چهار و ۲۷ دقیقه؛ آخرین زنگ رخصتی و صنف‌هایی که برای همیشه خالی شد

معصومه عرفان

«لَلَّی لَلَّی لَلَّی لَلَّی، بابا گل لَلَّی لَلَّی، جان مادر لَلَّی لَلَّی، او جان مادر لَلَّی لَلَّی، بابه آیه لَلَّی لَلَّی لَلَّی، دلبر شیرین لَلَّی لَلَّی، لَلَّی لَلَّی لَلَّی». پس از آن عصر فراموش‌ناشدنی، نمی‌دانم بار چندم است که به ویدیوی دختران مکتب که با لالایی مادرانه‌ای ترکیب شده است، نگاه می‌کنم؛ لالایی‌ای که پس از گل‌دختران‌شان خشکیده است و پس از آن عصر دیگر خبری از چنین لالایی‌هایی نیست. اشک و ماتم جایش را به لبخند، لالایی و حس مادرانه داده است. بازهم ویدیو را از صفحات مجازی که نمی‌دانم سازنده‌ آن کیست، پیدا می‌کنم و چهره‌های بشاشی که هر لحظه می‌خندند، جذب چشمانم می‌شود. مادر با صدای نحیف و مادرانه لالایی می‌خواند و دختران با چادرهای سفید می‌خندند. یکی دستش را بالا می‌برد و بقیه با شیطنت به هم‌دیگر می‌زنند. آن‌جا چهره‌ها می‌خندند، می‌رقصند و امید دارند. چشمان‌شان برق می‌زند و در چشمان‌شان عشق و امید را می‌بینم. چه‌قدر زیبا است خندیدن‌شان. برای بار دوم نگاه می‌کنم و با لبخند‌شان گریه‌ام می‌گیرد. چهره‌های بشاش با چشمان بادامی روزها است که تصویر روی موبایلم را گرفته است و فکر آن عصر مرا آزاد نمی‌کند: ۴:۲۷ دقیقه، ۴:۲۷ دقیقه.

گاه روزانه لحظاتی را به ساعت روی دیوار خیره می‌شوم و به عقربه‌هایی نگاه می‌کنم که کم‌کم روی عدد ۴ و ۲۷ دقیقه می‌رود. بی‌اختیار روی ثانیه‌ها میخ‌کوب می‌شوم و از گذر زمان می‌ترسم که زمان با بی‌رحمی شاخه‌هایی که از این شهر شکستانده شده است را فراموش کند. گاه می‌گویم کاش زمان می‌ایستاد و دقیقه‌گرد روی ساعت ۴ و ۲۷ دقیقه نمی‌رفت و هنوز دختران‌مان کنارمان بودند. در همان دقایق چه چشم‌هایی که دیگر به روی روشنایی گشوده نشد، چه لب‌هایی که دیگر به سخن گفتن باز نشد، چه امیدهایی که ناامید نشد و چه مادرانی که چشمان‌شان تر نشد و آن شب باغ شهر نرگس‌هایش را چید و با وجودی ‌که ۱۴ روز از آن عصر می‌گذرد، دقیقه‌ها می‌گذرند و همه چیز فراموش می‌شود. به درنگ‌درنگ زنگ رخصتی مکتب فکر می‌کنم که دانش‌آموزان با چه اشتیاقی از صنف‌های‌شان می‌دوند تا از دو هفته رخصتی عیدی‌شان خوش بگذرانند. کاش زنگ رخصت به صدا در‌نمی‌آمد و هنوز ما دخترمان را داشتیم و با یادگار شکریه‌مان نمی‌گریستیم، به دفترچه‌اش خیره نمی‌شدیم و کلماتش را بار‌بار نمی‌خواندیم.

