خوب است که تو نیز اینجا را با عجله ترک کنی.»
شتابان به سمت دفتر وزیر رفتم. در دهلیزهای پیچدرپیچ و طولانی وزارت هیچ کسی را ندیدم. در دفتر وزیر هم به استثنای یک نگهبان غیرنظامی، کسی را ندیدم. وزیر که به حق آدمی مهربان و دانشمند بود، نیز مجبور به ترک دفتر شده بود؛ ولی پیش از ترک دفتر، به خاطر امنیت ماموران، دستور تخلیه کارمندان را ابلاغ کرده بود. به دلیل آنکه دفتر من تازهتاسیس و در یک گوشه وزارت قرار داشت، از آن دستور آگاه نشده بودم. بهراستی حال که این یادواره را مینویسم، به خاطر میآورم که در آن لحظات، من تنها مامور رسمی دولت جمهوری اسلامی افغانستان در آن وزارت بودم که هنوز سر کار بودم.
تصمیم گرفتم وزارت را ترک کنم ـ دخترم که هم اکنون این نوشتار را میبیند و میخواند، میگوید که تصمیم نگرفتی، مجبور بودی ـ در توقفگاهی که همواره بین ۵۰ تا ۱۵۰ موتر شخصی در آنجا توقف میبود، به استثنای موتر من و سهچهار موتری که گردوخاک چندینساله آنها را پوشانده بود، دیگر موتری به چشم نمیخورد.
در دروازه ورودی/خروجی وزارت، سربازان پولیس که از سالها به این سو با سپر کردن سینه خود، مسوولیت تامین امنیت وزارت در برابر حملات احتمالی مسلحانه و موتربم طالبان را برعهده داشتند، هنوز هم حاضر بودند؛ اما نه با یونیفورم نظامی، بلکه لباسهای ملکی بر تن کرده بودند. آنان با دیدن من، گفتند: «منتظر بودیم که همه کارمندان از وزارت خارج شوند تا ما تصمیم خود را بگیریم. ظاهرا دلت نمیشد بیرون بیایی.»
پرسیدم که تصمیمتان چیست. فرمانده آن سربازان گفت: «نمیدانم… منتظر دریافت پاسخ از فرماندهی امنیه کابل هستم، اما هیچکسی به مخابرهام پاسخ نمیدهد… تلاش کردم تا از فرمانده عمومی پولیس و یا از معین امنیتی وزارت داخله دستور بگیرم، ولی دفاتر آنان نیز به تماسهایم پاسخ نمیدهند.»
تازه آنجا بود که به عمق فاجعه پی بردم. در واقع کابل عملا سقوط کرده بود. فرمانده یادشده، در ادامه گفت: «نمیدانم چه کنم». در حالی که با دست به سربازانش اشاره میکرد، ادامه داد: «نمیتوانم این اولادهای غریب را به خاطر یک رییس جمهورِ [اینجا به رییس جمهور غنی دشنام داد] به کشتن بدهم و زنانشان را بیوه و اولادشان را یتیم بسازم.»
با خداحافظی از آنان، به سمت خانه حرکت کردم. مسیر تقریباً پنج مایلی دفتر تا خانه را دقیقا در شش ساعت پیمودم. گویا همه مردم اعم از پیر و جوان، زن و مرد، کارگر و کارفرما، فروشنده و خریدار، دانشجو و دانشمند… سراسیمه با پای پیاده و البته با چهرههای بهشدت مایوس، متاثر و ترسیده و در مواردی هم با گریه و ناله – مخصوصاً که دختران جوان همه گریه میکردند – به طرف خانههایشان میدویدند. کسانی که همانند من موتر داشتند، گروگان موتر خود شده و در راهبندان جادههای پر از ترس و اضطراب کابل، گیر کرده بودند. آنان نه راهی به پیش داشتند و نه راهی به پس. به یقین میتوانم بگویم که در آن روز، تنها در جادههایی که من پیمودم، بیش از ۵۰۰ هزار نفر با اندوه و گریه راهی خانههایشان بودند.
در همان راهبندان، قطاری از رنجرها و تانکهای هاموی مجهز با تمامی تجهیزات سبک و سنگین نظامی مربوط به نیروهای ویژه ارتش افغانستان نیز گیر کرده بودند. آن نیروهای فوقالعاده شجاع از سوقالجیش اصلیشان در دارالامان کابل به جانب مقر وزارت دفاع در نزدیکی ارگ ریاست جمهوری در حرکت بودند. تصادفا یکی از آشنایانم فرمانده عقاب – در اینجا به دلیل پیشگیری از احتمال به وجود آمدن مشکل برای اقارب موصوف، از ایشان به نام مستعار «فرمانده عقاب» یاد میکنم – فرماندهی قطار را برعهده داشت. وقتی او را دیدم، تصور کردم که خلاف شهروندان مضطرب کابل، دارای انرژی و روحیه عالی است و هیچ ترس و دلهرهای در چهرهاش به نظر نمیآید، بلکه مصمم به دفاع از شهر و شهریان کابل است. در حالی که تا آن زمان هیچ طالبی را در جادههای کابل به چشم ندیده بودم، اما با آن هم از «فرمانده عقاب» خواهش کردم که جدا متوجه امنیت خود باشد؛ چون هم یونیفورم نیروهای ویژه ارتش، تفنگ ام-۴ امریکایی و وسایط نقلیه نظامی همراه داشت. او با تعجب به من نگاه کرد و با لبخند معناداری گفت: «بچه عمک! به خیالم که تا حالا هم مرا درست نشناختهای. گوسفند نر برای قربانی کردن است؛ یا وطن یا کفن. ما این لباس را برای رسیدن به شهادت بر تن کردهایم. من از خدا میخواهم که با طالب در حالی روبهرو شوم که لباس نظامی بر تنم و تفنگ در دستم باشد. باز آن وقت ببین که چهقدر لنگی و ریش را پختهپرانک خواهم کرد. طالبان هرگز با ما خود را مواجه نمیکند؛ زیرا آنان باربار با ما زورآزمایی کرده و شکست دردناکی دیدهاند. ما زاده شدهایم تا به خاطر دفاع از این خاک و این مردم، در برابر طالب اقدام بیرحمانه کنیم، اما مثل آفتاب روشن است که ما فروخته شدهایم.»
