فردوسی این داستان را از زبان پیرمردی به نام شاهوی در شاهنامه خویش آورده است.
در هندوستان پادشاهی بود به نام جمهور. شاهی دادگر و نیک کردار. مرکز سلطنت او «سندلی» نام داشت. یکی از شهرهای شرقی سرزمین هند. (شاید تاکسیلا) فرزند او که پس از مرگش باید برتخت می نشست، هنوز کودک بود، گَو نام داشت. ناگزیر برادر جمهور بهنام مای که فرمانروای دَنبُر/ دنپور (جلالآباد کنونی) را به پادشاهی انتخاب کردند. مای با بیوه برادرش، جمهور، ازدواج کرد و از وی صاحب فرزندی به نام طلخند شد.
مای هم پس از چندی مرد. زن او (مادر گو و طلخند) وظیفه فروانروایی را تا بزرگ شدن فرزندان به عهده گرفت. او دو موبد برای تربیت فرزندان خود برگزید تا آنها را با فنون زندهگی آشنا سازند.
فرزندان اندکاندک بزرگ شدند؛ مربیان هر دو پسر، اندیشه فرمانروایی را در ذهن شاگردان خویش تقویت میکردند. گاهگاهی هر یک از پسران به مادر خود مراجعه میکردند که آیا شایسته فرمانروایی هست یا خیر.
مادر به هر یک آنان وعده میداد که او شایسته پادشاهی است. موبدان نیز آنان را به گرفتن تاجوتخت ترغیب میکردند. بدین ترتیب هر دو پسر انتظار داشتند که به پادشاهی گزیده شوند. سرانجام هردو به مادرشان مراجعه کردند که پادشاهی را به ایشان تفویض کند. مادرشان گفت: هر که از شما بیشتر خردمند و رایزن باشد، پادشاهی از آن او است.
گو، برادر بزرگتر، گفت: «اگر من به سال و به خرد نسبت به برادرم پیشی داشته باشم، من را برگزینید. اگر من این شایستهگی را نداشته باشم، برادرم را برگزینید، من از او اطاعت میکنم.» مادر پیوسته درباره صلح میان فرزندان خویش میاندیشد و میگفت:
مریزید خون از پی تاج و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج
اما طلخند بیشتر خواهان تفویض سلطنت به خودش بود. از سخنان برادرش خوشش نمیآمد و میخواست به هر قیمتی به پادشاهی برسد. منازعه آغاز شد و در این حالت گو به طلخند نامهای فرستاد:
که رو پیش طلخند و او را بگوی
که بیداد جنگ برادر مجوی
که هر خون که آید به کین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
یکی گوش بکشای بر پند گَو
به گفتار بدگوی از ره مشو
نباید که از من بدین روزگار
نکوهش بود در جهان یادگار
که این کشور هند ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیداد بر خیره خون ریختن
دل من بدین آشتی شاد کن
ز فام خرد گردن آزاد کن
همه مهر با جان برابر کنیم
تو را بر سر خویش افسر کنیم
ببخشیم شاهی به کردار گنج
که این تخت و افسر نیرزد به رنج
وگر جنگ و بیداد جویی همه
پراگندن گرد کرده رمه
بدین گیتی اندر نکوهش بود
همین را بدان سر پژوهش بود
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای
اما طلخند به نامه آشتیجویانه برادر توجه نکرد. گو، وزیرش را فراخواند. وزیر او چنین نظر داشت:
گر از من همی بازگویی سخن
به جنگ برادر درشتی مکن
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندر این جنگ رام
بدو ده همه گنج نابرده رنج
تو جان برادر گزین کن ز رنج
گو بار دیگر به برادر خود پیام داد و بازهم او را به آشتی فراخواند:
ز مهتر برادر تو را ننگ نیست
مرا آرزو جستن جنگ نیست
اگر پند من یکبهیک نشنوی
به فرجام کارت پشیمان شوی
فرستاده نزد طلخند رفت؛ اما طلخند نپذیرفت و بدینگونه تنها گزینه جنگ باقی ماند و بس.
