نوروز نوآور
جواد محبزاده

چه ایام مبارکی قرین روزگار ناخوش ما شده است. از قدیمالایام، پیشاپیشِ از راه رسیدن قافله خوشرنگوبوی نوروز، هر یک به سهم و زعم خویش، به آراستن و پیراستن خود آغاز میکرد. سرانجام این قافله سرور از راه میرسید -همچنان که هر سال یک بار از راه میرسد- و کولهباری از شور و مستی و سرور را باز میکرد. مرسوم بود که به میمنت این ایام میمون، اعضای خانواده دور هم جمع شوند، سفره بابرکت «هفتسین» بگسترانند، سال نو را تبریک بگویند، برای همدیگر آرزوی خوشبختی کنند و بر طبل شادی و سرور بکوبند. در بیرون از خانواده همقدوقامتان در دستههای خود مشغول کاری شوند و به پیشواز بهار شادیها کنند. در بعضی از دولتهای سابق، نیز رسم بر این بود که از بهار بهخوبی خوشآمدگویی کنند (از اطراف و اکناف کشور نمایندهها را همراه تحایف و هدایای گرانبها، به مرکز وصول میداشتند و طی مراسم باشکوهی، پیام خوشآمدگویی به سال و بهار نو را میخواندند). در این میان، عارفان و عاشقان بهانهنگر، که به دنبال بهانهای بودند تا به تجربه عاشقی بپردازند و از «شراب جانفزای» حضرت دوست جامها سر کشند، نیز به محض زنده شدن طبیعت و «سر برآوردن گل از زیر برف»، به شادی و پایکوبی برمیخاستند و به تماشای تجلی خداوندگار مینشستند. اینان که از باده «رخ یار» مست میشدند، با لب جان میخندیدند و «من کهنه» را در این گیرودار قربانی میکردند. باری، اینگونه بود/است که از قافله «مسیحای نفس» نوروزِ نوآور پذیرایی به عمل میآمد/میآید.
نوروز پیامآور حیات دوباره است. با نزدیک شدن قافله نوروز، پیام حیات دوباره بر طبیعت خوانده میشود و هر کجا را که این پیام رسد، موجودات از خوابها پریده، لباس هستی پوشیده و به جنبش میآیند. دشت و دمن و کوه و صحرا خرقه سبز پوشیده، جنگلزارها رنگین شده و گلزارها با رایحه عطر گل مُشکین میشوند. پرندهگان دستهدسته به رقص و سرودخوانی میپردازند. خزندهگان، همین که زنگ جانبخش نوروزین را میشنوند، لباس هستی در بر کرده، چشمان خود را مالیده، خانههای طبیعی را ترک گفته و وارد بازار میشوند. ناگفته پیدا است که انسانها، از آنجهت که خود را آراسته با دیبای «اشرفالمخلوقات» میپندارند، با شنیدن اینهمه ولوله و ساز و سرود، از حال پیشین بریده و وارد دستهجات پذیرایی از این قافله طربافروز میشوند. عنعناتی چون تجلیل از نوروز باستان و آن هم با زیباترین شکل مقدور، مصافحه نوروزی، صله ارحام، پرداختن به شور و شادی، رفتن به تماشای طبیعت و… حکایت از همان دمیدن روح حیات در رگهای جان میکنند.
این زنده شدن طبیعت و سر بر داشتن موجودات از بستر خواب زمستانی، پیامهایی در خود گنجانیده است: نخست اینکه این بهار خوشتبوتاب از تجلی معشوق روی زمین است که دم مسیحایی او، اینهمه «سوغات کوی» به همراه دارد –«اینهمه عکس می و نقش نگارین که نمود/یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد». بر ارباب معرفت پوشیده نیست که این دگردیسیها نشانه آن است که «در سرای طبیعت» موجودی هست که این تحولات و تطورات را موجب میشود. ثانیاً، این تطورات پوشیده لباس نظم، در گوش شنوا این آهنگ را زمزمه میکند: جهانی که آرامش او از جنبش میآید، چگونه میتواند به یکبارهگی خلق و رها شده باشد؟
آن یکی را جنبش مادام داد
وان دیگر را دایماً آرام داد
راه به حقیقت نزدیکتر آن است که این جهان خلق نشده است (به یکبارهگی)، بل هر لحظه در حال خلق شدن است. به گفته سعدی شیرینسخن: «تو قایم به خود نیستی یک قدم/زغیبت مدد میرسد دمبهدم». غیر از این موارد، پیامهای دیگر نیز در این تحولات دیده میشود که در این مقال مد نظر ما نیست.
