سفر کابل – هرات، باید از هفت خوان رستم گذشت

قاسم جویا
بارها حکایتها، قصهها، کشتارها، دزدیها و قربانیهای ماینهای کنار جادهی شاهراه کابل – هرات را شنیده بودم و حتا در تازهترین مورد در نهم اسد، گزارش کشته و زخمی شدن بالاتر از ۵۰ تن به شمول زنان و کودکان در اثر برخورد اتوبوس با ماین کنار جادهای در این مسیر را نوشته بودم.
نجیبالله ابراهیمی و عنایت فکرت از خبرنگاران محلی و دانشجویان سال چهارم دانشکده ژورنالیسم هرات نیز در میان جانباختهگان بودند. اما این بار مستقیماً پا به این مسیر گذاشته و با گوشت و استخوان خطرات را پشت سر گذاشتیم. مانند صدها مسافر دیگر که صبح زود تصمیم رفتن از کابل به هرات را داشتم، حس رفتن به خط نخست نبرد و مرگ تمامعیار در ذهنم خطور میکرد. هر لحظه زیگنالی به سرم میزد که میتوانم به هرات برسم یا طعمهی رویدادهایی چون: افتادن به چنگ گروه طالبان، قربانی ماینهای کنار جادهای، تصادم موترهای مسافربری و… خواهم شد. حدود یک بجهی شب تاکسی گرفتم تا خود را به ساحهی کمپنی شهر کابل که شرکتهای ترانسپورتی زمینی مسافران را به سمت هرات میبرند، برساند.
ساحهی کمپنی تنها مکانی است که هیچ زمانی از وجود ترافیک خالی نیست. حتا دستفروشان نیز تا ناوقت شب برخلاف دیگر نقاط شهر کابل، در این منطقه کار میکنند. بازار گداها که در میان آنان زنان، مردان و کودکان میباشند نیز بسیار گرم است. افرادی مانند من که برای اولین بار در یک مسیر پر خوفوخطر قدم میگذارند، به دلیل حس ترسناکی هم که برایم رخ داده بود، به این گداها پول دادیم، تا با همچون اعمال، دل خود را تسکین دهیم. نزدیکیهای سحر، سوار موتری از بسهای مسافربری یکی از شرکتهای خصوصی به مقصد هرات شدم. من -بدون رو درواسی مینویسم- توانایی پرداخت و یا خرید تکت هواپیما را نداشتم و مجبور بودم ریسک کنم و پا به مسیری بگذارم که برای خیلیها به «مسیر مرگ» مشهور شده است. اتوبوسها یکی پشت سر هم حرکت کردند. نام شرکتهای مسافربری در شیشههای پیش رو و عقب اتوبوسها نوشته شده است. اتوبوسها هر یکی از این شرکتها تلاش میکردند از هم دیگر سبقت گیرند. موضوعی که از عاملان مهم تصادمها شمرده میشود.
در یکی از قسمتهای ولایت میدانوردک، اتوبوسی که من در آن بودم، سرک را گذاشته و به خاطر پیشی گرفتن از اتوبوس دیگر به بیراهه حرکت کرد و سبقت هم گرفت. اما من که نصف جان شدم و گزارشهای برخورد با ماین کنار جادهی و تصادم اتوبوسها را که قبلاً کار کرده بودم، یکی پشت سر هم در ذهنم تازه میشد. وقتی از شهر غزنی کمی دورتر شدیم، آهستهآهسته وجود نیروهای امنیتی از جاده کم شد و ناگهان متوجه شدم که اعضای گروه طالبان با سلاحهای سبک و سنگین در کناره جادهها آزادانه گشتوگذار میکنند. در مربوطات ولسوالی شاهجوی ولایت زابل، اتوبوس توسط این گروه متوقف شد و یک طالب آمد داخل اتوبوس مسافران را یکی پی هم از چشمش گذراند و گفت: «کسی به عسکر مرمی و غذا نداده؟» هیچ فردی حرف نزد. در کنار بلند بودن آمار تصادمهای خطرناک و بیاحتیاطی رانندهگان، وجود طالبان، افراد وابسته به گروه داعش و دزدان و راهزنان، چالشی دیگری است که زندهگی عادی هر مسافری را بر هم میزند و هر از گاهی منتظر وقوع حادثهای میباشند.