آن روز ساعت ۴:۲۷ دقیقه نرسیدم و ۱۵ دقیقه بعد از همان دقایق شوم، وقتی پاهایم راهش را به سمت کوهی که مکتبی در دامنه‌ آن بود باز کرد. دیگر نتوانستم بنویسم. انگشتانم از نوشتن کلماتی در مورد آن‌چه آن روز دیده بودم، عاجز بود. گاه کوشش می‌کردم چیزی بنویسم تا این بغض گره‌خورده در گلویم راهش را به سمت کلماتم باز کند، اما امکان نداشت. انگار کلماتم نیز با خون‌های دختران زیبای مکتب در جوی‌ها جریان پیدا کرده و تنهایم گذاشته بود. نمی‌توانستم از چهره‌هایی بنویسم که به روی خاک آرمیده بودند، نمی‌توانستم از چشمانی بنویسم که سوخته بودند و نمی‌توانستم از شکریه‌هایی بنویسم که ناپدید شده بودند.

گرومپ، گرومپ، گرومپ. همان دقایقی که همه با صدای سه انفجار دست‌شان را به گوش‌های‌شان گرفته و از ترس در گوشه‌ای از بازار خزیده بودند، ساعت ۴:۲۷ دقیقه. از آن پس دقایق می‌گذشت و ما گل‌های تازه‌ شهر را از دست می‌دادیم. شاید دقایقی گذشت و مردم به خودشان آمدند. کراچی‌داران سبزی‌های‌شان را مرتب کردند و همه با هم پچ‌پچ داشتند و می‌گفتند «باز کجا رَه زده». دکان‌داران از دکان‌های‌شان بیرون شدند و به هر طرف دیدند. آفتاب پرنور می‌تابید و در گرمای آن مردم در حال خرید نیازهای افطاری‌شان بودند. با صدای انفجار، انگار چهره شهر تغییر کرد. مردم ترسیده بودند و شهر ترسناک دیده می‌شد. نزدیکی‌های «چهاراهی حاجی نوروز» رسیده بودم که مردم به طرف بالا (قلعه‌نو) می‌دویدند. با چهره‌های آشفته که از شدت گرسنه‌گی و تشنه‌گی روزه‌داری مایل به زرد شده بود، به هم‌دیگر می‌گفتند که در «مکتب سیدالشهدا» انتحاری شده است.

دانش‌آموزان در برابر کتاب‌هایی که از انفجار کابل به جا مانده است، تجمع کرده‌اند –  نصیر کاوشگر/۸صبح

کسانی که فرزندان‌شان در مکتب نبود، با آهی بلند به راه‌شان ادامه می‌دادند؛ اما کسانی‌ که فرزندان‌شان در آن مکتب درس می‌خواندند، با شتاب می‌دویدند و شاید زمین برای‌شان ناهموار شده بود که هر قدر به پیش می‌رفتند، پس کشیده می‌شدند؛ همان حالتی که من نیز داشتم. دقیقه‌‌گرد با عجله به سمت هر عدد می‌چرخید. من با تعدادی از زنان که ترس و پریشانی در چهره‌‌های‌شان به خوبی دیده می‌شد، به سمت مکتب می‌رفتم. موتر نبود، همه پیاده به سمت مکتب می‌دویدند. در مسیر راه بسیاری به زمین می‌افتادند و دوباره بلند می‌شدند و خدا‌خدا می‌کردند که «دخترم جور باشه».

هنوز آفتاب می‌تابید و بیش‌تر کسانی‌ که به سمت مکتب برای نجات فرزندان‌شان می‌رفتند، زنان بودند؛ زنان یعنی مادران. بسیاری در مسیر راه گریه می‌کردند و در حالی ‌که هر بار چادر‌های‌شان می‌افتاد و سرشان برهنه می‌شد، می‌دویدند و بی‌خبر از دوروبر فقط می‌خواستند چهره‌‌های دختران‌شان را ببینند. خانمی که جلوتر از همه می‌دوید، پاهایش برهنه بود و در میان خاک و سنگ بدون این‌که کوچک‌ترین دردی را احساس کند، می‌دوید.

