در میانه هدف و تنگدستی؛ کاغذهای کتابخانه را کتابچه یادداشت میساختم
تمنا عارف

به هم سلام میکنیم و طبق عادت احوال همدیگر را جویا میشویم. متوجه میشوم که ناگفتههای زیادی در اعماق دلش باقی است. ازش میخواهم حرفهای دلش را بیرون بریزد. آهی میکشد و حالش را شرح میدهد. او عضو یک خانواده تنگدست است که قسمتی از سرمایه زندهگی را برای تحصیل مایه گذاشته بود، اما سقوط نظام رویاهایش را به فنا داده است.
بهشته (نام مستعار) دانشجوی رشته خبرنگاری در یکی از دانشگاههای خصوصی کشور است. تا زمانی که درب دانشگاهها به روی زنان بسته نشده بود، او به درسهایش ادامه میداد. بهشته میگوید: «از کودکی شوق بسیار به گردانندهگی در تلویزیون داشتم و این برای من آغاز داستان زندهگی بود.» او کودکیهایش را کودکانه نزیسته و مانند صدها کودک دیگر سرزمینش به مرحله سخت زندهگی وارد شده است. دلنادل است. با کشیدن نفس عمیق، در مورد تنگدستی خانواده و دستپیشی با پدر کارگرش میگوید: «از لحاظ اقتصادی کاملاً اقتصاد ضعیفی داشتیم و ایجاب نمیکرد که درس بخوانم یا به بازیهای کودکانه فکر کنم. پدرم کارگر و تنهاصورت بود و من باید در کارها کمکش میکردم.»
بهشته هدفش را «رویا» و «آرزو» توصیف میکند؛ زیرا تنگدستی مالی و شرایط برایش تلقین کرده که قدم ماندن در چنین مسیری طاقتفرسا است. او میگوید که از کودکی رویای بزرگش خبرنگاری بود. با گلوی پر از بغض میافزاید: «کودک که بودم، فکر میکردم شاید برای رسیدن به آن رویای بزرگ خریدن یک تلویزیون کافی باشد تا قسمتی از آن را بشکنم و واردش شوم و خبر بخوانم تا همه بتوانند مرا ببینند، اما با گذشت زمان فهمیدم که راه درازی را تا رسیدن به رویای بزرگم باید طی کنم.»
وقتی هنوز دانشآموز مکتب بود، با درک شرایط تنگدستی خانواده و پدرش هرگز از کمبودیهایش برای پدر چیزی به زبان نمیآورد: «تا زمانی که مکتب میخواندم، هیچگاهی به پدرم یادآوری نمیکردم که من لباس مکتب، بکس، قلم و کاغذ نیاز دارم.»
میکوشم با او همدلی داشته باشم، سوالهایم کوتاه و چندحرفی است. شرح بیشتر میخواهم. در پاسخ میگوید: «دوره مکتب با همه سختیهایش پشت سر گذشت. در امتحان کانکور ثبت نام کرده بودم، حس میکردم یک قدم به سمت رویای بزرگم که دیگر مصممانه هدف خطابش میکردم، نزدیکتر شدهام. روز امتحان فرا رسید، سخت بیمار بودم. در میان درد و دشواری، به امتحان نشستم. با اشک، درد و هیجان سپری کردم. گروه بزرگی از دختران و پسران در امتحان شرکت کرده بودند، همه برای هدفی، برای آیندهای که بار دوش نباشند و برای جامعه انسانیتر سهمی ادا کنند. آری، گروه بزرگی از دختران و همسرگذشتان.»
نتیجه کانکور برای بهشته دلخواه نیست. او خلاف رویاهایی که در سر دارد، به یکی از موسسههای تحصیلی نیمهعالی (اداره و حسابداری) راه یافته است. در این باره میگوید: «پدر و مادرم میگفتند همینجا که کامیاب شدهای، بخوان. همه خانواده همنظر مادر و پدرم بودند؛ اما من میخواستم ژورنالیسم بخوانم و مجری خبر شوم، به خاطر اینکه رویای کودکیام است.»
