اغتشاش و واهمه از سقوط نظام جمهوری تن خسته سربازان را به لرزه درآورده است. مخابرههای پیهم از سقوط ولایتها، کشته شدن همقطاران و اسارت سربازان طنینانداز گوشهایی است که شبها و روزها در آستانه سقوط نخوابیدهاند. هر چند باور سقوط همه ولایتها برای احمد، سربازی که سالهای زیادی برای آزادی نگهداشتن این ولایتها جنگیده و هزاران همسنگر و دوستش را در این راه از دست داده است، دشوار است؛ اما خبر بد سقوط ولایتها یکی پس از دیگری از هر سو مخابره میشود. با این خبر تپش قلب سربازان چند برابر میشود و زانوهای استوار سربازی رفتهرفته سست میشود. همه با نگاههای ناامیدانه به یکدیگر مینگرند. لحظهای سکوت همهجا را فرا میگیرد و صدای قلب هر سرباز سکوت درونیاش را درهم میشکند. با این خبر، ترک وظیفه بدون قیدوشرط به اختیار سربازان گذاشته شده است. تماسهای مکرر از سوی خانواده و صداهای عذر و زاری و گریههای پیهم پدر و مادر، فرزند و همسر از آن سوی خط، بلند است. بعضی با این صداها ناچار به ترک همسنگرانشان میشوند و عدهای نیز با بیاعتنایی به فغانهای خانوادهها هنوز در خط نبرد با شعار «خدا، وطن، وظیفه» محکم در مقابل دشمنان ایستادهاند.
احمد (نام مستعار) سرباز 31 ساله، باشنده شهر کابل است. او مدت هشتونیم سال بهعنوان عضو ارشد ارتش افغانستان وظیفه اجرا کرد. پس از سقوط جمهوریت، او همانند بیشتر نظامیان دیگر مجبور به ترک افغانستان شد و اکنون در ایران در بیسرنوشتی مطلق قرار دارد و برای تأمین مخارج خانوادهاش مجبور به کارهای شاقه شده است.
پس از چاشت چهارشنبه، 20 اسد 1400 خورشیدی است و باور پسگیری دوباره ولسوالیها هنوز در وجود همه سربازان وجود دارد. احمد نیز مثل همیشه در کنار همسنگرانش ایستاده است و نقشههای بهتری برای بُرد در مقابل دشمنان را با همدیگر طرح میکنند و پیهم به سربازان روحیه نبرد میدهند؛ اما مثل اینکه خط آخر نبرد از راه رسیده و در ادامه مخابرههای ناخوشآیند این بار خبر غیرقابل باور از سمت غرب به گوش خسته احمد میرسد که ولایت هرات سقوط کرده است. با این خبر واهمه بزرگی در دل احمد رخنه میکند و نمیداند چگونه این خبر را به همقطارانش بگوید. ناچار است و این خبر را به همه سربازان اعلام میکند.
با شنیدن این خبر، تپش قلب سربازان چند برابر افزایش مییابد و زانوهای استوار سربازان رفتهرفته سست میشود. همه با نگاههای ناامیدانه به یکدیگر مینگرند. لحظهای سکوت همهجا را فرا میگیرد و صدای قلب هر سرباز سکوت درونیاش را میشکند. با این خبر، ترک وظیفه بدون قیدوشرط به اختیار سربازان گذاشته شده است. تماسهای مکرر از سوی خانوادهها و صداهای عذر و زاری و گریههای پیهم پدر و مادر، فرزند و یا همسر از آن سوی خط زندهگی سربازان بلند است. شماری از سربازان با این صداها ناچار به ترک همسنگران میشوند و عدهای دیگر با بیاعتنایی به فغان و نالههای خانواده هنوز در خط نبرد با شعار «خدا، وطن، وظیفه» محکم در مقابل دشمن ایستادهاند. احمد نیز با بیاعتنایی به تماسهای مکرر خانواده و یگانه فرزندش، در کنار دوستانش میماند و بار دیگر از جانش در راه آزادسازی وطنی که فروخته شده است، هزینه میکند.
آن شب تاریک و طولانی که همه سربازان انگار در انتظار مرگاند را سحری نیست. احمد از جا بلند شده و به قصد دلداری سربازان قصههایی از نبردهای پیشین، پیروزی و خوشیهای پس از آن را یکی پی دیگر و بدون خستهگی تعریف میکند. همه با اینکه در دلشان غوغا برپا است، خندههای تلخی از ناچاری سر میدهند. آن شب طولانی نیز میگذرد و با طلوع آفتاب هر روز، خبر سقوط ولایتهای بزرگ یکی پس از دیگری به گوش سربازان میرسد. در میان هیاهوی وصفناشدنی این بار خبر سقوط ولایت کنر که در نزدیکی آنان است، به گوش میرسد. سربازان تناب دراز طالبان را به گردنشان نزدیک و نزدیکتر احساس میکنند.