نزدیکی‌های مکتب رسیدیم. دود تمام دور و بر مکتب را مانند ابری سیاه پوشانده بود. آفتاب گاه کم‌نور می‌تابید و گاه پرنور. نزدیکی مکتب که رسیدیم، دیگر کسی از دیگری خبر نداشت، انگار تمام مردم شهر به طرف مکتب هجوم آورده باشند. زمین جای خالی نداشت و همه مادران و پدرانی بودند که برای دیدن دخترشان آمده بودند. در نزدیکی من خانمی وقتی جمعیت و دود برخاسته از موتربمب را دید، یک‌باره به زمین افتاد و گفت: «وای خدا، دخترم رَه از تو می‌خایم.»

«مادر» برایم پس از آن روز کلمه‌ عجیبی است با معنای متفاوت. مادر یعنی صبر، یعنی سوختن، یعنی تمام هستی. آن‌جا مادرانی را دیدم، در حالی ‌که اشک گونه‌های خاک‌خورده‌شان را تر کرده بود، صدا می‌زدند: «لیلا کجایی دخترم؟ زهرا کجایی؟ مریم کجایی؟ زینب کجایی؟» با جمعیت مردم که بیش‌تر پدران، مادران و دانش‌آموزان بودند، جلوتر رفتیم. پیرمردی که از محل انفجار می‌آمد، گفت: «انتحاری پالوی کلینیک است، یک موتر انتحاری کده.» با گفتن حرف‌های پیرمرد‌، خانمی فریاد زد، به زمین افتاد و از هوش رفت.

جلوتر رفتیم. جمعیت به حدی بود که نمی‌شد آن ‌طرف سرک را به خوبی دید. صدای داد و فریاد زنان به گوش می‌رسید. همه گریه می‌کردند و دختران‌شان را صدا می‌زدند. وقتی بیش‌تر جلو رفتیم، زمین سیاه دیده می‌شد و دختران دانش‌آموز با لباس‌های سیاه و چادرهای سفید که رنگ سرخ گرفته بود، فرش زمین شده بودند. زنان کوشش می‌کردند تا دختران را شناسایی کنند و دخترشان را پیدا کنند. نیروهای پولیس که کم‌تر از شش نفر بودند، هر طرف پرسه می‌زدند و کوشش می‌کردند زخمی‌ها را به کلینیک‌ها و شفاخانه‌های اطراف انتقال دهند. مردانی با لباس‌های پر‌خاک که بیش‌تر به لباس کارگری می‌مانست، اطراف زخمی‌ها می‌چرخیدند و کوشش می‌کردند کمک کنند و فرزندان‌شان را بیابند. موترهای شخصی پشت سر هم می‌آمدند و زخمی‌ها را می‌بردند. آفتاب ملایم می‌تابید‌.

کتاب‌هایی که از رویداد حمله دشت برچی به جا مانده است – نصیر کاوشگر/۸صبح

تمام سرک را خون گرفته بود که با خاک زمین عجین شده بود. خواستم نزدیک‌تر بروم، اما جرات نتوانستم. احساس می‌کردم همه جا بوی خون می‌دهد. همه‌ دختران به زمین افتاده بودند و بسیاری‌شان بی‌نفس با چشمان باز به نقطه‌ای ثابت میخ‌کوب شده بودند. نفس نداشتند و انگار آرام بودند. خون، خون را نمی‌شناخت و همه جریان پیدا کرده بود در میان جوی‌های بزرگ. بسیاری از بکس‌های کتاب نیز در خون می‌غلتیدند و از صاحبان‌شان بی‌خبر بودند. دختران اندکی سالم مانده بودند و بسیاری با لباس‌شان سوخته بودند و بسیاری در نبود پاها و دست‌های‌شان از هوش رفته بودند. به دلیل شدت انفجار موتر‌بمب بکس‌های‌شان پاره شده بود و کتاب‌ها با خون‌شان در هم آمیخته بود. روی یک کتاب نوشته شده بود: «جغرافیه از سلما». کتاب ریاضی که فرمول‌های نیوتن را تشریح داده بود، در میان خون می‌رقصید و دریای کابل در کتاب جغرافیه‌شان به جای این‌که از کوتل اونی سرچشمه بگیرد، از خون سلما دریا ساخته بود. نمی‌دانستم چه کاری باید بکنم، ایستاده بودم و شاید مات و مبهوت مانده بودم.

