در ایران سالهای پولداری بابایم در تهران گذشت، آن وقتها که با شریکش کاروبار ضایعات انجام میداد.
همسایه طبقه دوم ما خانواده افغانستانی که کارگاه دوخت دریشی داشتند، خانواده پرجمعیتی بود، در کنار خواهرشوهرهای جوان، عروسی کم سنوسال به نام سمیه داشتند که تمام فامیلشان را در جنگها از دست داده بود و خودش با کاکایش زندهگی میکرد و به خواست بزرگها به عقد پسر همسایه ما درآمده بود.
از آنجا که مادرم زنی گوشهگیر و کممعاشرت بود هیچ گاهی رفتوآمد میان ما و خانواده خیاط برقرار نشد، و به همان سلامعلیکی داخل حویلی بسنده کرد.
دختران همسایه سر چادر گاج میبافتند و در این کار مهارت داشتند. گاهگاهی عروس خانواده برای گرفتن چیزی به خانه ما میآمد و با مادرم گفتوگوی کوتاهی انجام میداد.
لاغر و نحیف بود، بعدها آمدنش برای بردن چیزی و یا پسآوردن چیزی بیشتر شده بود.
شوهرش در جایی دورتر دریشیدوزی داشت و دو هفته یکبار به خانه میآمد، رفتارش با او سرد بود و به او که سه سال از عروسیاش میگذشت بیتوجه بود.
میگفت بچهدار نمیشود و مادر شوهرش او را نزد داکتر نمیبرد، در خانه خدمت تمام اعضای خانواده را میکرد و تمام درد دلش با مادرم بود.
مادرم همیشه وقتی غذای خوبی درست میکرد، سهم او را نگه میداشت و او که میآمد آنقدر تندتند غذا را میجوید که حس میکردم نفس نمیکشد.
تمام اعضای خانواده، دلمان برایش میسوخت هیچ فامیل و قوم و خویشی نداشت که به او سر بزند و مشکلاتش را حل کند. خواهرهای شوهرش همیشه گوشهی اتاق نشسته و سر چادر میبافتند و عروس خانه از صبح زود تا دیر وقت شام، مشغول جمعوجارو و فراهم کردن وسایل مورد نیاز اعضای خانواده بود و دیگران گیلاس پیش رویشان را نیز بر نمیداشتند. کوچک و بزرگ خانه سمیه صدا میزدند و سمیه مانند گارسونهای رستورانت در حال سرویس دادن به اعضای خانواده بود.
ماهها گذشت و گذشت و سمیه بچهدار نشد. روزی از روزها شنیدیم که شوهرش زن دوم گرفته است و بدون هیچ توضیحی در مراسمی بسیار کوچک، زن جدیدی را به عنوان« امباق» برای سمیه به خانه آنها آورده است.
من هیچ وقت ندیدم سمیه به خاطر این موضوع ناراحتی کند و یا پیش مادرم بیاید و گریه کند. اما حالا که خودم زنی ۳۳ ساله هستم میفهمم که چقدر دردناک است مردی که متعلق به تو است را با کسی دیگر قسمت کنی. سمیه به دردهایش خو کرده بود و برای تغییر وضعیتش هیچ کاری نمیتوانست بکند، کلانهای خانواده جرأت مخالفت را از او گرفته بودند و او در خانهاش حتا حمایت همسرش را نیز با خود نداشت.
خانه سرد آنها کمی اوضاعش تغییر کرد سمیه پیش خواهرهای شوهرش میخوابید و رابطهاش با شوهرش به مرور کموکم شد.
عروس جدید باردار شد و ناز و اداهایش در خانه خریدارها داشت. ماهها میگذشت و مادرم تصمیم گرفت برای سمیه کاری بکند، برایش دمنوشهای گیاهی درست میکرد و دوستش که قابله بود را به خانه میآورد و درمان سمیه از طریق سنتی همواره جریان داشت.
زمستان بود و در خانه نشسته بودیم و صبحانه میخوردیم که سمیه با هیجان به خانه ما آمد و مادرم را که عمه میگفت، بغل کرد و گفت حامله است و احساس دلبدی و خواب دارد و بعدها با تشخیص مادر و زن قابله، فهمیدیم او به راستی باردار است. همه خوشحال شده بودیم که بالاخره روزنه امیدی در دل دختری به تنهایی سمیه پیدا شد.
بعدها مادرم برایش هوسانه درست میکرد و لقمههای سمیه همیشه روی طاق آشپزخانه بود.
انباقش دختری به دنیا آورد و با آمدن کودک مسوولیتهای سمیه برای رسیدهگی به طفل و انباقش بیشتر شد. او که خودش طفلی در بطن داشت برای کمک به دیگران هیچ گاهی خسته نمیشد.
برعکس انباقش طفلش را در خانه به دنیا آورد و بسیار آسان زایمان نمود و پسری به زیبایی خودش را به دنیای پر از تنهایی خودش وارد کرد.
دیگر سمیه را غمگین و ناراحت ندیدم. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر فرزند داشتن برای یک زن مهم است. او از اینکه پسری به دنیا آورده خوشحال بود و به خودش افتخار میکرد.
برای پسرش مراسمی به مانند عروسی گرفتند و او در بالای مجلس با لباسی از مروارید و چادر گاج با حاشیههای سفید بافتنی و پسری در بغل نشسته بود و دیگر از سمیه غمگین خبری نبود. بیشتر استراحت میکرد و پسرش حتا برای دقیقهای هم بر روی زمین نمیماند و زندهگیاش رنگوبوی نو گرفت و مادرم را همیشه دعای خیر مینمود.
بعد از ورشکست شدن پدرم، از تهران کوچ کردیم و به ولایتی دیگر آمدیم و بعد از آن به افغانستان. دیگر از سمیه خبر ندارم و نمیدانم حالا در چه وضعیتی است.
یادم که میآید میبینم مادرم با تمام گوشهگیر بودنش و سختیهایی که در زندهگی از لحظه تولد کشیده است، کمک به دیگران بالاخص کمک به یک زن را فراموش نکرده و من منحیث دختر چنین زنی، نمیخواهم لحظهای بدون دغدغهی زن بودن نفس بکشم.