شایعهها از چهار طرف در بین نظامیان پخش میشود که تعداد زیادی از سربازان در ولایت کنر از سوی طالبان اسیر، بسیاری کشته و تعدادی ناپدید شده و بعضی هم بهعنوان اسیر جنگی به پاکستان برده شدهاند. خبری که به روحیه زخمی آنان اندک مرهم میگذارد، آزادسازی نظامیان پس از اسارت بدون هیچ آسیبی از سوی طالبان است. این خبر برای آنانی که مدام با این گروه جنگیدهاند، غیرقابل باور است. اکنون نوبت به آنان است. هرچند آنان از دیگران شنیدهاند که طالبان به نظامیان تسلیمشده کاری ندارند، اما برای احمد و سایر دوستانش قابل باور نیست.
خبر نزدیک شدن گروه طالبان به پشت دروازههای قولاردوی رسیده و همه آماده نبردند، بیخبر از اینکه آنان اجازه نبرد با گروهی که اکنون خاک آنان را تصرف کرده است، ندارند و بدون هیچ حرفی دستور خلع سلاح و تسلیمی دریافت میکنند. آن زمان درست لحظهای است که همه سربازان فهمیدهاند خاکشان فروخته شده و به همین دلیل ولایتها بدون نبرد یکی پس از دیگری سقوط میکنند. احمد و همسنگرانش که سالها عمر خود را با مشقتهای فراوان و دوری از خانواده، فرزند و مهمتر از همه با تحمل کشته شدن یارانشان در این راه برای آزادسازی سرزمین خود رزمیدهاند، اکنون بدون هیچ نبردی زحمتهایشان به باد فنا رفته است. شب همه سربازان در محاصره دشمن گیر ماندهاند و راه فراری نیست. آن شب همه از زندهگی و زنده ماندن ناامید شدهاند و در انتظار مرگ هزار بار میمیرند و زنده میشوند. احمد نیز که دیگر از همه چیز ناامید شده است، توان دلداری به دوستانش را ندارد. همه در گوشهای بیقرار مات و مبهوت ماندهاند. بعضی عاجزانه مصروف دیدن عکسهای عزیزان خود هستند، تعدادی مصروف مرور خاطرات خوشی که با خانوادهشان سپری کردهاند و کسانی نیز مصروف پیامهای خداحافظی و حرف آخر.
احمد که ماهها از خانه و خانوادهاش دور بود، اکنون در دلش دعای یک بار دیدن یگانه دختر و در آغوش گرفتن مادر و پدرش را دارد؛ اما نگرانی آینده دخترش در جامعه زنستیز افغانستان پس از طالبان او را بیشتر از هر چیزی نگران ساخته است. گاهی تصوراتی مثل اینکه پس از او طالبان قرار است چه بلایی بر سر خانوادهاش بیاورند، او را زجر میدهد. او در دل، خود را مقصر این ناملایمتها میداند. آن شب با این خوف و تصور که فردا قرار است همه سربازان به دست طالبان کشته شوند، سحر میشود و همه برای نجات به عجله سمت شاهراه کابل – جلالآباد حرکت میکنند، بیخبر از اینکه شاهراهها به دست طالبان افتاده است.
آنان مجبور میشوند لباسهای نظامی خود را از تن بیرون کنند و سلاحهای خود را نیز زمین بگذارند و با لباس عادی وارد شهر شوند و در خانههای مسکونی پناه ببرند. احمد نیز با چهار تن از سربازان به خانه یکی از دوستانش که در شهر جلالآباد موقعیت دارد، پناه میگیرد و منتظر فرصت مناسب برای فرار میماند. اما طالبان همهجا را گرفتهاند و در چندقدمی آنان گشتزنی میکنند. با صدای پا، ترس در وجود آنان همچنان شعلهور میشود. گاه تصمیم میگیرند که حداقل پیش از کشته شدن برای تسلی دل خود دو یا سه تن از دشمنان را بکشند. سرانجام احمد و چهار سربازش موفق به فرار از خانهای میشوند که هر لحظه آن برای احمد رنجآور است. او و چهار همراهش در مسیر بازگشت به کابل به دست طالبان میافتند و در آن لحظه کار دیگری از دستشان ساخته نیست. احمد میگوید که در آن لحظه تنها در فکر دختر و خانوادهاش بوده و هزاران تماس بیپاسخی که از آنان دریافت کرده است.
