این طور معلوم میشود که فوکویاما در کتاب کنونیاش از رویکردهای نومحافظهکارانه فاصله میگیرد و با نقد جدالهای «هویت»ی از خوشبینیهای نخستینش در پیوند با پیروزی جهانی لیبرالیسم دور میشود. وی با دیدهبانی پیروزی جریانهای عوامزده و رهبران مبتلا به بیباوری به ارزشها و اصول اخلاقی و آلوده به دروغهای پایدار و نظاممند، به این باور میرسد که در چنین دورانی، ارزشهایی که باید با دموکراسی تحقق مییافت، رو به زوال نهاده است. وی نشان میدهد که شمار کشورهای دارای نظام دموکراسی در پگاه سالهای هفتاد قرن گذشته از ۳۵ به ۱۱۰ کشور در سالهای نخستین هزاره کنونی افزایش یافته، اما این روند امروز با ظهور نظامهای قدرتگرا رو به افول نهاده است. به باور وی افت روند دموکراسی در سالهای پسین، همراه بوده است با افزایش مقام و مرتبت و نفوذ نظامهای قدرتگرا، مانند روسیه، چین و ترکیه.
دو تن از نامآوران علم سیاست امریکایی، ساموئیل هانتینگتون (2088-1927 Samuel Huntington) و فرانسیس فوکویاما (Fracis Fukuyama) با طرح تزهای «جنگ فرهنگها» و «فرجام تاریخ» در سالهای نود قرن گذشته، بحثهای فراوانی را در حلقههای اکادمیک و سیاسی برانگیختند. بسیاری از مجامع علمی دنیا نظریههای ایشان را درخور تعمق پنداشتند و سمینارهایی نیز در بررسی و نقد آنها برپا کردند. کتابهای این دو درباره تزهای یادشده نیز به زبانهای گوناگون، از جمله به زبان فارسی، برگردانده شدند. اهالی کتابخوان افغانستان هم با دیدگاههای این اندیشمندان، موافق و یا مخالف، آشنایی دارند.
فوکویاما در جستاری در سال ۱۹۸۹ نظریهی مرکزیاش درباره «فرجام تاریخ» را مطرح کرد. به باور او، تاریخ با پیروزی دموکراسی لیبرال بر کمونیسم به پایانش رسیده است. او به این باور بود که پیشگامان دموکراسی لیبرال ـ مقصودش کشورهای پیشرفتهی سرمایهدارای دارای نظامهای دموکراسی بود ـ به پایان تاریخ رسیدهاند و این پیشگامان میتوانند بقیه را نیز با خود وارد ایستگاه پایانی تاریخ کنند. پایان و یا فرجامی که بشریت در آن در سعادت دموکراسی لیبرال خواهد زیست و آزادیها و حقوق سیاسی انسانها رعایت خواهد شد. وی به نحوی از آرای هگل درباره تاریخ متأثر بود. بر بنیاد باور هگلیان، تاریخ دارای غایت و نهایتی است که با تحقق آن به پایان میرسد. هگلیان چپ فرجام تاریخ را کمونیسم و جامعهی بیطبقه تلقی کردند و هگلیان راست تحقق دموکراسی لیبرال در جهان را به معنای رسیدن به این غایت میانگاشتند. دو موضوع در اینجا بسیار آشکار بود: از این دیدگاه تاریخ پایانی دارد و این پایان یک نظام اجتماعی ویژه است؛ و این سیر تاریخ جهانشمول و فراگیر است و همه جوامع از آن میگذرند…