فرمانده عقاب در ادامه گفت: «ماهی از سر گنده شده است. رهبری ما فاسد است. یک رییس جمهور متعصب و قومپرستی که خودش و تمام اطرافیانش طالب هستند، فرماندهی کل قوای افغانستان را برعهده دارد. اگر یک آدم وطندوست رهبر و فرمانده ما میبود، طالب را تا جهنم هم تعقیب میکردیم و حتا در جهنم زنده نمیماندیم.» او این جملات را عمدا با آواز بلند، با آواز خیلی بلند، فریاد میکشید. در حالیکه مردم اشک میریختند، هرچند با ترس اما از صمیم قلب این سخنان فرمانده را با تحسین و ابراز احساسات عمیق درونی، بدرقه میکردند.
سرانجام حوالی ساعت ۵:۰۰ عصر به خانه رسیدم. با رسیدن به خانه، پیامی از داکتر عبدالله عبدالله، رییس شورای عالی مصالحه ملی پیشین را یکی از دوستان برایم مسیج کرد. در آن پیام، داکتر عبدالله از فرار محمداشرف غنی، رییس جمهور کشور، خبر میداد. آن پیام دقایقی بعد از تلویزیون طلوع نیوز و سپس سایر تلویزیونها و رسانههای دیداری و شنیداری مکررا پخش میشد.
هرچند حالا میدانیم که تا آن لحظه و حتا سهچهار ساعت بعد از آن نیز جنگجویان تفنگبهدست طالب «رسما» وارد شهر نشده بودند، اما کابل عملا در خلای قدرت قرار گرفته بود. فرماندهان نظامی از جمله رییس کل ستاد مشترک ارتش و فرمانده عمومی نیروهای عملیاتهای خاص، فرمانده فرقه کابل و وزیر دفاع کشور، جنگ در برابر طالب در بود رییس جمهور را نوعی کودتای نظامی در برابر دموکراسی و نظام مردمسالار میپنداشتند! به همین دو دلیل (فرار رییس جمهور و سرقوماندان اعلای قوای مسلح از کشور و عدم ایستادهگی رییس ستاد ارتش، جنرالان ارشد، فرماندهان نیروهای امنیتی و وزیران سکتور امنیتی) نیروهای ارتش، پولیس و امنیت ملی بهگونه مطلق فرو پاشیدند و دیگر نیروی امنیتیای که از پایتخت دفاع کند، وجود فزیکی نداشت.
بعدها فرمانده عقاب که فعلا در بیرون از افغانستان به سر میبرد، به من گفت که با رسیدن به وزارت دفاع، منتظر دستور بودند، اما به آنها گفته شد: «رییس جمهور و سرقوماندان اعلای قوای مسلح همراه با مشاور شورای امنیت ملی کشور، میدان نبرد را ترک نموده و فرار کردهاند. در چنین شرایطی، هر گونه اقدام ما به معنای کودتای نظامی است و نیروهای ارتش افغانستان به هیچ قیمتی وارد فاز کودتا نخواهند شد. سلاحها و تجهیزاتتان را همینجا و یا در قرارگاه فرماندهی کل نیروهای اسپیشلفورس بگذارید و خود به خانههایتان و یا هر جای امن دیگری که لازم میبینید، بروید…» او گفت که بعدتر جنرال سادات، فرمانده عمومی آنها، در تفاهم و همکاری با نیروهای امریکایی تلاش کرد تا تعداد زیادی از افسران و سربازان نیروهای اسپیشل فورس را به خارج انتقال دهد، ولی با آن هم تعدادی از آنان ترجیح دادند تا به پنجشیر بروند و بر ضد طالب وارد مرحله جدیدی از نبرد و مقاومت شوند.
جنرال سمیع سادات، فرمانده عمومی نیروهای عملیاتهای خاص، تقریبا ۱۸ ماه پس از سقوط، در مصاحبهای با یکی از رسانههای دیداری، همین مورد را اما با الفاظ و جملات متفاوت، بیان و تایید کرد.
ساعت از ۹:۰۰ شب گذشته بود که شبکه تلویزیونی عربزبان الجزیره با نشر زنده از ارگ ریاست جمهوری افغانستان، یک فرمانده نهچندان مهم و شناختهشده طالبان را در کرسی رییس جمهور نشان داد، در حالی که فرمانده نیروهای پیپیاس (واحد محافظت از رییس جمهور) آن طالب را مشایعت و با وی «بیعت» میکرد.
به همین سادهگی و چه ارزان، آرمانهای یک ملت به باد هوا رفت و یک کشور توسط یک ریشسفید ترسو و بزدل، به قیمت نجات جان او، فروخته شد. ملت در مورد او قضاوت خواهند کرد و خدا با او محاسبه خواهد نمود.