نوروز از جمله بهانههای مبارک است. آدمیان «گِلپاره»، مادامی که سر در«جیب محافظت» خویش فرو بردهاند، کمتر پروای دیگران را دارند. به جز ایامی که روزگار ما را گوشمالی میدهد و یا جستهوگریخته خوشیای به ما دست میدهد، شاید دیگر شاهد دیدوبازدید از هم نباشیم. در اعیاد و دیگر مراسم عمومی است که این امر چهرهنما شده و چشمان ما را به جمال دوستان روشن مینماید (منظور از عمومی بودن، جهانی بودن و یا ملی بودن نیست). در این میان، آنانی که پای بر پروا نهادهاند و سر به سودا دادهاند، با آمدن همین بهانههای مبارک است که دیده به جمال محبوب روشن میکنند – بنده Valentine’s Day را نیز با همین چشمداشت مبارک میدانم که در مقام خود جای بحث دارد. آنانی که از نعمت بازبینی جمال آشنا محروماند، شرح فراق را در لفافه زرین «بحور عروضی» پیچیده که «بیهمهگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود/داغ تو دارد این دلم، جای دیگر نمیشود…» و از این طریق به بیان حال خویش همت میگمارند. گویا، این نوروز برای هر کاسه حلوایی دارد و هرکه درِ آن بکوبد، مأیوس به در نمیرود. به همین دلیل است که برازنده نام «بهانه مبارک» است.
رایج شده است که در هنگام عبور از سالی به سال دیگر، هرچه از کلمه نو بهره میبرد و هرکه به سهم و زعم خویش آن را به سرایش میگیرد: سال نو، بهار نو، برنامه نو، اهداف نو، خانه نو، تصویر نو، تصور نو و… اگر کلمه «نو» را در میان گذشتهگان به جستوجو بنشینیم، آن دسته که از آن استفاده بسیار -به معنای آتش در کهنه افکندن- بردهاند، عارفاناند. آنان که زندهگی اینجایی و اکنونی را میپسندیدند، همیشه در حال نو شدن بودند و از آن به «ابنالوقت بودن»، «نقد خواستن» و… تعبیر میکردند:
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق/
نیست فردا گفتن از شرط طریق
(مولانا)
ساقیا! چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذکر فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن
مولانا
بیدل، این نقد به تاراج غم نسیه مده!
کار امروز، امروز کن، ز فردا فردا
بیدل
چمن حکایت اردیبهشت میگوید
نه عاقل است آنکه نسیه خرید و نقد بهشت
مولانا
هنگامی که ولوله نوروزین از اطراف و اکناف برمیخاست و هرکی فریاد «نو» سر میداد، عارفان سوختهدل را نیز بر آن میداشت تا از این بهانه مبارک بهره جسته و آتش به کهنهها افکنند –گرچه آنان هرگز به کهنه چشم نمیدوختند و همیشه نو بودند. از همینجا است که قصه «من نو» آغاز شده و منظور از آن، روح نو، افکار نو، دین نو، مذهب نو و حتا خدای نو است: بیزارم از آن کهنهخدایی که تو داری/هر لحظه مرا تازه خدای دیگری هست». این امر از آنجا با نوروز خوشآیین ارتباط مییابد که این بهانهای است برای استشمام نفس «مسیحادمِ» معشوق که به یک نفس دشتی را گلگشت کرده است.