در کتاب تازه خود زیر عنوان «هویت» فوکویاما به این موضوع اشاره میکند و میگوید که بیشتر انتقادهایی که بر اثر او (فرجام تاریخ) وارد شدند، برخاسته از یک سوء برداشت از دیدگاه وی در این باره بوده است. وی میافزاید: «من واژه تاریخ را با یک برداشت هگلی-مارکسیستی، با یک برداشت از سیر تکاملی از نهادهای انسانی به مثابه آلترناتیف باورهای مدرنیستی و توسعهطلبانه به کار برده بودم. مطلوب من از فرجام تاریخ، به معنای تعیین زمان نبود، بلکه میخواستم یک هدف و یا یک جایگاه مطلوب را ارایه کنم…» در اینجا سزاوار است که به یک موضوع اشاره شود که فوکویاما، در آن زمان به حلقههای نومحافظهکار امریکایی بسیار نزدیک بود و بنابران ایدهها و افکار او نیز از پیروزی آن سالهای نظام سیاسی لیبرال در جهان تأثیر پذیرفته بود. او برخلاف دیدگاه موسوم به نظر کارل مارکس که دگرگونی در صورتبندی اقتصادی و اجتماعی را مورد نظر داشت، فرایند تاریخ را، جریانی میپندارد که به روایت هگلی تحقق کرامت انسانی و تحقق نیاز انسانی به عزت را نیروی محرکه تاریخ میانگارد. فوکویاما به این باور است که در دموکراسی و تحقق نوع لیبرال آن کرامت و عزت انسان واقعیت مییابد. وی زیر تأثیر تحولها و دگرگونیهایی که در پسآمد زوال سوسیالیسم دولتی در اردوگاه شوروی پیشین به وقوع پیوستند، به این باور رسیده بود که نظام دموکراسی لیبرال در تمام جهان پیروز خواهد شد و بدینگونه حقوق و آزادیهای انسانی و حسرت انسان برای برخورداری از فضیلتهای انسانی، ضمانت خواهد یافت.
عنوان تمام کتاب تازهی فوکویاما، «هویت: تنفر و حرمت انسانی؛ سیاست امروز» است. این کتاب نخست به زبان انگلیسی در سال ۲۰۱۸ در نیویورک و برگردان آلمانی آن در سال ۲۰۱۹ در ۲۳۶ صفحه در هامبورگ انتشار یافت.(۱)
این طور معلوم میشود که فوکویاما در کتاب کنونیاش از رویکردهای نومحافظهکارانه فاصله میگیرد و با نقد جدالهای «هویت»ی از خوشبینیهای نخستینش در پیوند با پیروزی جهانی لیبرالیسم دور میشود. وی با دیدهبانی پیروزی جریانهای عوامزده و رهبران مبتلا به بیباوری به ارزشها و اصول اخلاقی و آلوده به دروغهای پایدار و نظاممند، به این باور میرسد که در چنین دورانی، ارزشهایی که باید با دموکراسی تحقق مییافت، رو به زوال نهاده است. وی نشان میدهد که شمار کشورهای دارای نظام دموکراسی در پگاه سالهای هفتاد قرن گذشته از ۳۵ به ۱۱۰ کشور در سالهای نخستین هزاره کنونی افزایش یافته، اما این روند امروز با ظهور نظامهای قدرتگرا رو به افول نهاده است. به باور وی افت روند دموکراسی در سالهای پسین، همراه بوده است با افزایش مقام و مرتبت و نفوذ نظامهای قدرتگرا، مانند روسیه، چین و ترکیه.
واقعیت این است که در شماری از کشورهای افریقایی راه توسعهی اقتصادی چین، پیشرفت اقتصادی همراه با داشتن یک دولت قدرتگرا و رهبری متمرکز به یک مدل مورد علاقه ارتقا یافته است. حتا در افغانستان نیز در برخی از حلقههای سیاسی خوشبینیها و حسرت دستیافتن به «دیکتاتوری منور» بیطرفدار نیست. در پیوند با واقعیت افغانستان، میشود شکست و رسوایی دموکراسی تحمیلی «بدون دموکراتها» را به مثابه یکی از علتهای اصلی ورشکستهگی دموکراسی لیبرال پذیرفت. در مقیاس جهانی، هجوم ویرانگر نظامی ایالات متحده به کشورهای دیگر و دنبالکردن یک سیاست دورویه و دوسویه از جانب کشورهای دارای نظام