ز رشک اوفتادند هردو به رنج
برآشفتند از پی تاج و گنج
همه شهر و لشکر به دوونیم گشت
دل نیکمردان پر از بیم گشت (ج۷، ص۳۲۴)
لشکرها در برابر هم صف کشیدند. گَو دستور داد که پیادهها پیشروی نکنند. بدین منظور:
که هرکس که تیزی کند روز جنگ
نباشد خردمند و با رای و سنگ
او گفت: «ببینیم که طلخند چگونه ساز جنگ را آغاز میکند و به پیش میبرد.» او تأکید میکند که اگر به طلخند رسیدند او را نزنند و به او آسیب نرسانند و از آنسو طلخند به سپاهیان خویش دستور داده است که هرگاه به لشکر مقابل رسیدند، شمشیرها را از نیام بکشند و هرچه میتوانند بکشند؛ اما مهر برادر هنوز در دلش جا دارد. گفته است که هنگامی که به گَو میرسند، به او آسیب نرسانند و دستگیرش کنند. جنگ آغاز میشود و در میانه نبرد هردو برادر به هم میرسند. طلخند به گَو میگوید:
به جنگ برادر مکن دست پیش
نگهدار از تیغ من جان خویش
بسیار کشته در دشت نبرد میافتد؛ نسیم پیروزی به سوی گو میوزد. از لشکر طلخند کشتههای بسیار در میدان جنگ میافتد و تعدادی دیگر نیز تسلیم میشوند. طلخند سوار بر پیل تنها میماند. گَو خواستار صلح است، اما طلخند با وجود همه این تلفات بازهم آرزوی جنگ دارد.
روز دیگر پیمان میبندند که جنگ را در نزدیک دریا راه اندازند و اطراف میدان نبرد را خندق بکنند که کسی از جنگآوران نتواند میدان را ترک کند. با این شرایط نو، بار دیگر لشکر گو در جنگ برتری دارد. طلخند با مشاهده پیشرویهای لشکر گَو، نه مجال آرامش مییابد و نه راه گریز دارد. بر جای خویش میماند و بر سر پیل خویش جان به جانآفرین میدهد.
جنگ به پایان میرسد. گَو کس میفرستد تا برادرش را در میانه میدان جنگ جستوجو کنند. لشکریان میروند و نعش طلخند را مییابند که هیچ زخم شمشیری بر تن ندارد. طلخند را تابوت میکنند و میبرند. خبر مرگ طلخند به مادرش میرسد. گو قضیه را باز میگوید، اما مادر قبول نمیکند. گو دست به دامن دانایان میزند تا مادر را قناعت دهند که طلخند را در جنگ نکشته اند. دانشمندان تخته شطرنج را میسازند و در آن دو لشکر را نشان میدهند که رودرروی هم ایستادهاند. دانایان در این بازی، جنگ دو لشکر را و مات شدن و مردن طلخند را نشان میدهند تا قناعت مادر فراهم میشود. پس از آن این مادر همیشه بازی شطرنج را به یاد جنگ فرزندان خود انجام میداد. بدین ترتیب بازی شطرنج پدید آمد.
شاه هند به پاسخ نوشیروان که خواهان خراج از کشور هند بوده، تختهای از شطرنج را همراه با هدیه و نامهای به ایران فرستاد، تا دانایان ایران راز بازی آن را بگشایند. رای، پادشاه هند، گفت که اگر هندوان در علم و هنر پیشی دارند، پس باج خواستن از این ملت هنرمند و دانشمند خوب نیست. برتریها بایستی از نگاه دانش سنجیده شود. در صورتیکه ایرانیان راز بازی شطرنج را ندانستند باید از هند خواستار خراج نباشند. برعکس ایران باید به هند باج دهد.
چنین داد پیغام هندی ز رای
که تا چرخ باشد تو بادی به جای
کسی کو به دانش برد رنج بیش
بفرمای تا تخت شطرنج پیش
نهند و ز هرگونه رای آورند
که این نغز بازی بهجای آورند
بدانند هر مهرهای را به نام
که چون راند بایدش و خانه کدام
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه
گر این نغز بازی برون آورند
به دانندهگان بر فزون آورند
همان باژ و ساوی که فرمود شاه
به خوبی فرستم بدان بارگاه
و گر نامداران ایران گروه
از این دانش آیند یکسر ستوه
چو با دانش ما ندارند تاو
نخواهند ازاین بوموبر هیچ ساو
همان باژ بایدت پذرفت نیز
که دانش به از نامبردار چیز
دل و گوش کسری به گوینده داد
سخنها بر او کرد گوینده یاد (ج۷: ۳۰۵- ۳۰۶)
تصور بر این است که داستان گو و طلخند و فرستادن شطرنج از هند برای نوشیروان، زمانی وارد شاهنامه میشود که محمود برای حمله به هند آمادهگی میگرفت.
جنگ محمود با برادرش اسماعیل بر سر جانشینی سلطنت غزنی شبیه با داستان گو و طلخند در هندوستان است که برای احراز قدرت اتفاق افتاد. گمان می رود که فردوسی در این داستان تعریضهایی در لشکرکشی محمود به هند دارد و میخواهد حالی بسازد که لشکر بردن و جنگ با مردمی که از برتریهای علمی و هنری برخوردارند، پسندیده نیست.