دختر بازمانده از مکتب: محدودیتها را به فرصت تبدیل خواهم کرد
زهرا ابراهیمی

من زهرایم، دانشآموزی هفدهساله. دختریام با هزاران امید و آرزو که اکنون رسیدن به آن آرزوها همانند سراب دستنیافتنی به نظر میرسد؛ اما راه رسیدن به آن را خواهم یافت. همیشه راهی هست و من معتقدم که آن راه را پیدا میکنم و برای تحقق رویاها و آرزوهایم به پیش قدم خواهم گذاشت.
دو سال پیش زمانی که طالبان بر افغانستان حاکم شدند، من متعلم صنف نهم بودم. آن روز مثل همیشه با هیجان و استرس آخرین امتحان خود را در مکتب سپری کردیم. در مسیر بازگشت به خانه، با چهرههای آشفته و ترسیده مردم روبهرو شدم. از قرار اتفاقات بدی که در آن روزها رخ میداد و ولایتها یکی بعد دیگر سقوط میکرد، آشفتهگی مردم مرا ترسانده بود؛ اما هرگز تصور نمیکردم که کابل در همان روز و بهآسانی به دست طالبان سقوط کند. ترسیده بودم و گاهی با خود میگفتم که ممکن نیست یک حکومت با این همه سرباز و تجهیزات در برابر هجوم طالبان مبارزه نتواند. ما تا آن زمان به وعدههای مسوولان و فداکاریهای سربازان تکیه کرده بودیم، ولی ظاهرا بازوان توانای سربازان نیز زیر بار سنگین ندانمکاریها و بیمسوولیتیهای مقامهای تصمیمگیر، خم شده بود.
همزمان با آغاز جنگ در ولایتها و گفتوشنودهایی که از آمدن دوباره طالبان در خانه و بیرون از خانه در گوشم میپیچید، ترسی در دلم ایجاد کرده بود؛ اما به واقعیت پیوستن آن اتفاق شوم برایم غیرقابل باور بود. آن روز هر قدمی که برمیداشتم و به خانه نزدیکتر میشدم، دلهرهام بیشتر میشد. همین که کوچههای فرعی تمام شد و به جاده عمومی رسیدم، افراد زیادی پیش رویم سبز شدند که سریعتر از قبل در حال حرکت ـ و اگر واقعیتر بگویم ـ در حال فرار بودند. گامهایم پیشتر رفت و صداها با سنگینی تنسوز چهار طرفم را پر کرده بود. همه گفتهها از آمدآمد طالبان بود، تا اینکه یک صدای رساتر دیگر در گوشم طنین انداخت: «بلی، طالبان به کابل آمده و حالا به قلعه نو برچی رسیدهاند.»
احساس آن لحظه را خوب به یاد دارم. اولتر از همه بیک پشتی که در آن قلم و کتابهایم بود را محکم در آغوش گرفتم. سنگینی قدمهای طالبان را در همان لحظه احساس کردم. فکر کردم همین که طالبان بیایند، اولتر از همه قلم و کتابم را میگیرند؛ چون بارها از مادر و بزرگان خانوادهام که تجربه یک بار زندهگی زیر حاکمیت این گروه را داشتند، شنیده بودم که گروه طالبان مخالف مکتب رفتن دختران است. حس کردم که همه داشتههایم را از دست دادهام. به یکبارهگی سوالها چهار طرفم را محاصره کردند. اگر مرا با خود ببرند چه؟ آن وقت چه کار کنم؟ چگونه از خانه بیرون شوم؟ بعد از این مکتب و درسهایم چطور خواهد شد؟ خانوادهام با چه سرنوشتی مواجه خواهد شد؟ بر سر خانهام چه خواهد آمد؟ و صدها سوال مشابه، همانند موریانه ذهنم را میخورد. هر ثانیه که میگذشت، امید و آرزوهایم هم پر میکشید و میرفت.
به خانه رسیدم، اما نمیدانم چطور آنهمه راه را پیموده بودم.
یک روز، دو روز، یک هفته و بالاخره چندین ماه از آمدن طالبان گذشت. من تا آن زمان از خانه بیرون نشده بودم؛ چون از طالبان میترسیدم. هر لحظه گوشهایم به دنبال خبر جدید بود که چه خواهد شد. اولین باری که از خانه بیرون شدم، با لباسهای دراز و حجاب کامل خانه را ترک کردم؛ ولی هنوز ترس داشتم و حتا نمیتوانستم به طرف افراد طالبان نگاه کنم. من هرگز افراد این گروه را ندیده بودم؛ فقط در مورد آنها چیزهایی شنیده بودم. آنچه در مورد طالبان شنیده بودم، هیچ کدام نشان خوبی نداشت. با چندین بار بیرون رفتن، کمکم بر ترسهایم غلبه کردم. وای از این ترسها که چگونه انسان را ناچار میکند.