دموکراسی، افزون بر علتهای ساختاری در درون سرمایهداری متأخر نیز از عوامل پایدار نیرومندی چنین رویکردی باید تلقی شوند. البته فوکویاما به این علتها به گونهای که سزاوار است، نمیپردازد؛ اما وی به درستی به طرح این پرسش روی میآورد که چگونه میشود در حالی که گمان بر این بود که فرایند پیشرفت دموکراسی برگشتناپذیر است، در کشورهای پیشرفته دموکراسی توافق جمعی روی ارزشهای کلی دموکراتیک و دفاع از این ارزشها آسیب میبیند و نظامهای قدرتگرا مانند جمهوری چین، با ترکیبی از ناسیونالیسم، قدرتگرایی و کاپیتالیسم، دارای مقبولیت میشوند؟
به ظن وی، یکی از علتهای این امر، این است که با گسترش سیطره، ساختارها و روابط برخاسته از جهانیشدن، نابرابریهای اجتماعی در درون جوامع پیشرفته نیز تعمیق مییابد و این امر موجب میشود تا بازندهگان فرایند جهانیشدن با نگرانی و حتا با واکنشی از روی ضدیت با آن برخورد کنند. اما موضوع مرکزی گفتمان فوکویاما در این کتاب، بررسی این موضوع نیست، بلکه گفتمان «هویت»ی موضوع اصلی کتاب او را میسازد که وی آن را به مثابه یک رویکرد جهانی مورد بررسی قرار میدهد. وی به این امر اشاره دارد که انسانها در سالهای پسین در برخی از جامعهها در برابر روابط پدرسالارانه و قدرتگرا واکنش نشان دادند و اعتراض کردند، اما پسامد این اعتراضها و عصیانها رسیدن به آزادی و دموکراسی نبود. وی به تجربهی جنبشهای اعتراضی کشورهای عربی، به آنچه که به «بهار عربی» معروف شد، اشاره میکند. تجربهی ناموفقی که به دلیل عدم توافق جمعی بر روی اهدافی مانند استقرار دموکراسی و عدالت اجتماعی، منجر به استقرار نظامهای دموکراتیک نشد.
برآشفتهگی و اعتراض جمعی مردم در روزگار کنونی به جای اینکه گوهر و ساختارهای بازتولید بیعدالتی دولتی را هدف قرار بدهد، به باور فوکویاما، متوجه جمعیتهای «دیگر» میشود؛ جمعیتهای دیگر و گروههایی که در کنار همدیگر قرار دارند و یا باهم زندهگی میکنند، به مثابه بزهکاران و عوامل بدبختی تلقی میشوند؛ چرا که چنین گروههایی همهویت پنداشته نمیشوند، به بیانی دیگر، «خود»ی نیستند. به باور فوکویاما، تنازعات جاری «هویت»ی در جهان بیشتر از اینکه به کمک واقعیتها و تفاوتهای فرهنگی و دینی قابل توضیح باشد، ماحصل زوال و گسست اجماع بزرگ و مصدوم شدن توافق جمعی روی ارزشهای فرای هویتهای قشری، فرهنگی (دینی-تمدنی) و تباری است. در پیآمد این تحولها، روابطی که زیربنای پیوندهای محوری میان بخشهای گوناگون یک ملت میشد، خدشهدار میشود و در فرجام تمایل به خردههویتها افزایش مییابد و این امر موجب زوال و یا آسیبدیدهگی توافق (وفاق سیاسی) ملی میشود. و در نهایت انسانهایی که به ارزشهای باهمپیوستهی ملی، علیرغم تفاوتهای دینی و فرهنگی، باور داشتند، مبتلا به جدایی شده و در تلاش پیدا کردن مفهوم و معناهای قابل درک برای خویشتن میشوند. رویکردی از این دست است که به پندار چنین آدمهایی، به آنها فضیلت میبخشد و با دفاع از «هویت» خودی است که میتوانند به چنین فضیلتی دست یابند.
