در تاریکی جهل و جنگ؛ مبارزه برای رویاها
محجوبه فروتن

در شهری کوچک با آرزوهای بزرگ زندهگی میکند. حالا که از حق آموزش محروم است و فرصت آموختن را در مکتب و دانشگاه از دست داده است، درباره اهداف و آرزوهایش میگوید: «آرزوهای بزرگ دارم، اما حالا پوچ و توخالی ماندهاند.» پیش از افتادن سایه سیاه سر وطن، زهرا را دیده بودم. آن موقع صنف دهم مکتب بود. به مکتب و صنفیهایش وابسته بود و به مضمونهای درسیاش علاقهمندی خاصی داشت. میگفت حالا دوره آمادهگی کانکور رفتن شروع شده است. برای آیندهاش پلان ریخته بود و میگفت که تا چند سال آینده میخواهد خودش را خبرنگار و تحلیلگر مسایل در رسانهها ببیند.
در همان سال با وجودی که هنوز برای تمام کردن مکتب وقت زیادی داشت، به این فکر و اندیشه بود که مسیر را چگونه برود تا دریچه هدفش به رویش باز شود. زهرا بسیار زحمت میکشید. با خانواده در حال چانهزنی بود تا او را به مرکز شهر برای آمادهگی امتحان کانکور بفرستند. تا جایی هم آن چانهزنیها به نتیجه خوبی رسیده بود. اما بعد از آن سال اوضاع برای او بهگونه متفاوتتری رقم خورد. به دلیل جنگ و ناامنیهایی که در ولسوالی وجود داشت، از مکتب بازماند؛ ولی زهرا عقب ننشست و باز هم چراغ امید آینده در ذهن او روشن بود؛ امید به اتمام جنگ و رسیدن به صلح و تحقق آرزوهایش.
جنگ تمام شد، اما خلاف باور زهرا، صلح را به وطن نیاورد. او میگوید که آن وقت جنگ بود، ولی امید هم بود؛ ولی در این دو سال همان چراغ امید به کورسوی تاریکی تبدیل شده است. او دو سال بیشتر میشود که از مکتب مانده است. زهرا با ناراحتی میگوید: «بار اول که شایعه بسته بودن مکاتب به روی دختران را شنیدم، برایم مانند کابوسی بود که فکر میکردم بهزودی روشنایی سپیدهدم مرا از آن بیدار خواهد کرد؛ اما یک هفته و یک ماه گذشت و هیچ خبری نشد. حال دو سال گذشته و با گذشت زمان این کابوس طولانیتر شده و برایم حس پوچی به وجود آورده که نمیتوانم با هیچ چیز پُرش کنم.»
در کانکور سال گذشته در سایه طالبان رشتهها میان دختران و پسران تقسیمبندی شد. برای زهرا خبر رسید که دختران حق انتخاب رشته خبرنگاری را ندارند. میگوید که این خبر برایش مثل افتادن از چاله به چاه بود. او که آرزو داشت خبرنگار شود، گویا آن آرزو برایش حتا بعد از باز شدن دروازههای دانشگاه هم آرزو خواهد ماند. زهرا در میان حرفهایش یاد میکند: «زمانی همصنفان از قشر ذکور را میبینم که به سوی مکتب میروند، دنیای سیاه برایم روشنتر میشود. حتا همین که میبینم دختران زیر صنف هفت به مکتب میروند، هم خوشحالم میسازد.»
آموزش دختران تا «امر ثانی» طالبان ممنوع شده است. همه دختران در خانه زندانی و گوش به فرمان ماندهاند که چه وقت دروازههای مکاتب و دانشگاهها به رویشان گشوده میشود. زهرا که غمگین نشسته است، با صدای حزنآلود میپرسد: «اینهمه وقت ما هدر رفت. آیا میشود این زمانهای از دست رفته را در انتظار امرهای ثانی، جبران کرد؟ آیا اصلا میشود؟» زهرا در لابهلای صحبتهایش به یاد صنفیهایش میافتد؛ به یاد آنهایی که تا حدودی از وضعیت و حالشان باخبر است. میگوید: «اکثر دوستانم رفتند به بیرون از کشور. بعضی به کشورهای همسایه مهاجر شدند، بعضی هم به کشورهای اروپایی که در انتظارند تا بروند و گوشهای از آرزهای خودشان را برآورده سازند.»
زهرا سخن از دوستانش که مهاجر شدهاند، میزند و میگوید مگر آدم میتواند چند تکه شود تا تکهای را در پای آرزوهای بهگورشده و تکهای دیگر را در وطن جا بگذارد و تکهای دیگر را با خود به گوشه دیگر دنیا ببرد! او راست میگوید؛ آدم باید چند تکه شود؟ به این فکر میکنم و در سیمای زهرا هزاران دختر افغانستان را میبینم که غم نان و زندهگی در ناآزادی آنها را پاشان کرده است.
زهرا غمگین است، دلش درد دارد، اما یک چیز واضح است؛ اینکه او با وجود تمام اتفاقات، با وجود محرومیتها و ناملایمتهای روزگار، دست از تلاش برنداشته است. او دلش به امیدی زنده است که هر روز با تمرین بیشتر، با آموختن و با ظرفیتسازیاش در خود پرورش میدهد. به همین تازهگی او در یکی از دانشگاههای آنلاین ثبت نام کرده است. سخت تلاش میکند و همچنان در حال فراگیری درسهای مختلف در کورسهای غیرحضوری است. زهرا مثل میلیونها دختر در افغانستان سقف افراطگرایی، استبداد، بیعدالتی و ستم را بر سرش حس میکند، اما از پا درنیامده است. او میگوید: «میدانم راه دشوار است و سخت است اینگونه دوام آوردن، ولی راه دیگری هم نداریم. باید تلاش کنیم.» سیاهی وطن انگیزه آموختن را از او نگرفته است و برای آرزوهای دیرینهاش تلاش دارد.