آن دیروقت شب را اینجا در کابل که صبحی زود در آن سوی دنیا بود و پیام کوتاهی که: «صحرا حالم خوب نیست…» را حتماً به یاد میآوری و آن روزهای سخت گسست و جدایی را. ما آن سال حالمان خوب نبود. آن سال ۲۰۱۵ که زندهگیهامان فرو ریخت مقابل چشمانمان و سعی داشتیم آخرین عاطفههای بهجا مانده در ته قلبمان را نجات دهیم از ویران شدن و نابود شدن.
در این میان تو انتخاب کرده بودی که بروی، و این انتخاب تو همراه بود با طوفان ویرانگری دیگر. قضاوتهای جمعی و دل کندن از پاره تن برخلاف تمام آن فرمولهای ریشه دوانده در تار و پود جامعهای سنتی که از ما زنان همیشه فداکارانی از خود گذشته و خود را طرد کرده میخواهند. در آن کموبیش پانزده سال زندهگی مشترک نوشته بودی که همیشه تقدیر و سرنوشت چند قدم از تو پیشتر بود، بعد درست جایی که میرفت کمی خستهگی بهدر کنی از اینهمه در پشت بودنها، تو انتخاب کردی که میخواهی چند قدم پیشتر و جلوتر از سرنوشتت باشی. برای این چند گام جلوتر برداشتن ـ شاید دو سه گام ـ قضاوتهای بسیاری چون تیری تیز به قلب اصابت کرد. به یاد دارم تو ویرانی دیگر را قبول کردی، اما هنوز اصرار داشتی که برای برداشتن آن چند گام جلوتر همان کفشهای پاشنهبلندت را بپوشی و یادت نرود که لبانت را سرخ کنی و موهای بلندت را تاب دهی. برای منی که تو را بارها خوانده بودم از لابهلای کتابهایت و ساعتها حرف زده بودیم در روزمرهگیهای زنانی چون ما در جامعهای روزمرهپرست این زیباترین نقطه قوتت بود.
حمیرا، میشود همه روزهای سیاه جنگ را به نوعی هر چند مقطعی فراموش کرد. زنان فراموشی و فراموش کردن و فراموش شدن را در این سالهای طولانی جنگ خوب آموختهاند. آموختهاند با تغییر هر رژیم و نظام و دورهای آرزوها و آرمانهایشان را فراموش کرده گوری عمیق را با دستان خود حفر کنند و دار و ندار قلبشان را درون آن گور بریزند و تلنباری از خاک فراموشی را بریزند روی گور و از یاد ببرند هر آنچه یادش معنایی روشن نمیدهد به روزهایی دیگر و دوباره آغاز میکنند به ساختن یادهایی نو و خاطرات جدید. به ما زنان آموختاندهاند که میشود از همه چیز به سادهگی گذشت و دل نسپرد به هر آنچه که در تو طغیانی هر چند کوچک را بیدار میکند. به ما یاد دادهاند که اگر آشوبی در درونت اوج گرفت، آشوب تعریف شده زن این جغرافیا باشد که چهارچوب شده و چهارچوکات شده است، که آشوب روح، آشوب درونی ناآرام نمیزیبد به زنی که ریشه دارد در سرزمین تعریفهای دگم و محافظهکارانه. یاد دادهاند که اگر در کودکیات مولوی مسجد آلت تناسلیاش را به دخترکی کوچک با افتخار نشان داده است را میشود فراموش کرد. میشود روزهای خندههای پنهانی رقصیدن در مسجد را به سادهگی فراموش کرد و حتا میشود به راحتی پذیرفت ترس رخنه کرده از قوماندان موسی را هر لحظه آمدنش به دروازه خانهای که همراه بود با مصیبت و ویرانی تقدیر دختری. اصرار دارند تلقین کنند که میشود بسیاری از ماجراهای سیاه و سفید تمام این سالهای جنگ را به سادهگی فراموش کرد، اما میدانی و میدانیم و کتمانناپذیر است که هرگز و هرگز نمیشود «مادری و مادر بودن» را فراموش کرد. نمیشود آن نه ماه درد دلپذیر و دلناپذیر در بطن زنی که میرود به موجودی دیگر از جنس آدمی جان دهد را فراموش کرد. نمیشود آن فریادهایی را که گویی بیست استخوان وجودت همزمان میشکند تا تولد دهی به موجودی، فراموش کرد.