این گرایش سیاسی مولود هیجانها و احساسات است که به باور وی به تأثیر نیرومند سیاسی و اجتماعی برخاسته از آنها در سرزمینهای غربی کم بها داده میشود، در حالی که در واکنشهای احساسی در کشورهایی مانند خاورمیانه، مسایلی مانند غیرت، شرم، حیا، عزت و آبرو برجسته است. خشونت و عصیان برخاسته از چنین حالتهایی، میتواند ویرانگر شود؛ چرا که احتمال به واقعیت پیوستن فضیلت و کرامتی که انسان از طریق توسل به «هویت» میخواهد به آن دست یابد و راهنمای فکر و کنش جمعیتهای مورد نظر شود، ناممکن است. فوکویاما در پیوند به جامعه ایالات متحده امریکا و آنچه که موجب به قدرت رسیدن رییس جمهور ترمپ شد، به این باور است که این واقعیت پیآمد یک واکنش متأخر گروههایی است که به دلیل تبعیضهای اجتماعیای که تجربه کرده بودند، خواهان برابری و عدالت بودند. وی به این باور است که رویکرد سیاسیون و جامعه مدنی به جنبشهای «هویتگرا» و اهمال خواستهای بزرگ اجتماعی، موجب سرخوردهگی طبقات پایین اجتماعی شد. به باور وی، جنبش مدنی سیاهپوستان قیام بر ضد تبعیض برخاسته از نژادپرستی بود که موجب شد تا جامعه در برابر نژادگرایی روزانه با آگاهی از خود واکنش نشان دهد. جنبشهای برابریطلبانه زنان در واقعیت خروش و قیام علیه نابرابری جنسیتی بود که نه تنها خواست عادلانه برابری را مطرح کرد، بلکه حساسیت جامعه را در برابر رفتارهای ضد کرامت زنان در زندهگی روزمره و محل کار به اجندای سیاسی ارتقا داد. به پندار فوکویاما، با اینکه تمرکز بر این مسایل در درازمدت موجب تقویت دموکراسی خواهد شد، اما اشکال در این است که احزاب و جنبشهای سیاسی با تکیه بر این رویکردها از اینکه به مثابه نمایندهگان و مدافعان حقوق و آزادیهای مجموعهی جامعه باشند، بیشتر خود را منحصراً نماینده این گروهها پنداشتند و در نهایت خشم و ناراحتی خود را به جای عوامل نارساییهای جمعی و بیعدالتیهای فراگیر، تنها متوجه مرفوع ساختن بخشهایی از بیعدالتی کردند و در فرجام خشم جمعیتها و کتلههای متأثر از بیعدالتی اجتماعی و فرای هویتهای تباری، جنسیتی، دینی و مانند آن را برانگیختند. تمرکز افراطی و یکسویه بر معضل اجتماعی سیاه بر ضد سپید، زن علیه مرد، مسیحی بر ضد مسلمان، مسلمان علیه یهودی و مسیحی و مانند آن و ارتقای آن به روایت کلان مبارزاتی و یا به سخنی به یگانه روایت جمعی برای مبارزه، موجب گسست و انشقاق در یک جمع بزرگ میشود و به هویت بزرگ آسیب میرساند و جامعه بیشتر درگیر افتراق میشود.
روایتهای هویتی اگر در گذشته بیشتر از قرائتهای جنبشهای انتقادی و چپ مایه میگرفت، در دوران معاصر بیشتر این جریانهای راستگرایند که به تبیین آن میپردازند. شعارهای «نخست امریکا»، «نخست بریتانیا»، «آلترناتیف برای آلمان» و مانند آن بر چنین پایههای هویتی سیاستهایشان را تودهشمول میکنند و در لاک قربانی پناه میجویند. این امر موجب میشود که پیوند احساسی میان افرادی به وجود بیاید که در واقعیت زندهگی و در رویکردهای هنجارین خود کمتر باهم همسنخی دارند. تاریخ بردهداری نشان میدهد که تبارز یک پیوند عاطفی-احساسی میان طبقههای اجتماعی گوناگون سیاهپوست، میتواند آسانتر به وجود آید. حاکمان سیاسی مربوط به سیاهپوستان، آسانتر میتوانند طبقات پایینی آنها را برای اهدافشان بسیج کنند. به باور فوکویاما، این «قبیلهگرایی مدرن»، برخاسته از تجربههای مشترک تبعیض و ستم است که به افراد و گروههای مورد نظر یک دلیل و معنای مشترک برای همبستهگی میدهد.