جنگجویان طالب به بهانه اینکه کارمندان دولت را دنبال میکنند، هر از گاهی به جاده میآیند و با بند انداختن شاهراه، مسافران را تلاشی میکنند. آنها هر فردی را که نزدش اسناد دولتی یا مؤسسات داشته باشد و یا هم هر فردی را که به نظرشان مشکوک بخورد، از موتر پایین کرده و با خود میبرند. افرادی که ظاهراً آراسته و لباسهای منظم داشته باشند، بیشتر در معرض تهدید اند؛ هر چند بسیاریها تلاش میکنند با لباسهای کهنه در این مسیر مسافرت کنند. آنچه من در این سفرم به هرات یافتم، ترس مردم از احتمال سقوط به کام مرگ، خیلی بهجا است. رقابت ناسالم شرکتهای ترانسپورتی و مصرف کردن چرس توسط رانندهگان، از دلایل دیگری است که احتمال میدهد هر لحظه مسافران را به کام مرگ بکشاند. یکی از مسافران که در کنارم نشسته بود، گفت که چند سال است در این مسیر رفتوآمد دارد. او یادآوری میکند که رانندهگان به خاطر گرفتن پنج هزار افغانی جایزه، از همدیگر سبقت میگیرند و برای اینکه چند دقیقه زودتر به مقصد برسند، سلامت مسافران را در خطر میاندازند. نزدیکیهای چاشت روز به قندهار رسیدیم. در چند دقیقهی کوتاه که مسافران قندهار بالا/پایین شدند، دو مورد توجهم را جلب کرد. یکی اینکه در کنار عکسهای پادشاهان و رییسجمهوران گذشته، مانند احمدشاه ابدالی حامد کرزی، و…، هیچ عکسی از آقای غنی وجود نداشت. دیگر این که در این چند دقیقه دو نفر به کودکان خرد قطره میدادند. اینکه آنان چگونه دورهی معین قطرهدهی به اطفال مسافر را سنجش خواهند کرد، گیجکننده بود. من که هنوز منتظر چای صبحگاهی بودم، از قندهار هم گذشتیم و حتا برای نان ظهر هم متوقف نکرد. بعضیها با خود مواد خوراکی داشتند و میخوردند، بعضی دیگر که مانند من اولین مسافرت زمینیاش بود، تنها نگاه میکردیم. حدود ساعت دو بجه در یکی از ولسوالیهای هلمند برای نماز متوقف کرد و با استفاده از فرصت، توانستم مقداری آب و کیک برایم بگیرم.
دمای داخل موتر به دلیل مجهز نبودن سیستم تخلیهی هوا، بسیار گرم بود و به جهنم تمام عیار بدل گردیده بود. بر علاوهی آن، بوی بد پاها و بدن افراد زندهگی را سرم سختتر کرده بود. مخصوصاً شخصی که همراهش در یک چوکی بودم، گاهی نسوار میزد، گاهی در راهرو اتوبوس خواب میکرد و بعدش دوباره با لباسهای چرکین و بوی آزاردهندهاش در کنارم قرار میگرفت.
از همه بدتر، وقتی کفشهایش را از پایش کشید از زندهگی سیر شدم. شروع کردم به دعوا. یکی دیگر از مسافران حرفهای مرا تأیید کرد و بعدش مجبور شد دوباره کفشهایش را بپوشد. همه چیز غیرقابل تحمل بود، اما با این وصف، روزانه هزاران نفر که در مسیرها رفتوآمد دارند، ناچار اند این وضعیت را تحمل کنند.
مشکل دیگر سفر در این مسیر، تخریب جاده توسط ماینها و رفتوآمد موترهای سنگین است.
