غربت در وطن؛ خانه دیگر پناهگاه امن نیست
نازنین باور

پس از سقوط نظام جمهوری این نخستین باری است که میخواهم خانه بروم. سوار موتری میشوم که از کابل به سمت تخار در حرکت است. به زادگاهم میروم، به جغرافیایی که روزی با آوردن نامش گل آزادی در لبهایم میشکفت و چشمهایم با تمام خستهگیهایش از فرط خوشحالی برق شادی میزد. به نظرم خانه اولین و آخرین سنگر آدمی است و همین گونه اولین و آخرین پناهگاه برای رسیدن به آرامش جسمی و روحی. من درس و دانشگاه را به دور از خانه و خانواده در مسافرت خواندهام. همیشه زمانی که درسهای دانشگاه به اتمام میرسید و برای رخصتی سالانه دوباره راهی خانه میشدم، هیجان بازگشت به خانه خواب را از چشمهایم میگرفت. این بار هم کمتر از سابق نبود، اما با این تفاوت که کولهباری از نگرانی را با خود حمل میکردم؛ دغدغه راه، در بند بودن زادگاه و اسارت آدمهایش لذت رسیدن به خانه را از من میگرفت و خواب را از چشمهایم ربوده بود.
حوالی ساعت ۰۵:۳۰ بامداد سوار موترهای مسیر کابل – تخار شدم. در راه همه چیز فرق میکرد. هیچ چیزی شکل، رنگ و بوی سابقش را نداشت. جادههای ویرانشده، دیوارهای ریخته و بدن زخم برداشته درختان کنار جادهها همه حکایت از ویرانی ادامهدار این شهر داشتند. با آن که مدت طولانی از پایان درگیریها گذشته بود، اما انگار هیچ کسی دل و جرأت و انگیزه آن را نداشت که اقدام به بازسازی کند. همه دنبال راهی برای خارج شدن از این سرزمین خسته با پیکر نیمهجانش میگشتند. در راه با برخورد به حفرههای روی جاده و تکانهای شدید آن خاطرات وحشتناکی در ذهن و روحم تداعی میشد و من را به یاد خاطرات روزگارانی میانداخت که حکایتگر تلخکامی و کشته شدن هزاران نوجوان توسط ماینهای کنار جاده بود.
در این سرزمین، همه داستانها شبیه هم هستند. وجه مشترک شهروندان این خاک دردهایشان است. در این جا دردها مشترکند، همین گونه داغها و حسرتها. کمتر خانوادههایی را میتوان پیدا کرد که شهید و یتیم و بیوه نداشته باشند و با یقین میتوان گفت که هیچ قومی در این سرزمین نیست که طعم مرگ عزیز کشتهشده در جنگ را نچشیده باشد. ذهنم درگیر رنج و داغ سرزمینم است که در ایستگاه با افراد مسلح بر میخوریم؛ افرادی که هنوز چهرههایشان برای مردم عادی نشده است و همه ترس روزهایی را دارند که به شکل گروهی توسط همین افراد پیاده شده و بدون فهمیدن کمترین جرم در گورهای دستهجمعی سلاخی میشدند؛ یکی بهخاطر کار، دیگری بهخاطر تبار و بعضیهای دیگر بهخاطر دفاع از وطن. در راه برعکس گذشته حتا یک پرچم سهرنگ در اهتزاز دیده نمیشد؛ پرچمی که روزی برای مردم این خاک وجودش اهمیت جان را داشت و انسانهای بیشماری برای حفظ آن کمترین فداکاریشان جانسپاری بود. برای رسیدن به ایستگاه آخر باید چند ولایت را طی میکردیم. دروازههای ورودی شهرها برای ما میفهمانند که چند ولایت را گذشتهایم. هیچ چیزی از تغییرات پیشآمده در امان نمانده بود و حتا دروازههای شهرها گواه دگرگونی بودند.
در ولایتهای شمالی وقتی وارد میشدید پیش از دیدن هر کس دیگر چیزی را که میدیدید تصاویری از جوانانی بود که برای حفظ آزادی و نگهداری از شرف و خاک خود جان دادهاند. اولین پیامی که شهرهای شمال به یک بازدیدکننده میدهد، آزادهگی و ارزشمند بودن قهرمانیهای باشندهگان آن مرزوبوم است. ولی این بار دیگر خبری از چهرهها نبود و همه تصاویر پاره شده و مثل دیگر ارزشهای مردم بومی منطقه زیر پا شده بودند .
با گذشتن از تمام آن مسیرها به مقصد میرسیم؛ به شهر چشمه و چنار، شهری که مردمش را حس آزادیخواهی معروف کرده بود. آن شهری که قدامت تاریخی و فرهنگیاش آن را زبانزد مردم و کتابها میکرد.
تخار شهری که مردمش موسیقی را دلپذیر و ارزشمند میدانستند و شعر را کلام مقدس برای آرامش روان؛ شهر مردان سختکوش و زنان زیباروی و فرهیخته؛ شهر دخترانی که روزی لبخندشان گل آویخته بر دیوارهای خیابانها بود و روسریهای سپید و روشن آنان نماد شور و نشاط و زنده بودن زنان آن اطراف. اما امروز همه بازارچههایش با مردم یکجا در سکوت و تاریکی دفن بود؛ و یا هم اگر صدایی بلند بود، صدای نعتهایی بود به زبان پشتو که در بازارهای پشاور و فرسنگها دور از فرهنگ و زبان آدمهای این مرزوبوم ساخته شده است. همین گونه اگر تصویری دیده میشد، سیاهی برقعهای دختران خسته و افسردهای بود که حکایت از تاریکی، اندوه و محرومیت داشتند. حتا نمیشد زنی را با چشمهای پرامید و لبخند دید.
باشندهگان شهر با رویاهای ناتمامشان دفن شده بودند و دیگر نشانی از آزادی، تحصیل، امید و لبخند در آدمهای آن جا دیده نمیشد. من به خانه رسیدم، اما دانستم وقتی آدمی در وطنش غریب است، خانه هرگز نمیتواند پناهگاه امن و آخرین سنگر برای آرامش باشد.