ناجیه که آمد داخل آنقدر کمانرژی و افسرده بود که حتا پاسخ دادن به سوالات سادهام هم برایش سخت بود. دو جلسه طول کشید تا بالاخره توانست اعتماد کند و انگیزه پیدا کند تا داستان زندهگی و مشکلش را بگوید. به اصرار و قسم مادرش آمده بود مشاوره. از موضوع نامزدیاش با سهیل شروع کرد. هر دو در یک دانشگاه محصل بودند. سهیل از ناجیه خوشش میآید و خواستگاری میکند. سهیل از ولایات شمال بود و خانواده ناجیه اهل کابل. بعد از دو سال بالاخره خانواده ناجیه موافقت میکنند و آنها نامزد میشوند.
میدانستم که سهیل مرده است، مادر ناجیه برایم گفته بود. اما میخواستم واکنش ناجیه را به مرگ سهیل بدانم. برای همین پرسیدم: خب سهیل الان کجاست؟
– نیست دیگه. مرده. من نامزدم را کشتم. به خاطر من مرد ( ناجیه به اینجا که رسید گریه کرد. گریهاش گریه آدم پشیمانی بود که نمیدانست چه کند؟)
مدتی به سکوت گذشت. این وقتها باید به مراجع مهلت داد تا آرام شود. برخی وقتها بهترین همدلی سکوت کردن است. خصوصا وقتی واقعاً نمیفهمی چه چیزی را دقیقاً باید درک کنی.
– نمیفهمم یعنی چی میگی کشتمش. میشه دقیقتر توضیح بدی؟
– سهیل زیاد میرفت ولایتشان. مسیر رفتوآمدشان خطرناک بود. من همیشه تشویش این را داشتم که نکند در مسیر راه یک بلایی سرش بیاید. هر روز با خودم فکر میکردم یک روز در همین مسیر رفتوآمد به ولایتشان تصادف میکند. همیشه میترسیدم از دستش بدهم.
– خب بعد چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
– سه ماه قبل وقتی سهیل داشت از ولایتشان برمیگشت، در راه تصادف کرد و کشته شد. همهاش تقصیر من بود.
– خیلی متاسفم. اما چطور؟ تو چه نقشی داشتی؟ نمیفهمم
– خب همهاش به خاطر فکرهای من بود. اگر من همهاش با خودم فکر نمیکنم که سهیل تصادف میکند و میمیرد این اتفاق نمیافتاد.
– یعنی چون تو فکر میکردی سهیل یک روز در مسیر راه تصادف میکند، او تصادف کرده و مرده؟
– آره دیگه. مگه خودتون نمیگید که هر چی فکر کنی همون اتفاق میافته.
– من چنین چیزی گفتم؟
– همین روانشناسها دیگه. همین چیزی که قانون جذب میگه.
– بله قانون جذب را میشناسم. پس تو فکر میکنی به خاطر قانون جذب، تو مسوول مرگ نامزدت هستی؟
– بعضی وقتها با خودم میگم شاید به خاطر چیز دیگهای باشه. ولی این فکر از مغزم خارج نمیشه. همهاش با خودم میگم شاید اگر من این فکر را نمیکردم اینطور نمیشد. حالا از فکرهای خودم میترسم. میترسم فکر مرگ بقیه به ذهنم بیاید. از فکرهای خودم میترسم.
– از کجا مطمئنی این قانون جذب درست باشد؟ فکر نمیکنی قانونی که تو را مسوول اتفاقی میکند که در کنترلت نیست، مشکلی داشته باشد؟
– یعنی شما قبولش ندارید؟
– من قبولش ندارم. اما مسأله الان این است که تو چطور قبولش کردی؟ تو چطور در مورد این قانون فکر میکنی که الان خودت را مسوول مرگ سهیل میدانی و تا این حد عذاب وجدان داری؟
– خب همان چیزهایی که در کتابش خواندم. این که اگر روی فکری تمرکز کنی و با خودت تکرارش کنی باعث میشود آن اتفاق بیفتد و اگر روی چیزهای منفی تمرکز کنی اتفاقات بد در زندهگیات میافتد.
– خب تو خودت آن فکرهای ترس از مرگ سهیل را عمداً با خودت تکرار میکردی که باعث مرگ سهیل شوی؟ یا فکرها خودش میآمد؟
– نه فکرها خودش میآمد.
– چه باعث میشد آن فکرها به ذهنت بیاید و تکرار شود؟
– نمیدانم خب میترسیدم سهیل تصادف کند و از دستش بدهم.
– پس منشای آن فکرهایت، ترس از دست دادن و علاقهات به سهیل بوده. درست است؟
– خب فکر کنم همین طور باشد.
– به نظرت منطقی است فکری که به خاطر تشویشها و ترسهایت در ذهنت تولید شده و خودت هم در آمدن و تکرار شدنش ارادهای نداشتی باعث این اتفاق شود و تو مسوول آن اتفاق باشی؟
– نمیدانم. خب پس چرا همان طور که من فکر میکردم و ازش میترسیدم، همان طور شد؟
– به همان دلایلی که باعث میشود همه تصادفها و مرگهای دیگر رخ بدهد. بیاحتیاطی، خرابی موتر، سرکهای خراب و … اما فکری که تو برایش هیچ کاری نکردهای چطور میتواند باعث تصادف و مرگ نامزد خدابیامرزت شود؟
– نمیدانم. فقط این فکر دارد من را میکشد. وقتهایی این فکر به ذهنم میآید میخواهم بمیرم. از خودم بدم میآید. از فکرهایم میترسم.
– میفهمم. خیلی ترسناک میشه…
یکی از خطاهای بزرگ فکری که باعث میشود افراد دچار تفسیرها و نتیجهگیریهای افسردهساز و تشویشساز شوند، این است که فکر واقعیت را میسازد و با افکار هم باید طوری برخورد کرد که واقعیت دارند. فکر تا زمانی که به عمل منجر نشود، فقط فکر است نه بیشتر و نه کمتر.
نت: اسامی استفاده شده در این مجموعه نوشتار مستعار اند و واقعیت ندارد.