حزبهای سوسیالدموکرات در اروپا مانند کارگر نو، زیر رهبری تونی بلیر (Tony Blair) که از سال ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۷ مقام صدراعظمی بریتانیا را عهدهدار بود و حزب سوسیال دموکرات آلمان زیر رهبری گرهارد شرودر (Gerhard Schröder) که میان سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵ نخستوزیر آن کشور بود، در واقعیت با رقم زدن اصلاحات نولیبرالی مانند خصوصیسازی گسترده بخشهای دولتی اقتصاد، بازگذاشتن دست سرمایهداران در مسایل بازار و کاهش کمکهای اجتماعی برای مستمندان جامعه، از پرداختن به برنامههای بزرگ اجتماعی و مسایل عدالت همهگانی و کاهش جدایی میان فقر و ثروت عدول کردند. همزمانی این رویکرد با فروپاشی سرمایهداری دولتی در اتحاد شوروی پیشین و اروپای شرقی، موجب شتاب بیشتر در اجراییکردن این سیاستها شد. به باور وی، گسست با طبقات فرودست جامعه و عمدهساختن مسایلی مانند برابری جنسیتی، حقوق همجنسگرایان و مانند آن که مهم بود، اما به بهای اهمال و نادیده انگاشتن نیازهای اقشار بزرگ اجتماعی صورت گرفت. چنین سیاستهایی، پیآمدهای اجتماعی غیرعادلانه داشت که موجب واکنشهای بازندهگان این سیاستها شد. احزاب سیاسی امریکا و اروپا به معضل جنسیتی، اقلیتهای زیر ستم و گروههای اقلیت طوری پرداختند که گویا این مشکلها تنها معضلهای موجود در این جوامع میباشند. طوری که گویا انواع ستم بر زنان کارگر، ستم جنسیتی و طبقاتی مثلاً با ستم جنسیتی بر زنان طبقات بالایی جامعه همسان و همسویه است.
بر بنیاد این باور، دفاع از ارزشهای دموکراتیک و رفع تبعیض در کلیت جامعه با عمده شدن مسایل هویتی پس زده شد. این دید تقلیلگرایانه در برخورد با مسایل کلان اجتماعی، از جمله انصراف از مبارزه با عناصر ضدآزادی برخی از فرهنگها بوده که محصول برابرپنداری همهی فرهنگها و خوبانگاری همهی آنها بوده است. این امر موجب رویکرد انصراف از تعمیل و تعمیم دموکراسی به برخی از کشورهای پیشرفته زیر نام «رواداری و تنوعپذیری» شد که در نهایت و در عمل موجب کاهش تمایل به دفاع از ارزشهای کلان دموکراسی و جهانشمول بودن آنها شده است. رویکردی از این دست، زمینههای قوام باورهای بیباور به حقیقت را تسریع میکند. بدین منوال پرداختن به بخشی از معضل به جای کلیت آن فراگیر شد و کلیت در سایهی جز قرار گرفت.
توهم اینکه تعلق داشتن به یک گروه جنسیتی، اجتماعی و یا تباری مظلوم از نظر اخلاقی به افراد مربوط به این گروهها برتری اخلاقی میدهد، موجب تزکیهی برخی از بزهکاریها و تبرئه زشتیهای افرادی میشود که متعلق به گروههای «خود»ی هویتی تلقی میشوند؛ تا جایی که در برخی از کشورهای پیشرفته گفتمان پذیرش نظامهای حقوقی موازی و پذیرفتن حقوق و امتیازهای ویژه به این گروهها در گفتمانهای سیاسی و حقوقی جای گرفت. کثرت فرهنگی طوری تأویل و تفسیر شد که به آسانی میشد تبارزهای پیشمدرن را توجیه و تشریع کرد. به باور فوکویاما، محروم شدن دختران مسلمان از برخی از ورزشها و تحمل ازدواجهای زیر سن، از جمله این مسایل بود. سیاستی که کلیت مسایل اجتماعی را به دلیل تبعیضهایی که به دلیل هویتی صورت میگیرد، بهگونهی درخور مورد توجه قرار نداد و موجب تمکین در برابر بیعدالتیهای دیگر شد.
