قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
زندهگی پر از فرازونشیب است؛ به خصوص در کشوری که گذشته بسیار بد و مملو از خونریزیها دارد و همواره در آن افراد تمامیتخواه، نظامهای سیاسی را به پرتگاه برده و محكوم به سقوط کردهاند.
یکشنبه، ۲۴ اسد سال ۱۴۰۰، ساعت ۶:۳۰ صبح از خانه به طرف دفتر حرکت کردم. ساعت ۷:۲۰ به دفتر رسیدم. بعد از پاککاری و مرتب کردن میز كارم، به بررسی دوسیههای متهمان شروع کردم. آن روز سکوت مطلق در اداره حکمفرما بود. خواستم بفهمم که چند نفر از همکارانم به دفتر حاضر شدهاند. شعبه به شعبه گشتم. تعداد معدودی از همکارانم به شعبههای کاریشان حاضر بودند. چند ساعت گذشت. متوجه شدم که از بیرون سروصدا میآید. وقتی به صحن حویلی رفتم، دیدم همکارانم با سراسیمهگی از اداره خارج میشوند و میگویند، بیرون شوید، همه کابینه فرار کردهاند. گویی همهچیز برهم خورده و همه داروندار این وطن به فنا رفته است. شماره یکی از دوستانم که کارمند اداره امور ریاست جمهوری بود را دایر کردم؛ اما نتوانستم تماس برقرار کنم. ناراحت شدم و به مشوره همکارانم، دفتر را بستم و از آنجا بیرون شدم. چهارراهی عبدالحق الی دهمزنگ را پیاده پیمودم. در شهر وحشت حکمفرما بود. نه طالبی به مشاهده میرسید و نه حکومتی.
موترها هم به یکی دیگر گره خورده بودند و هیچ حرکتی نداشتند. جادههای شهر به روی ترافیک مسدود بود. مردم سراسیمه، سرگردان و وحشتزده بودند. با مشکلات زیاد خود را به خانه رساندم. ساعتی نگذشته بود که یکی از دوستانم زنگ زد و گفت، طالبان داخل یکی از قطعاتی که نزدیک خانه ما است، شده و سربازان را خلع سلاح کردهاند. با عجله از خانه بیرون شدم و خود را به آنجا رساندم. دیدم چند تن از ملاامامان مساجد منطقه، خود را به قطعه مربوطه رساندهاند و همه امكانات و تجهیزات آن قطعه را به کمک اهالی همان منطقه تاراج میکنند. وقتی به سربازان نگاه کردم، وضعیت بسیار بدی داشتند. همه آنان اشک میریختند. یکی از سربازان که با وی از قبل شناخت داشتم، با چشمان پر از اشک مرا به آغوش کشید، گریه کرد و گفت: «بیوجدانها همه ما را فروختند و فرار کردند. برای ما هدایت داده شده که مهماتتان را تسلیم و هرچه عاجل محل را ترک کنید». همراه با او گریستم، برای وطنی که هرگز روز خوش ندید، بارها مورد تهاجم قرار گرفت و داروندارش به فنا رفت. از اینکه موقعیت برایم خطرساز بود و به لحاظ روحی نیز صدمه دیده بودم، آنجا را ترک کردم و به خانه برگشتم. به شمول کوچه و بازار، در خانه نیز خاموشی مطلق حکمفرما بود. همه را یأس و ناامیدی فرا گرفته بود. همه ناراحت بودند، برای وطن و آینده مبهم و نامعلومی که قرار بود به آن دچار شویم. گویی در آن روز جنازه این کشور به زمین افتاده بود و افغانستان به سرزمین مردههای متحرک تبدیل شده بود. فهمیدم همهچیز از دست رفته و تا بازگشت به وضعیت بهتر، بسیار زمان لازم است.
با فرار غنی و کابینهاش، دست همه از پشت بسته شد. من به عنوان یکی از هزاران جوان این سرزمین، سالها با سعی و تلاش، خواستم برای این کشور کار کنم؛ اما همهچیز یکشبه خراب شد و از دست رفت. وقتی به یاد میآورم که با چه شوق و امیدی دانشگاه کابل را تمام کردم و سپس شامل برنامه ماستری شدم و توانستم به ترم آخر آن برسم، از خود میپرسم حالا آن امید و دلخوشی کجا است؟ وقتی به کشورهای دیگر میبینم، با خود میگویم، بالاخره انگلیس، روسیه و امریکا و حتا كشورهای همسایه پابرجا و آرام هستند؛ ولی این ما هستیم که همهروزه به هر نام و عنوانی، قربانی و سلاخی میشویم.
این روزها، روزهای سختی است. همه درها به روی ما بسته است، رویاها یکشبه ویران شد و افق روشنی در زندهگی وجود ندارد. اینجا است که ناامیدی به تاروپود مان رخنه میکند و همچون موریانه جان و روحمان را میخورد.
اما باز هم به خاطر این وطن، به خاطر درد این وطن، به خاطر آینده و یتیمان و کارگران این وطن، با خود میگویم، ناامید نشو؛ چون ناامیدی شکست و مرگ است. این وطن جایی رفتنی نیست، بالاخره این سرزمین روزی آفتابی را شاهد خواهد بود. همه مشکلات را پایانی است.
به امید روزی که هر جوان این سرزمین با وطندوستی، خشتی برای آبادی این سرزمین بگذارد و مسوولیت خود را در قبال وطن ادا کند. آن روز آمدنی است.
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