احمد فکر میکند لحظه پایان زندهگی فرارسیده و ناچار به تماس مادرش جواب میدهد و از صحتمندی خود و جای امنش که درست نمیداند چه سرنوشتی در انتظارش است، خبر میدهد. طالبان پس از مدتی دربند کشیدن، به آنان اجازه میدهند که به کابل بروند. به این نظامیان ابلاغ میکنند که به دستور امیر گروه طالبان، عفو شدهاند. این خبر برای احمد و دوستانش غیرقابل باور است و فکر میکنند در ایستگاه نظارتی بالای آنان شلیک خواهد شد. تا آخرین لحظهای که به خانههای خود میرسند، هر لحظه احساس میکنند که سایه بزرگی به دنبالشان روان است و قرار است به زودترین فرصت جان آنان را بگیرد.
اکنون دیگر مسیر احمد از دوستانش جدا شده و هر کسی به سوی خانه خود در حرکت است. احمد به منطقه خود میرسد و راه برایش کیلومترها دور به نظر میرسد. با هر قدم برداشتن مسیر کوتاه نمیشود، تا اینکه نزدیک دروازه خانه میرسد، بیخبر از اینکه آن سوی دروازه مادرش به خاطر او نیمهجان شده، آبی در وجود پدرش باقی نمانده و چشمهای خانمش در انتظار او به ترکیدن رسیده است. با باز کردن دروازه و دیدن اعضای خانواده، همه سختیها را آن سوی در رها میکند و دخترش را در آغوش میگیرد. خوشیهایش با دیدن خانواده وصفناشدنی است. این خوشیها و فکر اینکه طالبان دیگر به او کاری ندارند، دیری نمیپاید. پس از سپری شدن چند روز، احمد خبر ترور و کشته شدن افسران نظامی و بعضی از دوستانش را میشنود و بار دیگر تن خسته از جنگش به لرزه درمیآید.
احمد اکنون در چهاردیواری خانه قفل ماند و نمیداند چگونه از خاکی که به خاطرش سالها رزمیده است، فرار کند. همینطور چند روزی او در خانه میماند تا اینکه وضعیت جدیتر از قبل میشود و طالبان اسامی و محل بودوباش نظامیان را از وکلای گذر هر منطقه درخواست میکند. با این خبر احمد و خانوادهاش دیگر نه روز خواب دارند و نه شب. روزها در خانهاش پنهان میماند و شبها را در خانه اقارب و دوستانش میگذراند. در این مدت هیچ کسی برایش کمکی کرده نمیتواند. سرانجام پس از سپری شدن هفت روز به همین منوال خانواده او تصمیم میگیرد تا حداقل او را از اینجا دور کند تا از این طریق شاید دیگر طالبان مزاحم آنان نشوند. آنان راهی به جز فرستادن فرزند نظامی خود به پاکستان یا ایران نمییابند.
احمد سرانجام با وجود اینکه پاسپورت دارد، اما از ترس افشا شدن هویتش بهگونه غیرقانونی روانه ایران میشود. مجبور است خانوادهاش را در میان ترس و خطر تنها بگذارد و راه پرمشقت مسافرت را در پیش گیرد تا جانش را نجات دهد. با رفتن او، طالبان باز هم چندین بار به خانوادهاش سر میزنند و آرامش آنان را سلب میکنند. با اینکه خانواده احمد چیزی به او نمیگوید، اما او از واقعاتی که در افغانستان رخ داده میدهد، باخبر میشود، اما کاری ازش ساخته نیست. بعد از سپری شدن یک سال از حاکمیت طالبان، خانواده او نیز مجبور میشود راه مهاجرت را در پیش بگیرد و راهی پاکستان شود. احمد در این مدت با تلاش زیاد موفق نمیشود برای خانوادهاش پاسپورت بگیرد و آنان را نزد خود بخواهد.
این نظامی پیشین مجبور است اعضای خانوادهاش را نیز بهگونه غیرقانونی از راه امنتر به پاکستان بفرستد. از جفای روزگار نهتنها خودش، بلکه خانوادهاش نیز در این مدت مشقتهای فراوانی را تحمل میکند و حالا صدها کیلومتر دور از یکدیگر زندهگی میکنند. احمد با اینکه خودش را به جای امن رسانده، اما روحش همچنان در افغانستان و پیش خانوادهاش در پاکستان است. او سختی و زجرهای دوستان و خانودهاش را از راه دور احساس میکند. اکنون در ایران همانند بسیاری از پناهجویان دیگر در حالت بیسرنوشتی و به دور از خانواده شب و روز خود را سپری میکند.