گلثوم‌؛ زنی که پس از سال‌ها تحمل رنج خانه‌اش را ترک کرد

تمنا رضایی

گلثوم، زنی جوان، اما به ظاهر پیر است. چهره آفتاب‌سوخته، سیمای پر‌کک‌‌و‌مک و دستان ترکیده‌اش به زنی جوان نمی‌ماند. حالت ظاهری‌اش بیانگر سال‌ها رنجی است که به تنهایی بر دوش کشیده است. خسته است، خسته از روزهای پر‌مشقتی که شانه‌های استوار او را خم کرده است. ده‌ساله بود که پدر و نامادری‌اش به اجبار او را به نکاح مردی میان‌سال و مبتلا به بیماری روانی درآوردند. سال‌های کودکی و نوجوانی عمرش را در بدترین شرایط ممکن سپری کرده است. گلثوم همیشه رویای آزادی از حصار خانواده و شوهرش را در سر داشت و سرانجام بعد از سال‌ها منت و ستم‌کشی، برای رهایی از قید خانه خسرش قدم برداشته است.

روز‌های دشوار زنده‌گی گلثوم (مستعار) با مرگ مادرش شروع می‌شود. او ده‌ساله بود و هنوز از آغوش گرم و چهره مهربان ماه‌گونه‌ مادرش سیر نشده بود که او را برای همیشه ترک می‌کند. بعد از مرگ مادر، گلثوم کودکی و روزهای خوش را از یاد می‌برد و تبدیل به کودک کار می‌شود. کودکی که دستانش در لای علف‌زارها ترک برداشته و گونه‌هایش رنگ عوض می‌کند. او هنوز با غم و اندوه از دست دادن مادرش کنار نیامده که پدرش برای بار دوم ازدواج می‌کند. ازدواج دوم پدر، پای گلثوم را به مصیبت‌های بزرگی می‌کشاند. نامادری او که زنی عبوس و خشن است، به جای مادرش جا خوش می‌کند. تا به خانه آنان می‌رسد، ظلم و ستم بالای او روا می‌دارد و زنده‌گی کودکانه‌اش را می‌دزدد. او را در چهاردیواری خانه قید می‌کند و اجازه نمی‌دهد با هم‌بازی‌هایش بازی کند. در عوض تمام روز از گلثومی که چیزی جز بازی کودکانه نمی‌داند، کار می‌کشد. گاهی او را از دعوت سر سفره نان نیز محروم می‌کند.

پدرش نیز مردی ترش‌رو و بی‌پرواست. او هرگز با رفتار نامناسب همسرش با دخترش، مخالفت نمی‌کند و در عوض با گوش دادن به حرف‌های همسر، دخترش را مقصر می‌داند و لت‌و‌کوب می‌کند. گلثوم بعد از مرگ مادر، بار دوش پدر و نامادری‌اش می‌شود. آن‌ها او را مجبور به کار شاقه در مزرعه می‌کنند. معصومیت کودکانه‌اش در حین کار طاقت‌فرسا از صبح تا شام دل مردم منطقه‌ را به سوز و آه می‌کشد.

 گلثوم خیلی دوست دارد همانند هم‌بازی‌هایش مکتب برود و به جای داس، قلم به دست بگیرد و آینده‌ روشنی برایش بسازد، اما این چیزها برایش ممکن نبود. کار در مزرعه، برای او اجبار بود، نه انتخاب. کاری را که گلثوم انجام می‌داد، بالاتر از توانش بود و دستانش کوچک‌تر از آنی که داس را بردارد.

در مزرعه‌ای که کار می‌کرد، زنان زیادی مصروف کارهای دهقانی بودند. از میان آنان، یک زن همواره گلثوم را زیر نظر می‌گیرد و بارها از او سوال می‌پرسد. رفتار آن زن در نظرش عجیب می‌نماید، اما نمی‌داند که چرا آن زن مشتاق دانستن در مورد اوست. چیزی که او را می‌ترساند، رابطه صمیمی آن زن با نامادری‌اش است. نامادری او گاه به مزرعه برای بررسی چگونه‌گی گلثوم سر می‌زند و بیش‌تر از همه با آن زن اختلاط می‌کند و چشمان‌شان حین قصه گلثوم را نشانه می‌گیرد. او از آن چشم‌ها می‌ترسد، اما نمی‌داند چه اتفاقی در حال افتادن است و آن‌ها چه چیزی در موردش می‌گویند. رفت‌و‌آمد نامادری‌اش و ساعت‌ها بگومگو با آن زن، هر روز در حال افزایش است و پای آن زن از مزرعه دور شدنی نیست. بالاخره صمیمت نامادری گلثوم با آن زن، او را به دوزخی جان‌سوز می‌اندازد.

پدر و نامادری‌اش او را در بدل ده هزار افغانی، به آن زن می‌فروشند و او گلثوم را به عقد مردی بیمار که با پدرش هم‌سن است، در‌می‌آورد. او را به‌ساده‌گی همانند جنس می‌فروشند. برای آن دو، نه نظر گلثوم مهم است و نه خواسته‌اش. تنها چیزی که برای‌شان ارزش دارد، مقدار پولی است که از فروش او به دست می‌آورند.

