فکرش را نمیکردم که روزی مجبور میشوم خانه را ترک بگویم. مهاجر شدن چیزی بود که حتا در خاطرم نمیگنجید. اما انگار زمان مهاجرت و تکرار تاریخ رسیده بود و کارش نمیشد کرد. کشوری که حاکمان آن گرگ باشند، هرازگاهی گوسفندان طعمه گرگان میشوند تا گرگان به مقصدشان برسند. من، ریحان حسین، که اولین گریه و لبخندم را در کشور همسایه کرده بودم، در چهارسالهگیام، وقتی تازه وطن ما جان گرفته بود و همه امیدوار به آبادی آن بودند، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که به وطن برگردند و از آوارهگی و مهاجرت خلاص شوند. آن زمان که کودکی بیش نبودم، با خوشحالی دست به سمت دیار اصلیام دراز کردم و با گامهای بلند و محکم راهی خاکی شدم که علفزارهای سبز و چشمنوازش، تن زخمی صلصال و شمامه، کوههای قامتبلند پامیر و هندوکش آن، آمو و هریرود و تاریخ به قامت خمیده پیرمردان و پیرزنان همه عمرشان را برای رسیدن به صلح و آزادی به سر کردند، اما آرزوهایشان آرزو ماند. گذشتهگان این آرزو را به خاک بردند و ما در زندهگی به امیدش پوسیدیم. پدر و مادرم به امید اینکه آینده بهتری برای فرزندانشان در کشور خودشان بسازند و از محرومیتی که در مهاجرت با آن دچار بودند رهایی یابند، به وطن برگشتند. در برگشت به وطن، به منطقه آباییمان نرفتیم.
پدرم برای اینکه فرزندانش درس بخوانند، در قلعه زمانخان خانه گرفت. در آنجا مکتب خواندم، امتحان کانکور را با شوق پشت سر گذاشتم و به رشته فلسفه و جامعهشناسی دانشگاه کابل کامیاب شدم. شادیام در وصف نمیگنجید؛ کمکم داشتم به تکتک آرزوهایم میرسیدم. اوایل دانشگاه بیشتر دوره آشنایی بود با درسها، محیط دانشگاه، استادها و بسیاری موارد دیگر. بعدتر جدیجدی وارد درسها شدم. در اوج یادگیری بودم که کرونا بر آسمان شهر ما سایه افگند و تنها در روزهای امتحان به دانشگاه میرفتیم. مدتی آنگونه گذشت. در سومین سال دانشگاه بودیم که دمبهدم خبر سقوط ولایات را میشنیدم. آن روزها که بیشتر ولایات سقوط کرده بود و مزار و کابل هنوز آزاد بودند، امید داشتم. با همصنفیهای دانشگاهم شرطبندی کرده بودم که طالب نمیتوانند مزار و کابل و هرات را بگیرند. مزار را گرفتند و امید من سر جایش بود. میگفتم نمیتوانند کابل را بگیرند. شبیه تمام دختران و پسران جوان کابل با دوستان دانشگاه رفتیم «یمی» و پیزا سفارش دادیم. عکس گرفتیم و در صفحه فیسبوکم نشر کردم. نوشتم: زیر بیرق جمهوریت. انگشتهایم را به نشانه موفقیت بالا گرفته بودم. تا آن موقع فکر میکردم که طالبان نمیتوانند کابل را بگیرند، ولی دقیقا فردای همان روز، قبل از آنکه حکایه-استوری من وقتش تمام شود، طالبان بر کابل هجوم آوردند.
امشب، شب دوم است که به نگارش متن ادامه میدهم. دیشب آمدن پیهم اشک، اجازه نوشتن برایم نداد، پس امشب برگشتم نزد شما تا باهم حرف بزنیم، تا من روایت کنم و شما بخوانید و رنجهای مشترکمان را ثبت و بازگو کنیم.
هوا تاریک و سیاه نشده بود، ولی لشکر سیاهی به کابل رسیده بود. بهسادهگی رییس جمهور گریخت و کابل، کابل ما را تسلیم ددخویان کرد. شب اول، هفته اول، ماه و سال اول هر دَم منتظر اتفاق تازه بودیم. دمبهدم یک فرمان و یک دستور و یک ممنوعیت و محدودیت تازه به گوشمان میرسید. همهجا را بستند. چشم ما از انتظار باز شدن درب مکاتب به روی دختران که مدتهاست منتظرند، خشک شد؛ انتظاری که نمیدانیم به پایان میرسد یا خیر. دردی که من و خواهرانم تجربهاش میکنیم، کم نیست. دردی خیلی عمیق، بزرگ و جانکاه است. درد جانسوزی است. چشم جهانیان کور و گوششان به فریاد ما زنان کر شد. طالبان اسلام را همچون سلاحی به دست گرفته و با هر فرمان، زنان را از جامعه حذف کردهاند. من از نووال سعداوی آن روزها میخواندم، پزشک و نویسنده مصری که رنج زنان جامعه اسلامی را روایت کرده است. شاید او خوشبخت است که حداقل توانسته رنج زنان سرزمینش را روایت کند و چهره زشت استعمار کهنه و استبداد نو را نشان دهد؛ کاری که امروزه من در سرزمینم قادر به انجام آن نیستم.