یک مرد هرگز نخواهد فهمید این ریشه دوانده حس مادری و مادر بودن را در تار و پود زنی؛ حتا باسوادترین مردها؛ حتا مردانی که مدعیاند بسیار بیشتر میفهمند و بیشتر اندیشه میکنند و زن را ناقصالعقلی میدانند عاطفی و احساساتی… و این موهبت و نعمت مادر شدن است که خداوند فقط به زن داده و زن را موجودی لایق این نعمت دانسته است.
نامیرایی، جاودانهگی و ماندگاری آرزوی هر بشری و تقلای بیوقفه آدمی است و «مادر بودن» همان نامیرایی و جاودانهگی است که فقط یک زن به آن مقام رسیده است.
نوشتن امری است مقدس، و نوشتن یک زن امری مقدستر، مخصوصاً در جامعهای که همیشه زنان قضاوت شدهاند در هر عرصهای. و نوشتن از زخم ناسور مادری و در عین حال زخم ناسور وطن، توسط مادری که نویسنده است، همراه است با قضاوتهایی، از قضا اگر این نوشتن به زبانی باشد که برای دنیا فاش کند چه بر سر زن افغانستان رفته است در این سالهای سیاه جنگ. اینکه جنگ برای یک زن که ریشه در این خاک دارد، جنگیدن در چندین جبهه است. جنگی که خانهات را ویران میکند، آنقدر نابودی ندارد که جنگی که روح و زنانهگیات را ویران میکند.
«رقص در مسجد» روایت زنی است که ساده و روان در مورد جبهههای جنگی که در آن رزمیده است، در سرزمینی کوهستانی نه تنها از نگاه جغرافیایی، که کوهستانی در کوهستانی از لحاظ روحی و روانی و فکری و اندیشهای. زنی که چنگ میاندازد به خاطرهای دوردست از کودکیهایش تا به یاد فرزند خردسالش بیاورد که او زنده است و روزگاری چون او، کودکی بوده و کودکی داشته است. کودکی مادر پرهیاهو بوده است همراه با جنگی که در تمام سرزمین جریان دارد تا کنون. از روزهای ساده آن روزها میگوید تا تجسم کند روزهای ساده فرزندش را که به او گفته شده است مادرت مرده است. چه کاری سختتر و طاقتفرساتر از این است که برای موجودی که به او تولد و جان بخشیدهای، صفحهها بنویسی تا به یادش آوری که زندهای؟
در جغرافیایی که زنان در سنتهای تعریف شده یک جامعه مردسالار یادهای مرده اما متحرکی هستند که تعریفی کوتاه و مختصر دارند، در سرزمین فرمانهای کتلهای و گوش به فرمان بودنهای کتلهایتر، همانا برای یک زن نوشتن رسالت پیامبری است. و نوشتن از آنچه بر یک زن گذشته است، آیه مبارک و طغیانی است ضد فراموشی و فراموش کردن و فراموش شدن. تو نوشتهای از تاریخ این سرزمین و آنچه بر تو، بر من، بر مادرمان، مادر مادرمان و مادر مادران مادرانمان رفته است. اینکه این خاک مردان زیادی را ظالم تربیت داده و زنان بسیاری را مظلوم هویت داده است. و تو با نوشتن، این کلیشه همیشهگی را انکار کردهای و بر هم ریختی که نباید تسلیم سنت مظلومپروری و ظالمپروری شد و با روایت کردن و نوشتن است که روایتهای اشتباه را میشود بر هم ریخت و روایتی دیگر خلق کرد.