آفتاب کم‌کم غروب می‌کرد و باد ملایم می‌وزید که موهای دختران را هر طرف با خود می‌رقصاند. دختری که کنار جوی بزرگ سرک افتاده بود، شاید موهایش را به تازه‌گی «چوتی» کرده و بافته بود. بافت‌ موهایش در میان خونش غلت می‌زد و او تقلا داشت برای زنده ماندن. بلند شد و وقتی نصف پایش را ندید، از هوش رفت.

مادری در میان زخمیان به دنبال رقیه می‌گشت و رقیه‌رقیه‌گویان فریاد می‌زد. وقتی او را کنار لیلا، دختر همسایه‌شان دید که نصف صورتش سوخته و هنوز رنگ ناخن‌ روشنش دلربایی می‌کرد، کنارش آرام ‌نشست و گفت: «دختر مه بخی، بخی بریم خانه، افطاری تیار کو بری مادر خو. پدرتو تازه از کار آمده». رقیه دیگر حرفی نزد، نفس نکشید و حتا نیم‌نگاهی نیز به مادرش نینداخت. مادرش سرش را لمس می‌کرد و بدون این‌که گریه کند، به صورت نیم‌سوخته‌اش خیره شده بود. شاید صدایش خیلی زیبا باشد، شاید او خیلی لبخند زیبایی داشت؛ اما خوابیده بود و لیلا نیز در کنارش افتاده بود. سرش به شدت آسیب دیده بود و پشتش که آهن بزرگ دریده بود، او را از نفس انداخته بود. پاهایش برهنه بود و حنای پایش به خوبی دیده می‌شد.

نمی‌توانستم بیش‌تر از این را ببینم. خواستم عقب بروم، اما نمی‌توانستم، همان‌طور که نتوانستم با خیال راحت به خانه بروم و پاهایم مانند ماجراجویی مرا به سمت مکتبی کشاند که قبرستان صدها دانش‌آموز شده بود. مردم با عجله زخمی‌ها و شهدا را در موتر، موترسایکل و بایسکل می‌بردند. ناله‌ای نحیف چشمانم را به عقب کشاند. چه‌قدر دختر زیبایی بود! چادر سفیدش عقب رفته و ریشه‌های چادرش خونی شده بود. چشمانش را سرمه کشیده بود و از درد نداشتن دست آهسته ناله می‌کرد. وقتی خود را چرخاند، کنارش رفتم و اشکش را پاک کردم. پای راستش نیز سوخته بود. آهسته گفت: «آبی، آبی». مادرش را صدا می‌زد و معلوم نبود مادرش کجا بود و او را صدا می‌زد. با مشت خاک را در دستانش فشرد و انگار آهسته به زمین نشست و آرام شد. چه‌قدر زیبا بود چشمانش را وقتی که بست و لبانش دیگر باز نشد و نفسش را هوا احساس نکرد.