طالبان هر روز برایمان حرف از اسلام میزدند، گویا ما مسلمان نبودیم/نیستیم. جالب این است که آنها سالها بر مساجد، آموزشگاهها و زایشگاهها حمله کردند و هزاران خانواده را داغدار ساختند، در حالی که در همان اسلامی که آنها بیرق آن را به گمانشان برافراشتهاند، قتل یک شخص به اندازه قتل همه انسانها خوانده شده است و خیلی از موارد اخلاقی دیگر وجود دارد که در تضاد با رفتار طالبان است.
دانشگاه ما بهطور کامل تمام نشده بود که فرمان بستن درب دانشگاهها به روی دختران را صادر کردند. با مشقت روزهای آخر را سپری کردم و دیدم که دیگر فضا و فرصتی در وطن برایم نمانده است، جز ازدواج و خانهدار شدن؛ چیزی که تصور من از آینده نبود و من در شأن خودم نمیدیدم. آرزوهای کوچک و بزرگم را در باغچه خانهمان خاک کردم و کولهبار رنجهایم را گرفته به ایران آمدم. آسان نبود، نه. دل به دریا زدم و آمدم. زمانی که از دروازه اسلامقلعه گذشتیم، چیزی در درونم سنگینی میکرد. برای آخرینبار به عقب نگاه کردم، جز موترهایی که در صف تلاشی برای عبور از مرز منتظر بودند، زنان و مردان و کودکانی که به سمت ایران میآمدند، چیزی ندیدم. پس چه بود که مرا به خودش میکشید؟ شاید وطن بود، شاید خانه بود یا رویاهایم که در باغچه حویلیمان مرا صدا میزد.
سنگینی بیوطنی بر دلم است و تا فعلا خواب افغانستان را میبینم و خواب زیستن در خانه را. وقتی بیدار میشوم، میبینم که در ایرانم، دلم میریزد. هفته اول که تازه آمده بودم، هر صبح بعد از بیدار شدن حس اینکه در اتاق خودم در کابل هستم، برایم دست میداد. حس خیلی خوبی بود، اما فقط با کمی باز شدن چشمم و هوشیار شدنم، محو میشد. خوابهایم سنگین و حسرتبار بود؛ خوابهایی که از وطن داشتم و اینجا فقط خاطره شده بود. در هفته دوم اقامتم، پشت کار گشتم. دیدن دو کار رفتم و برای اینکه فارسی را با لهجه کابلی حرف میزدم، مرا برای آن کارها نگرفتند، تا اینکه خالهام کاری برایم پیدا کرد؛ مارک کفش. از جمله کارهای خیلی خوبی نیست و هیچ ایرانیای آنجا کار نمیکند. با خالهام بودم و مبجور به حرف زدن نبودم. او با آنها حرف میزد و من فقط سکوت میکردم تا متوجه نشوند که تازه آمدهام، وگرنه شاید استخدامم نمیکردند و بیتجربه گفته رد میکردند. برای همین این بار نمیتوانستم حرف زده ریسک کنم. من باید هر چه زودتر کار پیدا میکردم. پول نیاز داشتم. برای شروع یک زندهگی از صفر، در یک شهر جدید، پول حرف اول را میزند و من هم به پول نیاز داشتم برای کرایه خانه، پول برق و آب و گاز و خوردن و همه چیزهای اولیهای که نیاز داشتم.
آنجا فقط سه روز باید امتحانی کار میکردم تا کار ما را ببینند. کار ما مارک کفش با دستگاه بود. برای یک دختر که در عمرش اصلا کار نکرده بود، روز اول هر ساعتش خیلی دیر میگذشت. شاید آن هشت ساعت، شبیه بیستوچهار ساعت تمام شد. گذشته از این حرفها، صاحب کار شده بودم و بعدا هم با پیدا کردن کارهای دیگر وارد آن کارها شدم.
بعضی ایرانیها خیلی خوب رفتار میکردند و برخی هم بودند که افغانستانی گفته بد رویه میکردند. مثلا فروشنده یک سوپرمارکیت به افغانستانیها چیزی نمیفروخت و چندین بار از روی ناآگاهی رفتم و فقط میگفت ندارد. بعدا فهمیدم که نمیخواهد به ما (به گفته آنها بیگانهها) چیزی بفروشد. از آن به بعد به دکانش نرفتم. این چیزها برایم ناآشنا نبود. من در کشور خودم هم همیشه بهعنوان زن و هزاره، خیلی نادیده گرفته شده بودم، برای همین عادت کرده بودم و خیلی راحت میتوانستم بگذرم. نمیدانم این حرفم چقدر درست است. «گذشتن»؟ آیا واقعا ازش گذشتم، یا نه؟ تا فعلا که فعلا است، این چیزها اذیتم میکند. پس فراموش نشده است. فقط خودم را به فراموشی میزنم. درد جسم شاید خوب شود، ولی درد دل و روح هرگز. شعر صایب تبریزی که میگوید «آرامش است عاقبت اضطرابها» را با خود میخوانم و میگویم زندهگی خوب یا بد ادامه دارد و بهتر این است که ما انسانیتر رفتار کنیم تا به کسی آسیب نرسانیم. شاید هر کسی در درونش دردی موج میزند که دوست دارد فراموش کند؛ اما فراموش شدنی نیست، از تحقیر شدن و نادیده گرفته شدنم در وطن خودم تا طرد شدنم در غربت.