از ادبیات به سان سایر مفاهیم علوم اجتماعی، تعریفهای فراوان ارایه شده و هرکسی از خرمن این بوستان اندیشه و معرفت، خوشهای چیده و آن خوشه را ادبیات نامیده است. اما در مورد چیستی و کارکرد ادبیات، برداشت و تعریف همنوا وجود ندارد و این مفهوم به میزان تخیل و شاعرانهگی ذهنها از ادبیات تعریف خلق میکند. به سخن خداوندگار بلخ، «هرکسی از ظن خود شد یار من – از درون من نجست اسرار من»؛ مفهوم ادبیات به تعبیر ادیبانه و شاعرانه، چنین اندیشه را برمیتابد که کسی از درون ادبیات، اسرار ادبیات را تاکنون نجسته و فهم همهشمول و بیان امروزی از ادبیات ارایه نکرده است. ولی آنچه را میتوان به عنوان فهم مشترک از ادبیات ارایه کرد، این است که ادبیات سکوی پرش تخیل و دانش آدمی است و با قوه و قدرت ادبیات این تخیل ارتقا پیدا میکند و به آگاهی تبدیل میشود. در واقع میتوان گفت که کار ادبیات این است که نگذارد ستمی که بر مردم روا داشته میشود به مغاک فراموشی فرو رود، خفقان و نادانیای که بر قلمرو هستی انسان سیطره میافگند، فراموش شود و اینجا است که ادبیات لبِ دوخته را میگشاید، میدان اندیشه را جولان میدهد، زبان تفکر و منطق خرد را به بالندهگی، پویندهگی و شعورمندی میرساند و در قالبهای مختلف، دغدغههای انسانی را روایت میکند. بنابراین، ادبیات پردههای ستبر پریشاندیشی و تباهکیشی را فرومیشکافد و راه روشن برای دانایی و رخشانرایی میگشاید، خاموشان دیر خفته را از خواب برمیخیزاند و بیداری، هشیاری و فرخندهمنشی را به ارمغان میآورد. ادبیاتی که از خلق چنین مفاهیمی عاجز باشد، به درد انسان و جوامع انسانی نمیخورد. چنین ادبیاتی جز اینکه شعاری برای انسانکشی و زبانی برای تعامل قصابی انسانیت باشد، کار دیگری از آن ساخته نیست. از همین رو، کار ادبیات، در درازنای تاریخ، زنده نگه داشتن اندیشهها، باورها و خصلتهای انسانی بوده است تا از نسلی به نسلی انتقال یابد و از فراموشی و نابودی جلوگیری کند. از سوی دیگر، ادبیات همیشه خار چشم تاریخ و زمامداران تاریخ نیز بوده است و ای بسا ادیبان و نویسندهگانی که در دم تیغ جلادان زمانه قرار گرفتهاند و زبان و قلمشان سلاخی شده است. ناصر خسرو از دست حاکمان ستمگر و بیخرد، گژدم غربت جگرش را آزرده بود که میگفت: «آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا – گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا». ستم جهل و تبر نادانی مولوی را راهی قونیه کرد، هوای نای نالههای زار مسعود سعد را برانگیخت و «هزاران اندر هزار» سخنور دیگری سر به زانوی سکوت گذاشتند و رفتند. در چنین وضعیت خفقان و لب دوختن است که ادبیات، بستری برای رویاندن و زنده نگه داشتن اندیشه انسانی و بازگوکننده رنج آدمی میشود. اگر آفرینشگری ادبیات نمیبود، رابعه بلخی و حنظله بادغیسی در لای ورقهای سیاه تاریخ میپوسیدند و امروز نشانی از آن شهامت زنانهگی، دلیری و خردورزی زنانهگی نمیبود و این قدرت ادبیات است که اگر حذف صورت بگیرد، تاریخ را سینه به سینه انتقال میدهد و از فراموشی آن جلوگیری میکند.