با شنیدن این خبر، دنیا بالای گلثوم تاریک می‌شود، نفسش بند می‌آید و عرق سردی بر تنش می‌نشیند. درک این موضوع برای او که چیزی در مورد شوهر‌داری نمی‌داند، دشوار است. او می‌داند که پدر و نامادری‌اش آدم‌های خوبی نیستند، اما هرگز تصور نمی‌کند که او را در بدل ده هزار افغانی به مردی میان‌سال و بیمار بفروشند. گلثوم سر‌و‌صدا راه می‌اندازد، زار می‌گرید و اصرار می‌کند که او را نفروشند، اما بی‌فایده است. کسی به خواست کودکی ده‌ساله توجه نمی‌کند.

 او را به اجبار راهی خانه شوهر می‌کنند؛ جایی که روزهای سخت‌تر از خانه‌ پدر در انتظارش است. روزگار او در خانه شوهر، تاریک‌تر می‌شود. در آوان کودکی، زنده‌گی مشترک را با مردی آغاز می‌کند که سی سال از او بزرگ‌تر است؛ مردی که فقط توانایی انجام ساده‌ترین ضرورت‌های زنده‌گی‌اش را دارد. او علاوه بر این‌که دارای معلولیت جسمی است، از لحاظ ذهنی نیز عقب‌مانده است و نمی‌تواند معنای ازدواج را درک کند.

شغل خانواده شوهرش مالداری است؛ کاری شاقه‌تر از مزرعه. او علاوه بر کاری‌های خانه، مجبور است وزن‌های سنگینی از کاه و علف را از مزرعه برای گاو و گوسفندان بیاورد، گاوها را بدوشد و طویله را پاک کند. او به برده‌ای می‌مانست که از بام تا شام مصروف کارهای دشوار و سنگین روستاست. جفای روزگار آن‌قدر او را جور می‌دهد که با دنیای کودکانه فاصله می‌گیرد و همانند بزرگ‌سالان رفتار می‌کند. دیگر از امید و رویا‌پردازی دست می‌کشد و فقط به نفس کشیدن اکتفا کرده و به طلوع خورشید پس از شب تاریک نیز بی‌باور می‌شود.

سال‌ها گذشت و گلثوم جوان شد. افکار و باورها‌یش نیز بزرگ شد‌. به‌تدریج نگاهش به زنده‌گی عمیق‌تر و عاقلانه‌تر شد. دیگر دانست که چه زنده‌گی دشواری را پشت سر گذاشته است و چه بدبختی‌هایی را تحمل کرده است. آن زمان نگاه او به زنده‌گی، عوض می‌شود و کم‌کم امید بار دیگر در دل او جوانه ‌می‌زند. در حین جوانی می‌داند که این‌همه سال با جبر و اکراه خو گرفته و به آن عادت کرده است. بنابراین، تصمیم می‌گیرد که سرنوشتش را عوض کند و به معنای واقعی کلمه زنده‌گی نو را آغاز کند؛ زیرا او از سال‌ها ظلم جانش به لب رسیده است و خود را شایسته چنان زنده‌گی‌ای نمی‌داند. اما تغییر سرنوشت برای او کاری ساده‌ نیست.

ناگاه روزنه‌ای به رویش گشوده می‌شود و نور امید بر دلش می‌تابد. نوری که از این روزنه بر دل گلثوم می‌تابد، دلش را روشن‌تر می‌سازد و او را برای تغییر سرنوشتش مصمم‌تر می‌کند. در آن زمان، در همسایه‌گی خانه او مردی ظالم زنده‌گی می‌کند که همواره در حق همسرش ظلم روا می‌دارد و از هیچ نوع رفتار بد با او دریغ نمی‌ورزد. آن زن نیز همانند گلثوم سال‌ها ستم را تحمل کرده است. گلثوم که جور روزگار و ظلم شوهر مریض را سرنوشت محتوم خود می‌دانست، آن وضع را پذیرفته بود. در آن زمان، صبر زن همسایه از مظالم شوهرش به سر می‌رسد و از او طلاق می‌گیرد. گلثوم تا آن زمان با کلمه «طلاق» بیگانه است. جدایی آن زن از شوهرش، سبب شد تا او نیز در مورد جدایی از مردی که سال‌های کودکی و نوجوانی‌اش را صرف مراقبت، پاک‌کاری و تامین مخارج خانه او کرده بود، اقدام کند. بعد از ماه‌ها فکر و درگیری ذهنی، تصمیم می‌گیرد تا از شوهرش جدا شود؛ اما نمی‌داند چگونه درخواست طلاق بدهد. از طرفی، آگاه شدن خانواده شوهرش از موضوع جدایی، او را دربندتر می‌کند. با آن هم گلثوم تصمیم می‌گیرد با وجود همه‌ مشقت‌ها، به یک‌باره‌گی از بدبختی‌های زنده‌گی‌اش نجات یابد و زنده‌گی جدیدی را به دور از شوهر مریض آغاز کند.

گلثوم مسیر دشواری را انتخاب کرده است. با خود می‌اندیشد که اگر در این مسیر موفق شود، نجات می‌یابد و اگر موفق نشود، انتهایش مرگ ‌است. با این حال، صبح یک روز برای آوردن علف به مزرعه می‌رود و هرگز به خانه برنمی‌گردد. بعد آن روز، دیگر از او خبری نمی‌شود. کسی نمی‌داند که گلثوم کجاست. خانواده شوهرش ماه‌هاست که همه جا را به دنبال او می‌گردند. آن‌ها این قضیه را با ناحیه مربوطه و افراد طالبان در میان گذاشته‌اند. افراد طالبان نیز در پی بازداشت گلثوم‌اند تا او را گرفتار کنند و مطابق به قانون طالبانی به جرم فرار از خانه سنگ‌سار کنند.

دکمه بازگشت به بالا