حمیرا تو همه چیز را رها کردی. همه چیز نه آن خانه یا چوکیهای مجلل و یا حتا کتابهایت را، بلکه همه چیز یعنی فرزند. این تصور و قضاوت بسیاری در مورد تو بود. یک مادر سنگدل و خودخواه. پچپچهای شهر را میشنیدیم و حتا زنانی که از جنس خودمان بودند و امروز با تو در عکسها میخندند تو را قضاوت کردند. اما تو میدانی که رها نکردی برای آسودهگی؛ بلکه خودت را نخواستی در چنگ آن کلیشه مادر طلاق داده شده فداکار و ایثارگر زندانی کنی. تو ترک کردی تا رها شوی و تعریفی نو بدهی به خودت و آنچه از تو مانده است از اینهمه شکستن و فروریختن. تا آن زمان که دوباره دستانت را دراز میکنی به سمت سیاووشت؛ دستانی توانمند و قوی تا بتوانی تمام سرنوشتش را رقم بزنی. و این کار سادهای نیست، اما تو با گسستی که خود انتخاب کردی، با تمام ناسوری زخمهای این انتخاب و نوشتن کتابی برای فرزندت که نامت حتا در مدارک هویتی او نیست و نه تو را در این شهر با نام مادر او صدا میزنند، در واقع تمام کودکی پر از درد فرزندت را نجات دادی. مگر با ماندن و گریستن و شیون کردن، میشد آنچه تو تجربه کرده بودی، آن ویرانی را، آباد کنی؟ به قول مادر جانت اگر میشد با اشکها و گریستن زنی ویرانی آباد شود، حالا شهرهای زیادی در این خاک آباد میشد.
زنان چون تو انتخاب شدهاند و چه زیباست در این بیانتخابهایی که زن این سرزمین با آن همیشه روبهرو است. تو یکی از معدود انتخابهای تاریخ این سرزمین هستی تا «روایتگر باشی»، تا «نویسنده» باشی، تا نه تنها برای پاره تنت، که برای دیگران، زنان همنسل و برای جهان بنویسی و بدین صورت از میان دردهایت تاریخ این سرزمین را نیز روایت کنی. به یاد داشته باش آنانی که روی ویرانی رویاهای ما آشیانههای کاذب و زرین خود را آباد کردند، نمیتوانند بنویسند. هرچند تقلا کنند و جملهها و کلمات و سطرها را به عاریت بگیرند، نمیتوانند آنگونه که تو نوشتهای، بنویسند. این یعنی قدرت جاودانه قلم یک نویسنده که حتا اگر برای رسیدن به توانایی بارها در تنگناهای فرو ریختنها و شکستنهایت مویه کرده باشی و حتا اگر در عمق تلخ تنهاییات و نیشخند هیاهوی دیگران تو باربار اندوه به روحت چنگ زده باشد، اما تو توانستهای بنویسی و این نوشتن یعنی ماندگاری ابدی.
«رقص در مسجد» مانیفیستی ساده اما عمیق و قوی «مادری» است که به یاد همه خواهد آورد که میشود همه این سالهای جنگ را فراموش کرد، میشود طرد شد و میشود ترک کرد، اما مادر بودن نه فراموش شدنی است و نه طرد شدنی و نه ترک کردنی. تو، حمیرا، در کنار اینکه زنی توانمند هستی، اما این تویی که مادر سیاووش هستی و این در سرنوشتی که آن را زیستهای و خواهی زیست، جاودانه است. برنده این بازی تو هستی که آخرین انتخاب به دست خودت بود. دردت را به جای گریستن نوشتی و باز گشتی و دست در دست فرزندت سیاووش الگوی استواری برای زنان این سرزمین شدی. بدان اگر آن انتخاب را نمیکردی، امروز «رقص در مسجد» را نمیآفریدی و زبان هزاران زن این سرزمین نمیشدی. پس تمام ناسوریهای زخمهای تقدیر را دوست بدار، چرا که توانمندترت کردهاند.