سرزمین ما همواره زیر سم ستوران بغاوتگران، غارتگران و مهاجمان له شده و خاک آن به توبره رفته؛ اما همواره سر از این آستان بیکسی و دربدری برکشیده، قامت برافراخته و گویاتر و رساتر از قبل سخن زده و آفریننده شده است. در چنین افتوخیزهای تاریخی، ادبیات همواره به عنوان سکوی تبعید و تجلی بیان اندیشه تبعیدی عمل کرده است. وقتی روشنفکری، دیگراندیشی و سیاستورزی، در میان اژدها و ضحاکان ماردوش قرار میگیرد، راهی جز پناه بردن به ادبیات و تمسک جستن به این گلوی تاریخ نمییابد. این ادبیات است که فردوسیوار، تاریخ را زنده میکند، خرد را رهنمای خویش میگرداند، منطق را بساط سخنگویی قرار میدهد و چون حافظ درخت دوستی مینشاند تا از دل، کام بستاند و خاطر آزردهای را شاد کند. در تمام تاریخ ادبیات، بهویژه تاریخ ادبیات پارسی، تبعید دوشادوش آفرینندهگی گونههای ادبی، قدم زده و رفیقانهترین رفاقتها را با ادبیات سر نموده است. همچنان سخنوران، اندیشمندان و بزرگانی را پرورانده که آثار آنها جزو میراثهای مشترک جهان است و تا جهان برپا است، نامونشان آنها بر تارک گردون بلند است و میچرخد.
تبعید هرچند یاری را دلافگار میکند، از خود بیگانهای را بیگانهتر میسازد، سوزی را در دلی میگدازد و دانه نوید را در جان نزار و نژند میکارد؛ اما برای شاعر و نویسنده، بستر زایش و آفرینش میشود و آثار گرانسنگ و گرانمایه تولید میکند، همانگونه که در تاریخ ادبیات شاهد چنین مدعایی هستیم. اما پرسشی که مطرح میشود، این است که چرا تبعید امروز قادر به خلق آثار ماندگار نمیشود؟ چرا تبعیدهای امروزی نازا و سترون میشوند؟ شاعر، نویسنده و هر آفرینشگری که از بستر زایش خویش رخت میبندد، عقیم میشود و کیسه زایندهگی او میخشکد. راز این خشکیدهگی و نازایی در چیست؟ اگر تاریخ ادبیات این میزان نازایندهگی را در خود میپروراند، امروز شاید اثری از گذشته و روزگاری که بر این خاک رفته است، نمیبود؛ چون تاریخ سرزمین ما تاریخ فتح و غارت و غنیمت بوده است. اگر زایندهگی و نگهدارندهگی ادبیات نمیبود، به راستی که امروز سخنی برای بیان و افتخاری برای گفتن از میراث و تمدنهای درخشانی که بشر نظیر آن را سراغ ندارد، نمیبود.
امروز و دیروز و روزگاران بیشماری، انسان سرزمین ما در تبعید بوده و فضایی برای بیان آزادنه و بستر آفرینش دلخواهانه در داخل وجود نداشته است. امروز نیز این فضا از دست رفته است و غنچههای امید پژمرده و مرغان خوشالحان دستهدسته کوچ کرده و آواره شدهاند و انتظار میرود که از نغمهسرایی دست نکشند و حتا بهتر از گذشته زمینهای برای گفتار و نوشتار دارند؛ زیرا در داخل فضای ترس حاکم است و آدمها در خانه خویش غریبه و در تبعید قرار دارند و این دردناکترین تبعید تاریخ است. و اما برونرفتهگان که مجال آفرینندهگی از آنها گرفته نشده است، باید از بستر نازایی برخیزند و بال اندیشه را در افق تبعید بگشایند؛ به خاطر اینکه ادبیات اکنون در داخل کشور، در درون سانسور و خودسانسوری دستوپا میزند، از خلق و آفرینش بکر و تازه میهراسد و زبان روایت و واقعیت خودش را نمییابد.