بسام طبی (Bassam Tibi) سیاستشناس سوری-آلمانی نزدیک به بیست سال پیش با نوشتن آثار مهمی بحث هویت و داشتن «فرهنگ محوری» و مشترک سیاسی در اروپا را در برابر باور نسبیت فرهنگی و پذیرش کثرت فرهنگی مطرح کرد. وی کثرت فرهنگی بدون داشتن محور مشترک ارزشی را مورد انتقاد قرار داد. در سال ۲۰۰۰ من از او برای صحبت در دانشگاه آخن درباره نیاز به داشتن یک «فرهنگ محور»ی با پذیرش فرهنگهای دیگر و خطری که در اجتناب از روشنگری نهفته است، دعوت کرده بودم. یکی از استادان در انستیتوت علم سیاست دانشگاه آخن با یک افاده کوچکپندارانه درباره طبی از من پرسید: «قصهپرداز را برای سخنرانی دعوت کردهای؟» طبی عادت داشت که در جریان صحبتهایش از تجارب شخصی و از کارهایی که در نهادهای اکادمیک دنیا انجام داده بود، روایت کند. در واقعیت سخنرانیهای او آمیختهای بود از ارزشهای تیوریک و بازگویی از تجارب زندهگی خود او. مخالفت برخی از استادان هممسلک و جریانهای جانبدار کثرت و نسبیت فرهنگی با او، بیشتر به این دلیل بود که او با صراحت رویکردهای غیرانتقادی برخی از این افراد و اجتناب از دفاع قاطع از سکولاریسم، روشنگری و خردگرایی و عدول از ارزشهای دموکراتیک مندرج در قانون اساسی آلمان را نقد میکرد. طبی به این باور بود که در اروپا و به ویژه در آلمان در پهلوی داشتن فرهنگهای خودی، به یک اجماع ارزشی سیاسی و اجتماعی نیاز است؛ به یک قرارداد اجتماعی که همهی آنانی که در آلمان زندهگی میکنند، سوای باورهای دینیشان باید به آن متعهد باشند. وی سکولاریسم، روشنگری و ارزشهای سیاسی و حقوقی دموکراتیک را به مثابه چنین «فرهنگ محور»ی میپنداشت. اما بسیاری در آن زمان آرا و افکار او را رد میکردند و او را بیاعتنا به هویت فرهنگی مسلمانان میپنداشتند. فوکویاما در این کتاب خود به تیوری «فرهنگ محور»ی طبی رجعت میکند و از آن به دفاع برمیخیزد.
فوکویاما در این کتاب میگوید: هویتگرایی موجب میشود که حتا در کشورهای پیشرفتهی دموکراسی، اجماع و پیوند اصلی میان مردم در گستره کلان ملی آسیب ببیند. پادزهر چنین حالتی به باور وی، تقویت هویت ملی است؛ هویتی که از خردههویتها فراتر میرود. این هویت ملی کلان نباید تباری، قبیلهاي و دینی تعبیر و تفسیر شود. وی به این باور است که تنها با تقویت نورمهای حقوقی، نمیتوان از دموکراسی پاسداری کرد، بلکه داشتن یک فرهنگ استوار و نیرومند دموکراتیک برای نگهبانی از آن الزامی است. همانگونه که بسام طبی بر نیاز به داشتن یک «فرهنگ مشترک محوری» تأکید داشت، پاسداری از دموکراسی به داشتن چنین فرهنگ محوری پیوند دارد.
آنچه را که فوکویاما مینویسد، با نگاه به گفتمانهای هویتی و مباحث اکادمیک و سیاسی سالهای گذشته در پیوند با جریانهای هویتگرا، آفرینش تیوری نوی نیست؛ اما اهمیت کتاب فوکویاما در این است که او یکی از تیوریسینهای نامدار «نومحافظهکار» بود که پیروزی نظام لیبرال بر کمونیسم دولتی را پایان تاریخ میانگاشت. از جانب دیگر، پیروزی دونالد ترمپ و بحران چپ در ایالات متحده و اروپا و مسایلی که موجب گسست و جدایی میان مردم ایالات متحده و اروپا و رشد و قوام جریانهای دموکراسیستیز شده است را به گونهی منسجم در یک کتاب تدوین کرده است. در این کتاب، وی موفقانه ظهور جریانهای هویتگرا در عرصه جهانی را تشخیص میدهد و پیوند عوامل عاطفی و احساسی این جریانها را با علتهای اقتصادی از دیدگاه خودش به گونهی منسجم مشخص میسازد.
۱. گمان میکنم که این کتاب به زودی به زبان فارسی نیز برگردانده شود. کاش یک ترجمه بدون سانسور و رسا از این کتاب در اختیار خوانندهگان فارسیزبان قرار بگیرد.
رنگين دادفر سپنتا