در گوشه‌ای دیگر دختر خردسالی بود که شاید هفت‌ساله و به احتمال زیاد صنف اول بود. پشتش سوخته بود و سرش نیز به شدت آسیب دیده بود. وقتی جلوتر رفتم، دیدم سرش با تکه ‌آهنی پاره شده است. پاهای کوچکش را میان خاک و خونی که از بدنش جریان پیدا کرده بود، می‌مالید. وقتی پیشش رفتم، با صدای کودکانه گفت: «یحمت» یعنی رحمت. دانستم که بیش‌تر از هفت سال سن ندارد. بکس کتابش را از پشتش برداشتم؛ بکس کوچکش که سه طرف آن بعد از پاره‌گی دوخته شده بود و زنجیرکش را نیز در حالی ‌که خراب بود با «پینگ» بسته بودند. شرح حال زنده‌گی‌ا‌ش را از همان بکس به خوبی دانستم. کتاب‌های صنف اول ریاضی، دری و مهارت زنده‌گی خونی شده بود و اولین جشن یادگیری الفبا برای او خون بود که کتابش را نیز نقش بسته بود. الف، ب، پ در میان خون شسته شده بود‌. بغل کردم و به کنار دیواری آوردم تا موتر بعدی او را با خود به شفاخانه ببرد. کنار دیوار با او نشسته بودم و به امیدهایی نگاه می‌کردم که پژمرده شده بودند. پسر جوانی در کنار دختری نشسته بود تا او را به شفاخانه ببرد. پاهای دختر سوخته بود و هر بار آب می‌خواست، آب. شاید دیگر می‌خواست افطار کند؛ افطاری که بسیاری با خون کردند و بسیاری با شکم گرسنه از نفس بازماندند.

دختر کوچک را در بغل گرفته بودم. او کوشش می‌کرد دردش را فراموش کند، اما هم‌چنان که خون از بدن نحیفش جریان داشت، ناله می‌کرد. پشتش وقتی سوخته بود، گوشت، خون و لباس باهم ترکیب شده بود. ناگهان ناله‌ بلندی کشید و دستانش سست شد. از دستان کوچکش مداد‌رنگی‌های کوچک و رنگارنگ به زمین افتاد و با مدادرنگی‌هایش دو افغانی دیگر نیز آهسته به زمین غلتید. دیگر نمی‌توانستم به دستان و مدادرنگی‌های تراش‌خورده‌اش نگاه کنم. شاید با آن‌چه نقاشی‌های کودکانه‌ای کشیده باشد، شاید می‌خواسته با دو افغانی بدود تا  از دکان چیزی بخرد و یا با مداد‌رنگی‌هایش آینده‌اش را رنگ زده بود که حالا جز رنگ سرخ، رنگ دیگری نداشت.

دقایقی او را در آغوشم گرفته بودم، اما حتا اسمش را نمی‌دانستم تا صدایش کنم. گریه امانم نمی‌داد و فقط به دست کوچکش نگاه می‌کردم. پس از چند دقیقه، مردی با لباس خاکی که تکه‌های گچ در گوشه‌گوشه آن چسبیده بود، آمد و وقتی دخترش را در بغلم دید، پاهایش سست شد، آهسته نشست و گفت: «مهربان، مهربان پدر». اسمش مهربان بود.

پدرش او را در آغوش کشید. با ناامیدی می‌گریست و می‌گفت: «جواب مادر تو ره چه بدم، وای آبی پدر خو، وای دردانه پدر خو، وای مقبول پدر خو. بخیز جان پدر خو. بخیز مادر پدر خو».

دیگر طاقت نداشتم. برخاستم. چند بار با خود تکرار کردم مهربان، چه اسم قشنگی. مهربان، مهربان!

آن‌ عصر برگشتم، اما ناامید‌. آن شب تمام مسجدها تا صبح مهربان‌های‌مان را غسل می‌دادند. احساس می‌کردم شهر بوی خون می‌دهد و ستاره‌ها در آسمان سرخ‌رنگ می‌تابند. آن عصر من برگشتم بدون زینب، رقیه، لیلا و مهربان. همه رفتند و من تنها به شهر برگشتم. پس از آن شب، دیگر نتوانستم لباسی را که در همان روز به تن داشتم، بپوشم. احساس می‌کردم بوی خون مهربان می‌دهد. شهر خالی از مهربان‌ها و مهربانی‌ها شد.

مکتب سیدالشهدا که در هژدهم ثور در حمله مرگ‌بار ده‌ها دانش‌آموز دختر آن کشته شدند (عکس از علی عادلی)

دکمه بازگشت به بالا