بخش زیادی شاهراه کابل – هرات، به دلیل انفجار ماینها در هر چند صد متری خراب شده و بخشهای دیگر هم به علت رفتوآمد موترهای سنگینوزن از بین رفته است. این خرابیها، احتمال تصادفات جادهای را بیشتر میسازد. به ویژه برای رانندهگانی که به دلایل مختلف اگر لحظهای غافل از خرابی جاده شوند، راندن موتر به سوی مرگ است. حدود ۱۷ ساعت سفر، در دمای گرم، در میان بوی خستهکننده داخل موتر و در سایهی ترس گروگانگیری، برخورد با ماینهای کنار جادهای، افتادن و یا کشته شدن به دست طالبان، مستقیماً به سمت مرگ در حرکت هستیم. من که هنوز خیلی از سختیهای زندهگی را به دوش کشیدهام، از کارهای شاق در دوران طفولیت گرفته تا برخورد تبعیضآمیز شماری استادان دانشگاه البیرونی. ممکن همهشان را از خاطر پاک کنم؛ اما نشانههای انفجار سرک، پلچک و پلهایی که هر کدام میلیونها دالر هزینه ساخت آنها شده است، هرگز از خاطرم نخواهد رفت.
در کنار جادهها، بدنهی تخریب شده موترهایی که به اثر انفجار آتش گرفته و سوختانده شدهاند، مغزمغز استخوان آدم را میسوزاند. بازارکها، ساختمان مکاتب و مساجد ویران شده که در نتیجه درگیری میان نیروهای امنیتی و گروه طالبان تخریب شده است، هر کدام قصههای تلخ جنگ در افغانستان را دارد. افرادی که به خاطر نبود کار و وضعیت بد اقتصادی، از سقف ساختمانهای مخروبهی مکاتب و پوستههای پولیس، آهنپاره جمع میکردند، روایت دردناکتری را حکایت میکردند. شاید بسیاری مردم همچون چشمدید را تجربه کرده باشند، که مردن در این مسیر چقدر ساده است. رسیدن به امنیت به یک آرزو بدل شده و هیچ امیدی برای افرادی که با آنها همسفر هستم وجود ندارد. در میان ما مسافران، ممکن است پولیس، طالب، کارمندان خدمات ملکی و یا مثل من خبرنگار نیز باشند. نزدیک غروب آفتاب به دروازهی هرات رسیدیم. دو سرباز امنیتی موتر را ایستاده کردند. یکی از آنها در سه متری موتر ایستاده بود و یکی دیگر با کلینر/ کمکراننده، صندوقی که بکسها و وسایل مسافران در آن بود را باز کردند. این سرباز یک لگد به یکی از دستکولها زد و کلینر دروازهی تولبکس را بسته کرد. زمانی که به سمت دروازهی موتر آمد، مقدار پولی به دست سرباز داد و خود را انداخت داخل اتوبوس. در چند متری این دروازه، آب در جوی روان بود و اتوبوس یک شرکت ترانسپورتی دیگر به خاطر انجام نماز متوقف شده بود. اما برای ما فرصت نان خوردن که هیچ، حتا برای ادای نماز دیگر هم وقت داده نشد. وقتی که در هرات از موتر پیاده شدم و دستکول لباسهایم را برداشتم، یکی از مسافران گفت این وطن آباد نمیشود. گفتم چطور؟ گفت من که در فلان نقطهی کابل وظیفه دارم، سلاحهای آن طالب به مراتب قویتر از سلاحهای ما بود. در نهایت در سفر به این شاهراه، اکثراً نمیدانند که کی پولیس است، کی طالب. چه کسی برای تامین امنیت تو آمده و کدام کس در پی بریدن سر از بدنت است. مسیری که همه با حرکت موتر دعا میکنند و با دادن پول و مواد خوراکه به گداها در ایستگاهها، خود را به خداوند میسپارند. یک چالش دیگر این است که، مسیر ۱۷ ساعتی را تنها یک راننده طی میکند. این موضوع باعث میگردد که راننده خسته شود، خواب گیرد و یا هم احتمال دارد اختلالات صحی پیدا کند. در هر صورتش کسی نیست که به داد مسافران برسد. حالا فرض کن کشور همسایهی ما مسیر تهران – مشهد را که بسیار کوتاهتر نسبت به کابل – هرات است، با دو و بعضاً سه راننده طی میکند.