نوشته: ماتیو آرنولد – ترجمه: محمد قاضیزاده
اشاره:
ویلیام وردزورث شاعر و منتقد پرآوازهی انگلیسی، نیروی آفرینشی را بینهایت برتر از قدرت انتقادی میدانست و میگفت اگر تمام مدتزمانی که صرف نقد آثار دیگران شده، به آفرینش یک اثر ابتکاری اختصاص مییافت، محصول آن به مراتب بهتر میبود. به باور او، چنین رویکردی آدمی را قادر میسازد تا جایگاه خودش را پیدا کند. وردزورث معتقد بود که نقد کاذب و کینهتوزانه برای ذهن مخاطبان، بسیار زیانآور است در صورتی که یک اثر ابتکاری حتا مزخرف -چه در نثر و چه در نظم- کاملاً بیضرر است. ماتیو آرنولد در واکنش و پاسخ به همین دیدگاه در مقالهای با عنوان کارکرد نقد ادبی در عصر حاضر نوشته:
… همه این را میپذیرند که نقد کاذب و کینهتوزانه بهتر است که اصلاً وجود نداشته باشد. تفوق قدرت آفرینش بر نیروی انتقادی نیز در کلیت گزارهی است که هر کس بیچونوچرا آن را قبول میکند؛ لیکن آیا این درست است که نقدگری به خودی خود امری مضر و زیانآور است؟ آیا این حقیقت است که اگر تمام زمانی که صرف نقد آثار دیگران شده اگر در خلق آثار ابتکاری -از هر نوع که میبود- خرج میشد فایدهی بهتر حاصل میشد؟ آیا حقیقتاً بهتر بود اگر جانسن به جای پرداختن به زندهگینامهی شاعران نمایشنامههای بیشتری مینوشت؟ آیا محقق است که وردزورث خود در آفرینش سانت (غزل)های مذهبیاش در مقایسه با مقدمهای مشهورش بهتر درخشیده؟
وردزورث خود منتقد ادبی بود و خیلی جای تأسف است که نوشتههای انتقادی بیشتری بر جای نگذاشته است. گوته یکی از بزرگترین منتقدین ادبی بود و به خاطر این که نوشتههای انتقادی فراوانی از خود بر جای نهاده است باید به خود از ته دل، شادباش بگوییم… مرتبهی توانایی انتقادی فروتر از قدرت آفرینش است؛ این درست، لیکن وقتی موافقت خود را با چنین گزارهی اعلام میکنیم باید دو نکته را به خاطر داشته باشیم. تردیدی وجود ندارد که به کاربندی نیروی آفرینشگری -فعالیت آزاد ابداع و اختراع- وظیفهی اصلی انسان است و خرسندیی که از ابداع و اختراع به انسان دست میدهد خود این گزاره را اثبات میکند؛ اما این را هم نمیتوان انکار کرد که برخی از افراد ممکن است قابلیت این را داشته باشند که این نیروی آفرینشگری را در راههای دیگر [به جز از آفرینش آثار بزرگ ادبی و هنری] به کار بگیرند. اگر چنین نبود، تمام افراد -به استثنای شماری معدود- از خرسندیی واقعیی که همه افراد تجربه میکنند بیبهره بودند. آنان ممکن است این [خوشوقتی] را در به انجام رساندن کار ماهرانه، در آموزش و یا در نقدگری تجربه کنند. این نکتهی اول بود که باید به خاطر داشت. نکتهای دوم این است که به کار انداختن نیروی آفرینشگری به منظور خلق آثار بزرگ ادبی یا هنری -هر قدر هم که کیفیت این کاربندی عالی باشد- در هر عصر و هر گونه وضعیت امکانپذیر نیست و در نتیجه، تقلای بیهوده صرف این کار خواهد شد. تقلایی که میتواند در عرصهی آماده کردن شرایط و ممکن ساختن [خلق آثار بزرگ ادبی و هنری] پربارتر باشد. نیروی خلاق، با عناصر و مواد کار میکند، لیکن اگر این عناصر و مواد وجود نداشت چی؟ در چنین حالتی، قطعاً باید انتظار کشید تا این مواد و مصالح در دسترس قرار بگیرند. حالا در ادبیات -من اینجا بر ادبیات تمرکز میکنم چون در ارتباط با ادبیات این مساله مطرح میشود- عناصری که نیروی خلاق به کار میگیرد ایدهها و اندیشههایند؛ بهترین اندیشههای متداول در زمان خود. رویهمرفته، میتوانیم به صورت قطعی حکم کنیم که در ادبیات مدرن هیچ گونه تجلی نیروی آفرینشگری که با این مصالح کار نکند ثمربخش و دارای اهمیت نخواهد بود. من گفتم [ایدهها و اندیشههای] متداول در زمان! و نه صرفاً اندیشههای قابل وصول در زمان؛ به این دلیل که نبوغخلّاق ادبی قاعدتاً در کشف ایدههای تازه -که بیشتر شغل فیلسوف است- تجلی نمییابد. اثری بزرگی که تولید نبوغ ادبی است اثری است زادهی ترکیب و شرح و تفسیر [ایدهها و اندیشهها] نه تحلیل و کشف آنها؛ و این موهبتی است که در قابلیت الهامگیری آسان از یک فضای فکری و معنویای معین، در استعداد ادراک ایدههای معین، ارایهی آنها در یک ترکیب زیبا و در یک کلام در توانایی به وجود آوردن آثار زیبا با استفاده از این ایدهها نهفته است. لیکن این موهبت، فضای خودش را میطلبد و نیازمند آن است تا در بطن رشتهی از ایدهها قرار داشته باشد تا آزادانه آنها را به کار بگیرد.
البته برخوردار بودن از تمام اینها آسان نیست و درست به همین علت، اعصار خلّاق ادبی اینقدر نادر اند؛ به همین علت است که در آثار بسیاری از افراد صاحب نبوغ، چیزهای ناخوشایند و ناکارآمد وجود دارد. (۱) برای آن که شاهکار ادبی خلق شود دو نیرو باید توامان در کار باشد: نیروی انسان و نیروی زمان و [نیروی] انسان بدون [نیروی] زمان بسنده نیست. قدرت خلّاق، برای عمل کردن مؤثر، ناچار عناصری معین را میطلبد، عناصری که خود بر آن مستولی نیست. این قدرت انتقادی است که بر چنین عناصر استیلا دارد. آنگونه که پیش از این هم گفتهام، در تمام زمینههای معرفت مثل الهیات، فلسفه، تاریخ، هنر و علم، این وظیفهی قدرت انتقادی است که پدیدهها را آن گونه که هستند بررسی و درک کند. [نیروی انتقادی] بدینترتیب زمینه را برای به وجود آمدن وضعیت فکریای مساعد میسازد که نیروی آفرینشگر از آن بهرهمند میشود… صص ۱۰-۱۱-۱۲