سارای بیستودو ساله هر جلسه که میآمد، با خشم و عصبانیت از نزدیکانش حرف میزد. از پدر پیرش که حالا زمینگیر شده بود و سارا همیشه میترسید به او نزدیک شود، از مادربزرگش که مراقبت از او سارا را خسته کرده بود. در این جلسه بیشتر در مورد مادرش حرف زد. از مادر مرحومش هم عصبانی بود، اما شاید چون زنده نبود، دلش نمیآمد در مورد عصبانیتش از او چیزی بگوید.
– دقت کردی وقتی در مورد مادرت میخواهی حرف بزنی، پایین نگاه میکنی؟
نمیدانم. چطور؟ مهم است؟
– خب، این نشان میدهد که احتمالاً صحبت کردن در مورد مادرت برایت سخت است. اگر بخواهی در موردش حرف بزنی، چه احساسی پیدا میکنی؟
هم عذاب وجدان میگیرم، هم عصبانی میشوم.
– بیشترین چیزی که وقتی به یادش میافتی رنجت میدهد، چیست؟
اینکه وقتی مادرم فوت کرده بود، خواستم جنازهاش را بغل کنم، اما باز نگذاشتند. گفتند دختر عمویت میبیند، ناراحت میشود. آن موقع که دیگر مرده بود. چرا نگذاشتند مردهاش را بغل کنم؟ فقط چون سمیرا مادر نداشت؟ آن وقت که دیگر سمیرا بزرگ شده بود. تقصیر من چیست که او مادر نداشت؟
سارا در حالی که گریه میکرد، گفت: دلم برای بغل مادرم تنگ شده است.
– متأسفم. یعنی مادرت فقط به خاطر اینکه دختر عمویت از نداشتن مادرش ناراحت نشود، دیگر تو را بغل نکرد؟ اینکه خیلی دردناک است. از کی دیگر مادرت را بغل نکردی؟
از وقتی ده ساله بودم، همان زمان که زن عمویم فوت کرد. خانواده عمویم با ما زندهگی میکردند. مادرم از خاطر اینکه سمیرا، دختر عموم، احساس بیمادری نکند و ناراحت نشود، دیگر مرا بغل نمیکرد. دیگر بعد از او نه بغل کرد و نه بوسید. حتا مرا به نام صدا میزد. دخترم نمیگفت. میگفت سارا. از نام سارا هم بدم میآید. نمیدانم چطور مادرم توانست دیگر من را «دخترم» صدا نکند، مثل اینکه اصلاً عاطفه نداشت.
شاید فکر میکرده کار درستی می کند. متأسفانه اینطور ایثارگریهای افراطی و اشتباه در جامعه و خانوادههای ما زیاد است. بعد از آن هیچ وقت بغلش نکردی؟
چند دفعه خیلی دلم تنگ شد. خانهمان خیلی کوچک بود، مجبور بودم بروم حمام، آنجا مادرم را صدا میزدم که بیاید و بغلم کند. یک بار بغلم کرد، اما دفعهی بعد گفت سمیرا میفهمد، ناراحت میشود.
سارا در حالی که گریه میکرد، مثل اینکه مادرش را خطاب کند شروع کرد به داد زدن: به درک که ناراحت میشود. من چه گناهی کردم که او ناراحت میشود؟ اصلاً تو از کجا میدانی که ناراحت میشود؟ خب یک بار بغلم میکردی، چی میشد؟ فکر کردی حالا که مرا بغل نکردی، حال سمیرا بهتر است؟
– متأسفم. فکر نمیکردم اینقدر محروم از نوازش مادرت بوده باشی. سخت است که از طبیعیترین خواستهی یک دختر از مادرش، یعنی آغوشش، محروم بوده باشی. پدرت چی؟ پدرت بغلت میکند؟
نه، پدرم که اصلاً بغل کردن ما را بد میداند. چند بار مردهایی را که دخترشان را بغل میکنند، مسخره میکرد. میگفت اینها مرد نیستند. قبلاً کوچکتر که بودم، بعضی وقتها که پدرم خواب بود میرفتم و کمی خودم را به پدرم نزدیک میکردم و خیالبافی میکردم که مثلاً در بغلش هستم. بزرگتر که شدم، دیگر خودم هم بدم میآمد نزدیکش شوم. حالا هم بدم میآید. حالا از همه بدم میآید. هم خیلی دوست دارم پدرم بغلم کند، هم از پدرم میترسم.
محرومیت و بازداری هیجانی، دو ویژهگی شایع روانی در روابط بین فردی خانوادههای جامعهی ما است. محرومیت از نوازش، توجه، دریافت احساس دوستداشتنی و مهم بودن از سوی والدین، باعث میشود فرزندانی داشته باشیم سرشار از نیاز به نوازش و محبت، اما تشنه و محروم. چیزی که زمینهی وابستهگیهای شدید و آسیبزننده و عاشقپیشهگیهای اختلالگونه را در دوران نوجوانی و جوانی شکل میدهد. از سوی دیگر چون در دوران رشد کودکی و نوجوانی فرزندانمان شاهد ابراز علاقه و محبت پدر و مادرها و سایر بزرگترها نسبت به یکدیگر و خود نبودهاند، چنین رفتارهایی را یاد نگرفته و در آینده در ارتباط با همسر یا فرزند خود نیز نمیتوانند آنطور که باید، آن را به کار گیرند؛ ویژهگیای که به آن بازدرای هیجانی میگویند. در افغانستان نوازش دختر توسط پدر و یا پسر توسط مادر موضوعی شرمآور و حتا غیراخلاقی دانسته میشود که باعث میشود بسیاری از دختران و پسران از اوایل سنین نوجوانی به بعد هیچ خاطرهای از نوازش مستقیم والدین خود نداشته باشند.
عزیزانتان را بغل کنید
قبل از آنکه بمیرید
قبل از آنکه عواطف در عزیزانتان بمیرد.
یادداشت: اسامی استفاده شده در این مجموعه نوشتار مستعار و غیرواقعی است.