هر بار که ترس بار دیگر سراغم را میگرفت و من میخواستم عقب بکشم، سرنوشت مادرم یادم میآمد. او از ترس طالبان در دوره اول حاکمیت این گروه، خانه را ترک نکرد و رویاهایش در چهاردیواری خانه دربند ماند. من نمیخواستم آیندهام را قربانی کنم. در اصل مادرم نیز از تکرار سرنوشت مشابه میترسید. این ترس هنوز او را رها نکرده است. او همیشه به من میگوید: «وضعیت شما خوب است. در دوران ما، طالب خیلی ظالمتر از این دوران بود. ما حتا نمیتوانستیم پای خود را از خانه بیرون بکشیم.» مادرم با این سخنانش هر بار انگیزه دوباره برخاستن را به من میدهد. مادرم مثل همه مردم میداند که طالبان تغییر نکردهاند و همان گروه با همان اندیشهها و افکار است، اما چنین سخنان را برای این میگوید که اندکی به من روحیه دهد تا از پیمودن ادامه راه، باز نایستم.
بلی، من نباید تسلیم شوم. اگر آنطور که طالبان انتظار دارند، عمل کنم، پس آنهمه آرزویم چه خواهد شد. هر بار که به رویاهایم فکر میکنم، به یاد آن دخترک کوچکی میافتم که وقتی اولین بار به مکتب رفت و مدیر از او پرسید که در آینده میخواهی چه کاره شوی، گفت داکتر خواهم شد. نمیدانم این علاقه از کجا شروع شده بود، اما من عاشق این آرزو بودم و این رویا برایم تبدیل به یک هدف شده بود. این رویا، دلیلی برای ادامه دادن بود، دلیلی برای اینکه شکست را قبول نکنم. من هنوز در پی آنم و به دنبال راهی برای تحقق آن خواهم بود. من آن راه را خواهم یافت.
از چهاردیواری خانه پا فراتر گذاشتم. با اینکه همه آموزشگاهها بسته بود، راه دیگری برای حضور دوباره در جامعه پیدا کردم. یک روز در حال قدم زدن در جاده بودم که چشمم دکان خیاطی را دید. داخل رفتم و در مورد چگونهگی یاد گرفتن این حرفه پرسیدم. با خود گفتم حالا که مکتبها بسته است، تا دوباره باز میشود، هنرهای دیگر را یاد بگیرم. به آموختن خیاطی شروع کردم و در مدت شش ماه این حرفه را کامل یاد گرفتم. حالا میتوانم لباسهای بسیار زیبا و عالی بدوزم.
بعد از فراگیری خیاطی، روزها با خود فکر کردم که با استفاده از این حرفه چگونه میتوانم یک شغل بادرآمد دستوپا کنم. با چند تن از دوستانم که آنان نیز از رفتن به مکتب باز مانده بودند، تصمیم گرفتیم با همدیگر لباس بدوزیم و از طریق صفحه انستاگرام بازاریابی کنیم و بهگونه آنلاین به فروش برسانیم. همه ما این کار را با اندکترین سرمایه آغاز کردیم. پول زیادی نداشتیم، اما همان مقدار سرمایه در آن زمان برای ما پول هنگفتی بود. اگرچه در کشوری مثل افغانستان تجارت آنلاین زیاد مروج نیست، ولی ما این قدم را برداشتیم و خواستیم در این شرایط بحرانی کار جدیدی را بهخصوص برای دختران مروج کنیم. فرقی نمیکند شرایط چگونه است، من همیشه به طالبان میگویم که اگر همه راهها را ببندید، من و هزاران دختر دیگر راه بیرونرفت از محدودیتهای شما را خواهیم یافت. ما هرگز به عقب برنخواهیم گشت. تاریکی شما نمیتواند راه ما را ببندد. روزهای سختی را پشت سر گذاشتهایم، ولی همه این مشکلات ما را مصممتر کرده است.
در طول این مدت، بارها اعضای خانوادهام هشدار دادهاند که هرگز با طالبان مقابل نشوم و با آنان بگومگو نکنم، اما یک روز برای خریدن وسایل خیاطی رفته بودم و در مسیر پلسوخته با افراد این گروه روبهرو شدم. با اینکه ظاهرم مطابق دستور آنها بود و حجاب مورد نظر این گروه را داشتم، اما باز هم آنان مانع رفتنم شدند. من هرگز چهره آن مرد خشن با ریش بلند را فراموش نخواهم کرد. او با صدای بسیار بلند به من گفت: «برگرد، برو خانهات. نمیشرمی اینجه آمدهای.» لحظهای ترسیده بودم، دستوپایم میلرزید، اما برنگشتم. از یک مسیر دیگر راهم را ادامه دادم. وقتی به مقصد رسیدم، با نیشخند خطاب به آن مرد گفتم: «تو نمیتوانی مانع من شوی.»
این روزها میگذرد و من دوباره موفقتر از همیشه ادامه خواهم داد. در این مدت به تنهایی مسیر رسیدن به آرزوهایم را پیمودهام و بعد از این نیز استوارتر از پیش خواهم رفت. من از باقی دختران نیز میخواهم که شجاع باشند. ما باهم میتوانیم از این بحران عبور کنیم. میدانم که پشت هر تاریکی، روشنی وجود دارد، پس باید تا رسیدن ادامه داد. این شب هر چند طولانی باشد، صبحی به دنبال دارد که در روشنایی آن، ما برای آرزوهایمان جامه عمل خواهیم دوخت و به پیش خواهیم رفت.