باور اینکه انسان غریبترین موجود هستی، نسبت به خود، ماورا، زندهگی، لذت، عشق، شادی و آرامش است، اندکی سخت مینماید؛ ولی واقعیت تلخ همین است که انسان موجودی غریب و همواره درگیر غربت است. داشتم به این فکر میکردم که این غربت چه وقت تمام خواهد شد و انسان سرگردان و به دور از آرامش، آزادی، شور و مستی، چه زمانی به آرامش و آزادی خواهد رسید و آیا این سرگردانی تمامی دارد یا نه؟
این روزها نوشتهای از اوریانا فالاچی، این اعجوبه رماننویس را تحت عنوان «زندهگی جنگ و دیگر هیچ…» زیر مطالعه دارم. نمیدانم نویسنده در چه حالوهوایی این رمان را نوشته است، ولی محتوای آن افغانستان درگیرِ جنگ، شکنجه و کشتار را برایم تصویر میکند. او از فضایی نفرتانگیز جنگ در ویتنام و قهرمانی و شجاعت ویتکنگها، گروه مدافع و جبهه آزادی ملی ویتنام، روایت میکند. از انفجار، انهدام زیرساختها، وحشت حاکم و بیچارهگی مردم ویتنام در جنگی که بیگانهها در آن جغرافیا راه انداختهاند، تا دفاع شجاعانه گروهی موسوم به ویتکنگها، بیرحمیها، عشقهای نرسیده و نامههایی که بعد از مرگ مقاومتگران از آنها یافت میشود. جالب است که همه این روایتها شباهتی عجیب به حال و روز امروز و نیم قرن اخیر افغانستان دارد.
پس از سالها جنگ و ویرانی حکومتی نیمبند در افغانستان حاکم شد. دنیا حس بشردوستانه و ارادت بشری خویش را از راههای ممکن به افغانستان ابراز داشتند و پولهای هنگفتی جهت برقراری صلح و ایجاد افغانستان عاری از جنگ سرازیر شد. پس از بیست سال حضور جامعه جهانی، رشد نیروی جوان و تربیه کادرهای علمی و نظامی، یکشبه همهچیز فروپاشید. قصر آمال یک نسل ویران شد و غربت و جدایی چون همیشه، از وطن، خانواده، خانه و کاشانه و دوستان… اتفاق افتاد. کلانترین پرسشی که هنوز بیپاسخ مانده است، این است که چرا آرامش، جای ناآرامی، صلح جای جنگ، عشق جای نفرت و باهمی جای نفاق و جدایی را نمیگیرد؟
چرا جنگ همواره وجود دارد؟
جنگ با آنکه نفرتانگیز است، گاه وسیلهای مشروع برای موفقیت، میدانی برای تثبیت شجاعت، راهی برای رهایی از بند و اسارت و حتا واقعیتی انکارناپذیر در فرایند زندهگی انسانی مینماید. تنها میدان جنگ است که میزان شجاعت انسان را در ازای از دست دادن جان، بازداشت شدن و شکنجه، فداکاری و قربانی تثبیت میکند و از درون خویش «قهرمان» بیرون میآورد. من اما همواره به واژه «قهرمان» فکر کردهام و این پرسش که «قهرمان کیست؟» آن سربازی که با ترس و دلهره مردن مجبور است به جنگ برود و درست در میانه جنگ حس غربت و بیچارهگی کند؟ یا آنکه داوطلبانه برای آزادی، دفاع و رهیدن از پنجه استعمار به میدان رزم رفته و با لبان خندان مرگ را پذیرفته است؟
هر کسی دوست دارد احساس یک مبارز، سرباز، جنگجو، یا کسی که به هر نحوی مجبور شده است آدم بکشد را بداند. جنگ در وضعیت عادی نفرتانگیز است. شاید هیچ موجودی به این پدیده با عشق ننگرد؛ زیرا جنگ اگر قهرمان بیرون میدهد، ویرانی، نفرت و کشتار و اغلب سقوط همهچیز را همراه دارد. در جنگ هیچ قاعدهای قابل رعایت نیست. وقتی بر اسیری شلیک میشود، شلیککننده چه احساسی دارد؟ شاید هیچ. شاید هم احساس شادی و مسرت در او موج میزند یا هم حس نفرتانگیز پوچی… وقتی دو طرف در میدان جنگ یکدیگر را میکشند، خیلی عادی و معمولی پا روی جنازههای هم میگذارند و میگذرند؛ ولی اگر این کار در وضعیتی که «صلح» حاکم است اتفاق بیفتد، باز هم اینگونه معمولی و عادی خواهد بود؟ نه.
