خروس غیرتی و زدنی – طنز

موسی ظفر

در قریه ما زنی بود که مرغداری می‌کرد. هفت مرغ داشت و یک خروس. همین سرمایه ناچیز همه دارایی مادر بلال بود. هر وقت مرغی تخم می‌زایید مادر بلال را این‌طور منشن می‌کرد، «بلال بیا، بیا، بیا – بلال، بیا، بیا، بیا». مادر بلال با خوشحالی از جا می‌پرید و می‌رفت تخم را برمی‌داشت و داخل سبد می‌گذاشت. مرغ آرام می‌شد اما خروس تازه به داد و بیداد شروع می‌کرد. خروس آن هفت مرغ و هر آنچه از آن‌ها بیرون می‌شد را ملکیت خودش می‌پنداشت. دوست نداشت حتی مادر بلال به مرغ‌ها و تخم‌های آنان نزدیک شود. اما چاره چه بود؟ اگر زیاد قوقولی می‌کرد، مادر بلال کفشی به طرف او پرتاب می‌کرد و تخم‌ها را می‌برد.

از قضا روزی دو مرغ تخم نگذاشت. مادر بلال که همیشه هفت تخم برمی‌داشت و آن روز فقط پنج تخم حاصل گرفته بود نگران شد. انگشتی را چرب کرد و خدمت مرغ‌ها رسید. جیب‌های همه را تلاشی کرد تا اگر کسی چیزی پنهان کرده باشد را پیدا کند. خروس هیچ وقت چنین صحنه بی‌ناموسی را ندیده بود. در جریان تلاشی سه مرغ اول، خروس شوکه شده بود و اصلاً یادش رفته بود چه کار کند. در مرغ چهارم تازه فهمید صدایی از گلویش خارج می‌شود. بلند داد زد، «هرررر». خودش متوجه شد صدای خر را درآورده. آن پست خود را پاک کرد و دوباره صدای «قوقولی» درآورد. فایده نداشت. مادر بلال کار خودش را کرد و رفت تا انگشت خود را بشوید. خروس اما با این بی‌ناموسی کنار نیامد. تا توان داشت بالا و پایین پرید و اذان گفت.

باری که خروس روی پشت بام شعار ناموس سر می‌داد، گربه‌ای نزد او آمد و جویای احوال شد. خروس قضیه را با تمام جزئیات قصه کرد. گربه به خروس گفت که هرچند در حق او بی‌ناموسی شده و چنین کاری نباید می‌شد، اما این نوع بی‌ناموسی در همه مرغداری‌ها اتفاق می‌افتد و امر عادی است. گربه به خروس گفت که بهتر است صبرش را به خدا کند و بیش‌تر از این خودش را پاره نکند. خروس اما قبول نکرد و بلندتر قوقولی! کرد. ملای قریه که همیشه خانه مادر بلال را زیر نظر داشت و رویدادهای خانه او را به دقت بررسی می‌کرد، کفشش را پوشید و به خانه مادر بلال آمد. سرفه کرد. مادر بلال بیرون آمد. ملا گفت، «این خروس بی‌وقت اذان می‌دهد. طبق روایت اگر سر او را نبرید و گوشتش را نذر نکنید خداوند خانه شما را برکت‌زدایی می‌کند.» مادر بلال با عصبانیت گفت، «اگر آن‌طور باشد اول باید سر تو را ببرند و گوشتت را به مردم بدهند. برو گمشو، مفت‌خور!» ملا با دل ناخواسته گم شد.

خروس هرچند از دفاع مادر بلال خوشش آمد اما ته دل کینه ناموسی داشت. هر باری که چشمش به انگشت سبابه مادر بلال می‌افتاد احساس می‌کرد امباقی به طرف او می‌خندد. تمام شب بر مرغ‌ها تاخت که چرا به مادر بلال اجازه دادند وارد جزئیات زنده‌گی آن‌ها شود ولی دلش یخ نکرد. آن‌طرف‌تر قصه مرغداری مادر بلال در تمام قریه پیچید. روباهی که منتظر چنین خبری بود اول صبح خودش را پشت دیوار مادر بلال رساند. تا خروس از مرغانچه بیرون آمد، روباه با چهره مغموم نزد او آمد و تسلیت گفت. روباه گفت، «پار سال دو دختر در گله ما نیز پا از گلیم خود فراتر گذاشته بودند. بچه‌های غیرتی و زدنی هر دو را به شیر دادند تا بخورند. حالا هیچ کس جرأت نمی‌کند با روباه‌های بیرونی وارد معامله شود. همه بی‌ناموسی‌ها داخلی شده و خدا را شکر شرف ما خط نمی‌خورد.» خروس از شنیدن این طرح خرم گشت و بانگی داد.

خروس طرح انتقام ریخت. به روباه گفت که شب دروازه مرغانچه را باز می‌گذارد تا او وارد شود و همه مرغ‌ها را بخورد. با خود گفت، «این‌طوری هم مرغداری از شر مرغ‌های بدرفتار پاک می‌شود و هم انگشت مادر بلال به عزا می‌نشیند» روباه هم به او وعده سپرد که اگر او موفق به پیاده کردن طرحش شود، روبا‌ه‌ها او را آتشه فرهنگی و ناموسی خود در امور مرغ‌ها مقرر خواهند کرد.

شب شد و همه چیز طبق برنامه پیش رفت. چهار روباه آمدند، مرغ‌ها را خوردند و از خروس تشکری کردند و رفتند. خروس غیرتی بال‌های ریخته مرغ‌ها را برایش تشک ساخت و آرام خوابید. فردا صبح وقتی مادر بلال از مرغانچه خبرگیری کرد، دید همه مرغ‌ها شهید شده و فقط خروس باقیست. دلش شکست و آه بلندی از نهانش بیرون شد. رو به خروس کرد و گفت، «من تو کثافت را بخاطر مرغ‌ها نان می‌دادم. مرغ‌ها که نباشند، تو هم بهتر است نباشی.» از لنگ خروس گرفت و به خانه ملا رفت. ملا از خانه بیرون شد و خواست روایت را بار دیگر تکرار کند، اما مادر بلال گفت، «بگیر بخورش. نیاز نیست برای شکمت رنگ رنگ روایت نقل کنی.» ملا کاردی آورد، دعایی خواند و صفحه موبایل خروس سیاه شد. آنروز ملا و روباه شکمی از عزا درآوردند اما روزگار مادر بلال و خروس زدنی برای همیشه سیاه ماند.

دکمه بازگشت به بالا