بهشته پای هدفش میماند و همه خانواده را به نظر و خواست خودش قناعت میدهد. حالا انتظارش از خانواده بهویژه پدرش این است که از او برای رفتن به دانشگاه خصوصی حمایت کند: «کارهایم را بهسرعت انجام دادم تا زمان از دست نرود. روز نخستی که فیس داخله را پرداخت میکردم، پدرم همه پولهایی را که قرار بود با آن کار کند، به من داد. سختترین لحظه زندهگیام بود. از خودم میپرسیدم آیا کار درستی کردهام یا اشتباه. شرایط سخت اقتصادی را میدانستم، ولی میگفتم یک سمستر فیس بدهم، دیگر کاری پیدا خواهم کرد که بتوانم پیش بروم. با همین انگیزه آغاز کردم.»
در اوج تنگدستی و ناملایمتها، جنگیدن برای هدفهایش خاطرات تلخی را در روح و روان بهشته زنده نگهداشته است. او توضیح میدهد: «این یک حس است که انسانها نمیخواهند کم بیایند، حتا اگر شرایط پر کردن کمبودیهایشان را نداشته باشند؛ اما برای من که بوت و لباس نو هم نداشتم، اهمیت زیادی نداشت. مهم این بود که بخوانم. حتا کتابچه برای نوشتن نداشتم. هر روز در کاغذهای کتابخانه مینوشتم و آن را روی هم استبلر میکردم که کتابچه درست شود. مسوول کتابخانه بارها سرزنشم میکرد که چرا ورق زیاد مصرف میکنم. از یاد نمیبرم که بارها به دلیل نپرداختن فیس از سر امتحان بیرونم میکردند.»
او هفت سمستر را با پذیرش همه سختیها میخواند تا به رویاهایش نزدیک شود. کمتر از یک سال به فراغتش مانده است تا به سخن خودش «مجری موفق خبر» شود؛ اما اتفاقات به گوش بهشته چیز دیگری میگویند. مثل او صدها و هزاران دختر دیگر در مسیر هدفهایشان در حرکت بودند که سقوط نظام جمهوری در افغانستان رقم خورد و قدرت سیاسی به دست طالبان افتاد. نیروهای خارجی افغانستان را ترک کردند و فضای شهر با آلارم رنجرها و وسایط نقلیه نظامی به دست جنگجویان طالبان دگرگون شد. آنان در ظرف ۷۲ ساعت اول تسلط بر کابل، نشست خبری برگزار کردند و به اصطلاح فتح و پیروزی جهادشان را اعلام نمودند. فصل تاریک بهشتههای افغانستان نیز همزمان با همان ۷۲ ساعت اولی رقم خورد.
میپرسم: این روزها را چگونه سپری میکنی؟ مثال میزند: «فکر کن در جایی هستی که تمام دیوارهایش بسته است. سالها میزنی و تلاش میکنی تا راه کوچکی به بیرون باز کنی. چندین سال زحمت میکشی که دیوار کلانتری فرو میافتد، همانجا وسط راه حبس میمانی. مثل یک کابوس بیجان میمانی. من اینطور هستم.»
او، یکی از صدها و هزاران زن و دختری است که اکنون دیگر در چهاردیواریهای خانه و نیمهراههای هدفهایشان متوقف ماندهاند. مادران و پدران و خانوادههای زیادی از سهم خوراک و پوشاکشان زدند تا فرزندان خود را در بدترین شرایط زندهگی پی تحصیل و درس روان کنند، اما همه زحمتها مبدل به مشتی از خاکستر شد.
با طرح پرسش آخر، بهشته را میگویم از امید چه تعریفی داری؟ پاسخ میدهد: «ماندن بر سر هدفهایی که اگر نتوانستی پیش بروی، عقب هم نکشی.» روایت بهشته شرح روزگار بهشتههای این سرزمین است. حس نزدیکی با او دارم. ما سرگشت و سرنوشت مشابهی داریم.