افغانستان هنوز صلح را تجربه نکرده است. شاید تصور اینکه مردن یک انسان و پرپر شدن دهها دانشآموز در یک لحظه در آموزشگاه کاج و دیگر کشتارهای وحشتناکی که در افغانستان صورت گرفته است، در حالت عادی و صلح برای افغانستانیها ساده نباشد، اما حقیقت این است که صلح موقعیتهای بس شگفتیآور و غیر قابل تصور را مساعد میکند. تصور دنیای دور از جنگ برای افغانستان که بیشتر از نیم قرن را در جنگ و ناآرامی سر کرده است، هرچند واهی و غیرقابل تحقق مینماید، با آن هم حتا فکر کردن در مورد صلح و دنیای بدون جنگ لذتبخش و شعفآور است. زندهگی در فضایی که همواره شعلههای جنگ در آن زبانه میکشد، از جنگ حرف زده میشود و گاه جنگ و جنگیدن سبب افتخار و بزرگترین امتیاز اجتماعی تلقی میگردد، خود جنگاندیشی و تمایل به جنگ را در آدمی میپرورد. از همین رو باور به غربت در وجود انسان بیشتر میشود؛ زیرا انسان چنان غریب است که محیط، گروههای اجتماعی، خانواده و نهادهای اجتماعی میتوانند روحیات، عواطف و حتا آمال و خواستهای او را تغییر دهند. انسان از این جهت غریب است که در اکثر مواقع دستخوش محیط حاکم و فضای موجود زندهگی میشود، بیآنکه خودش به این موضوع پی برده باشد. همینگونه است که اگر جنگ یک نسل را در بر گرفت، تداوم پیدا میکند و نسل بعد از آنکه در این محیط بزرگ شده است، جنگیدن را امری بدیهی تلقی کرده و قابل افتخار میداند.
جنگ با آنکه نفرتانگیز است، با توجه به سرشت انسان و چنگ زدن او به این واقعیت نفرتانگیز، در خیلی موارد نمیشود آن را انکار کرد. چنانکه مائوتسه تونگ نیز باور داشت: «جنگ را با جنگ میتوان خاتمه داد.»
افغانستان؛ رؤیای دنیای بدون جنگ
بعد از فروپاشی همهچیز در افغانستان و آوارهگی مردم به دهها کشور دور و نزدیک که حقارت، سرکوب، شکنجه و در خیلی موارد باجگیریها را همراه داشت، خیلی چیزها قابل درک شده است. غربت را به معنای واقعی آن میشود درک کرد. درد جدایی و فراق از خانه و کاشانه و یار و دیار، دردی غیر قابل تحمل است. همچنان جنگ برای موفقیت و شکست و خیز، در راه رسیدن به آمال و آرزوها را میشود به تجربه نشست. میشود به این جمله ایمان آورد: «زندهگی، جنگ و دیگر هیچ…»
با آنکه مردم افغانستان همان امکانات نسبی زندهگی را با صدها رنج، مبارزه و چالشهای فراراه خویش به دست آورده بودند، تحولات یک بار دیگر همهچیز را به صفر بُرد و هر فرد افغانستانی، مجبور است همان جاده، همان جنگ و همان مبارزه را برای زندهگی از سر بگیرد.
زندهگی در دنیای بدون جنگ و آرامش، رویایی است که نیم قرن بیشتر میشود مردم به امید تحقق آن سر میکنند. تداوم جنگ هرچند که انتخابی باشد، خستهکننده و کسالتآور است. در افغانستان اما هیچ جنگی انتخابی نبوده است. یا اجبار پای مردم را به جنگ کشانیده و یا برای منافع دیگران جهت تحقق منافع فردی، قومیـتباری خود جنگیدهاند. براساس روایت تاریخ، بعد از آنکه حکومت وقت افغانستان با لشکرکشی و تضعیف نیروهای بومی مدافع هند در برابر انگلیس، پای متجاوز وقت را به افغانستان کشاند، دیگر این کشور روی آرامش را ندیده است. البته عوامل زیادی است که دست به دست هم داده و این رستاخیز خونین را به بار آورده است؛ ولی در این میان ناآگاهی، جهل، استفاده ابزاری و تعبیر نادرست از دین و برتریجویی قومی بیشترین نقش را در ناامنی، بیثباتی و تحولات ویرانگر در افغانستان داشته است. حداقل نیم قرن اخیر جنگهایی که در افغانستان به هر عنوانی به وقوع پیوسته، افغانستان را از کاروان جهانی عقب نگه داشته و آن را میدانی برای رقابت و کشتوخون ساخته است.
در هر حال فرجام جنگ و تجربه دنیای دور از جنگ، جزو آمالی است که هر افغانستانیای آن را در وجود خویش میپروراند. غربت دوامدار و دوری از وطن، حتا اگر وضعیت در بیرون از کشور بر وفق مراد هم باشد، که وضع اکثریت آنگونه نیست ـ خستهکننده و رنجآور است.