آری، این عارفان بودند که تفرج، سعی و تماشا را توصیه میکردند. شاید به این دلیل باشد که آنان در طبیعت وحشی، دفتر «معرفت کردگار» میدیدند. یا هم «بر لب مردابی، پارهی لبخند» او را «بر روی لجن» میدیدند و یکسره میرفتند «به نماز». شاید به همین دلیل است که به دیگران نیز توصیه میکردند که از خانهها بهدر آیند و از آنجا که «همهجا عکس رخ یار توان دید»، در زمینی «که چرخش به تولا برخاست» به تماشا بپردازند و «راز دهر» را نظاره کنند؛ زیرا «که حجاب از حرم راز معما برخاست». اما آنچه ذکر آن در باب تماشا –از آن جهت که در ایام نوروزین «هر کسی را هوای گلی در سر شد»- بایسته مینماید، این است: مولانا و همنظران او، تماشاییترین موجود عالم هستی را انسان میدانستند –از آنجا که آنان بیشتر با ساحت روح انسان مأنوس بودند، تماشا را به جان (روح) انسان راجع میکردند، هرچند تن را از یاد نمیبردند. در داستانی که مولانا درباره مارگیری آورده است، میگوید: «صد هزاران مار و کُه حیران اوست/او چرا حیران شدست و ماردوست؟» نیز در سخنی که در باب توصیه به تماشا –تماشا از ریشه مشی به معنای سعی، تفرج و گشت زدن، اما به معنای دیدن و نظاره نیز میآید- دارد، همین نکته را تکرار میکند که «ای بستهگان تن به تماشای جان روید/آخر رسول گفت تماشا مبارک است». عین همین نظر را از زبان سعدی نیز میتوان شنید: «سرو سیمینا! به صحرا میروی/نیک بدعهدی که بیما میروی… گر تماشا میکنی در خود نگر/یا به خوشتر زان تماشا میروی». پس، اینگونه است که تماشا و آن معنایی که از تماشا ارایه میکردند، مورد نظر عارفان و عاشقان سوختهدل قرار میگیرد.
آری، حقیقت امر این است که اگر هزاران «سال نو» هم بر ما بگذرد -که گویا نخواهد گذشت- و ما «نو» نشده باشیم، دیگر آن سالهای نو، که با چه دبدبه و کبکبه تجلیل کردهایم، به پشیزی نمیارزد؛ زیرا حقیقت عید در درون انسان رخ میدهد و بیرون از انسان عیدی معنا ندارد. به عبارت دیگر، به تعداد انسانها عید وجود دارد و هر که آن را در درون خود راه داد و از شِکرین کولهبار او شِکرخند قند چشید، فقط در او است که عید رخ داده و دیگران از آن تجربه روحافزا بینصیب ماندهاند. هر حادثه (بهانه) -همچون رمضان، شب قدر، اعیاد، ایام محرم، نوروز و…- در عالم اینگونهاند. بهسان دریاهاییاند که گاه و بیگاه جاری میشوند و هرکی از جریان آن باخبر شد، به اندازه ظرف خود از آن آب جانبخش برمیدارد –«گر بریزی بحر را در کوزهای/چند گنجد؟ قسمت یکروزهای» پس سال نو را باید به میمنت «من نو» به تجلیل نشست و هرکی از آن بینصیب مانده، برای او سال نوی رخ نداده است.
باری با از قلماندازی موهبتهای خوشرنگوبوی دیگر این حادثه نوآور، به همین چند نکته بسنده میکنیم. چهرهنما شدن همینقدر ایام خوشی، که کمتر ما را دست میدهد، را به آنانی که از روح این حادثه مبارک دستمایه دارند و آن را بهانه خودسازی و نو شدن قرار میدهند، پِدرامباد عرض میکنیم. بهراستی که نمیتوان زیبایی ذاتی هیچ امری را، حتا با مایه گذاشتن از بالاترین توان هنرمندی، مهمان صفحات کاغذ کرد؛ فلذاست که «عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت/شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت». یعنی، فقط از طریق تجربه این امور است که به معنا و زیبایی حقیقی آن میتوان پی برد.